این درس کودکان بود به استاد سختگیر
دهن بینی تا کجا؟ یعنی می شود که عالمی که استاد بچه هاست در مکتبخانه، تحت تاثیر تلقین ها مریض شود؟ مولوی برای نشان دادن اثر تلقین حکایتی را نقل می کند تا فرق عالم و عاقل را در پذیرش تلقین ها روشن کند.
گاهی اثر تلقین بر روی انسان به قدری قویست که واقعیت را تحت الشعاع قرار می دهد و باعث می شود که حتی آدمی فکری را که در مورد خودش دارد بیشتر از واقعیت حالش باور کند.
داستان کودکان بازیگوش و استاد سختگیر در مثنوی یکی از این نمونه داستان هاست که در آن کودکان برای نجات از دست استاد، به چنین فریب و حیله ای متوسل شوند!
نقشه ای برای رهایی
روزی روزگاری در شهری که تنها یک مکتبخانه در آن وجود داشت، دانش آموزان دور هم جمع شدند و با هم نقشه ای جانانه کشیدند برای رهایی از دست معلم سختگیرشان.
کودکان مکتبی از اوستاد رنج دیدند از ملال و اجتهاد
مشورت کردند در تعویق کار تا معلم در فتد در اضطرار
چون نمی آید ورا رنجوریی که بگیرد چند روز او دوریی
تا رهیم از حبس و تنگی و ز کار هست او چون سنگ خارا بر قرار
آن یکی زیرکتر این تدبیر کرد که بگوید اوستا چونی تو زرد
خیر باشد رنگ تو بر جای نیست این اثر یا از هوا یا از تبیست
اندکی اندر خیال افتد ازین تو برادر هم مدد کن این چنین
يكي از شاگردان كه از همه زيرك تر بود پیشنهاد کرد:
” فردا ما همه به نوبت به مكتب مي آييم و يكي يكي به استاد ميگوييم چرا رنگ و رويتان زرد است؟ مريض هستيد؟ وقتي همه اين حرف را بگوييم او باور مي كند و خيال بيماري در او زياد مي شود.”
همه شاگردان حرف اين كودك زيرك را پذيرفتند و با هم پيمان بستند كه همه در اين كار متفق باشند، و كسي خبرچيني نكند.
چون درآیی از در مکتب بگو خیر باشد اوستا احوال تو
آن خیالش اندکی افزون شود کز خیالی عاقلی مجنون شود
آن سوم و آن چارم و پنجم چنین در پی ما غم نمایند و حنین
تا چو سی کودک تواتر این خبر متفق گویند یابد مستقر
هر یکی گفتش که شاباش ای ذکی باد بختت بر عنایت متکی
بعد از آن سوگند داد او جمله را تا که غمازی نگوید ماجرا
رای آن کودک بچربید از همه عقل او در پیش می رفت از رمه
تدبیری که چاره ساز شد
فردا صبح كودكان با اين قرار به مكتب آمدند. در مكتبخانه كلاس درس در خانه استاد تشكيل مي شد. همه دم در منتظر شاگرد زيرك ايستادند تا اول او داخل برود و كار را آغاز كند.
او آمد و وارد شد و به استاد سلام كرد و گفت :
“خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رويتان زرد است؟”
استاد گفت:
” نه حالم خوب است و مشكلي ندارم، برو بنشين درست را بخوان.”
اما گمان بد در دل استاد افتاد.
شاگرد دوم آمد و به استاد گفت :
“چرا رنگتان زرد است؟”
وهم در دل استاد بيشتر شد.
همينطور سي شاگرد آمدند و همه همين حرف را زدند.
استاد كم كم يقين كرد كه حالش خوب نيست. پاهايش سست شد، کلاس را تعطیل کرد و به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او به خانه هایشان برگشتند.
حرف زنش را هم قبول نکرد!
وقتی که استاد ناغافل به خانه برگشت زنش تعجب کرد و گفت: چرا زود برگشتي؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانيت به همسرش گفت:
” مگر كوري؟ رنگ زرد مرا نميبيني؟ بيگانهها نگران من هستند و تو از دورويي و كينه، بدي حال مرا نميبيني. تو مرا دوست نداري. چرا به من نگفتي كه رنگ صورتم زرد است؟ “
زن بینوا گفت: “اي مرد تو حالت خوب است. بد گمان شده اي. “
استاد گفت: “تو هنوز لجاجت ميكني! اين رنج و بيماري مرا نميبيني؟ اگر تو كور و كر شدهاي من چه كنم؟”
زن گفت : الآن آينه ميآورم تا در آينه ببيني، كه رنگت كاملاً عادي است.
استاد فرياد زد و گفت:
“نه تو و نه آينه ات، هيچكدام راست نمي گوييد! تو هميشه با من كينه و دشمني داري. زود بستر خواب مرا آماده كن كه سرم سنگين شد.”
زن كمي ديرتر، بستر را آماده كرد، استاد فرياد زد و گفت: تو دشمن مني. چرا ايستادهاي ؟
زن نميدانست چه بگويد. با خود گفت اگر باز بگويم تو حالت خوب است و مريض نيستي، مرا به دشمني متهم مي كند و گمان بد مي برد كه من در هنگام نبودن او در خانه كار بد انجام مي دهم. اگر چيزي نگويم اين ماجرا جدي مي شود چون این مرد دهن بین است و دیوانه. زن با این افکار بستر را آماده كرد و استاد دراز كشيد.
مادران معترض و استاد مریض
فردا صبح کودکان که دیدند نقشه شان گرفته است، دوباره به مکتب رفتند و كنار استاد نشستند و آرام آرام درس مي خواندند و خود را غمگين نشان مي دادند. شاگرد زيرك با اشاره كرد كه بچه ها يواش يواش صداشان را بلند كردند. بعد گفت :
” آرام بخوانيد صداي شما استاد را آزار مي دهد. آيا ارزش دارد كه براي يك ديناري كه شما به استاد مي دهيد اينقدر درد سر بدهيد؟ “
استاد گفت: “راست مي گويد. برويد. درد سرم را بيشتر كرديد. درس امروز تعطيل است. بچهها براي سلامتي استاد دعا كردند و با شادي به سوي خانه ها رفتند.”
وقتی کودکان به خانه برگشتند مادران با تعجب از بچهها پرسيدند :
” چرا به مكتب نرفته ايد؟ كودكان گفتند كه از قضاي آسمان امروز استاد ما بيمار شد.”
مادران حرف شاگردان را باور نكردند و گفتند: “شما دروغ مي گوييد. ما فردا به مكتب ميآييم تا اصل ماجرا را بدانيم.”
كودكان گفتند: “بفرماييد، بروييد تا راست و دروغ حرف ما را بدانيد.”
بامداد فردا مادران به مكتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روي او بود عرق كرده بود و ناله مي كرد.
مادران پرسيدند: “چه شده؟ از كي درد سر داريد؟ ببخشيد ما خبر نداشتيم. “
استاد گفت:
“من هم بيخبر بودم، بچهها مرا از اين درد پنهان باخبر كردند. من سرگرم كارم بودم و اين درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتي با جديت به كار مشغول باشد رنج و بيماري خود را نمي فهمد”.
آن تفاوت هست در عقل بشر
که میان شاهدان اندر صور
زین قبل فرمود احمد در مقال
در زبان پنهان بود حسن رجال
سخن آخر
گاهی تاثیر سخن و حرف مردم بر آدمی چنان است که باعث می شود انسان عقلانیت را کنار بگذارد و تنها به دهان مردم نگاه کند و بر طبق آن تصمیم بگیرد.
مولوی در این داستان نشان می دهد که این تاثیر می تواند چطور حتی افراد اهل علم را هم تحت تاثیر قرار بدهد و در واقع منطقی بودن ربطی به تحصیل علم هم ندارد .
البته در داستان کودکان بازیگوش و استاد سختگیر یک نکته دیگر هم وجود دارد و آن نکته بر می گردد به رفتار متقابل انسان ها با همدیگر. شاگردان مکتبخانه به قدری در فشار بودند که به خاطر اینکه کمی استراحت کنند و از دست بداخلاقی استادشان نجات پیدا کنند، ناگزیر متوسل به حیله و فریب شدند. شاید اگر استاد کمی رفتارش منطقی تر و با محبت تر بود، شاگردانش برای رهایی از دستش متوسل به حیله و فریب نمی شدند.
/انتهای متن/