شهدای مدافع حرم/مسیحای مادر کجایی؟
قصه مسعود عسگری قصه جوان پر نشاطی است که با این که دوران جنگ را ندیده بود ولی مرد جنگ شد. زهرا نبی لو مادر شهید از پسرش می گوید.
مسعود متولد سال 1369بود اول الکترونیک و بعدحقوق رو انتخاب کرد ولی به پرواز خیلی علاقه داشت.همین پرواز باعث شد که پرواز کند سمت خدا.
مسعود، دومین فرزند ما و البته نوه چهارم خانواده من و همسرم است. پسر بزرگم، 4سال از مسعود بزرگتر بوده و محمد مهدی فرزند ته تغاری خانواده ما و متولد سال 82 است.
مسعود وقتی به دنیا آمد، دائم در تلاش بود تلاش و تکاپوی مسعود این را گواهی می دهد که این کوچولو باید خیلی زرنگ باشد. واقعا همین اتفاق افتاد، بزرگتر که شد در کارهای گروهی و غیره خیلی زبل و باهوش تر از بقیه هم سن و سال هایش بود و این مسئله نمود عینی بیشتری پیدا کرد. از همان خردسالی اهل خطر و بازیگوشی بود و به کارها و فعالیت های پر خطر علاقه وافری داشت. عاشق کابل، سیم برق و این قبیل ابزارها بود. دو سه مرتبه ای هم وقتی که بچه بود، دچار برق گرفتگی شد.
با وجود اینکه پدرش نظامی بود، اما نسبت به بچه ها یک محافظه کاری خاصی داشت. اما مسعود بر خلاف همسرم، مدام کنجکاوی های تازه ای رو می کرد و باعث نگرانی ما می شد.
باید این ها، نشانه هایی برای من باشد
قطعا همه چیز در ید قدرت خداوند است، اما وقتی دیدم چندین بار از اتفاقات متعدد نجات یافت، احساس کردم باید این ها، نشانه هایی برای من باشد.
وقتی مادرم به سفر حج مشرف شد، مسعود دوازده ساله بود. جثه ریزی داشت. با توجه به خصایص اخلاقی اش که معمولا در مراسم ها گوشه نشین نبود و کمک می کرد، رفته بود کنار دست قصاب و کمک می کرد. یک بچه نوجوان پاچه هایش را بالا زده و پا به پای قصاب، گوسفند ذبح شده را از جایی که سر بریده بودند، برای سلاخی و باقی کارها می آورد. خواهرم می گفت:« ببین نیم وجب بچه، چطوری گوسفند را بلند کرده است.»
علاقه اش به پرواز
مسعود 16 یا 17ساله بود که گفت: « یکی از دوستانم برای آموزش چتربازی به آموزشگاهی می رود، اگر اجازه بدهی من هم بروم.»
پدرش کمی محافظه کار بود و به خاطر شدت علاقه ای که به فرزندان داشت، خیلی تمایلی به رفتن بچه ها برای آموزش کارهای مخاطره آمیز نداشت. اما من از مسعود حمایت می کردم. محکم پشت او می ایستادم.
همسرم ممکن بود اجازه ندهند به سوریه برود
چندین ماه در وزارت دفاع شاغل شده و دست و بالش باز شده بود، می گفت: «از این به بعد هر چی خودت و محمد مهدی لازم دارید، به خودم بگویید برایتان بگیرم» ولی من می گفتم: «پول هایت را برای زندگی خودت جمع کن، ما چیزی لازم نداریم.» چند ماهی هم به عنوان بسیج ویژه در سپاه ولی امر، مشغول شده که این موضوع را به هیچ کس نگفته بود.
اتفاقا یکی از اقوام نزدیک ما که در آن جا مسئولیتی را عهده دارد، به من گفت: «مسعود چه زمانی در این جا مشغول شد و من مطلع نشدم؟» و از این که نام مسعود را دیده، تعجب کرده بود. متاسفانه در مجموعه وزارت دفاع فرماندهی داشتند که با بسیجی ها و نیروهای حزب اللهی میانه خوشی نداشت، با این حال به کار خودش ادامه داده بود. مسعود به خاطر توانایی فیزیکی و مدارکی که در ورزش به دست آورده بود، خیلی آماده بود.
می گفت: «مادر جان، دوبار آقا را در خواب دیدم، یک بار در حسینیه امام(ره) سرم را روی سینه ایشان گذاشتم.» به نظرم می آید که تعبیر این خواب شهادت پسرم بود و این که در راه ولایت جان خود را داد. او در هیچ کجا استخدام رسمی نشده بود که انگار خواست خدا بود. وقتی می رفت دانشگاه برایش سخت بود. نباید جایی بند، می شد، چون ممکن بود اجازه ندهند به سوریه برود.
باید بپرد هر که در این پهنه عقاب است
یکی از دوستان خانوادگی ما خانواده شهید مدافع حرم «محمد حسین مرادی» است. وقتی پسرم داشت به سوریه می رفت به او گفتم:« شنیده ام شهید مرادی شب ها به کمین می رفته و در همه حال آماده بوده است.» می خواستم نهیبی به مسعود بزنم که آن جا، جای خواب نیست و باید مثل رزمندگان و شهدای دیگر آماده باشد.
قبل از این که مرتبه آخر به سوریه برود، برای من در تلگرام، پیامی فرستاد. بعدا این پیام را به برادرم نشان دادم که گفت: «روی سنگ قبرش همین شعر را بنویسید.» متن شعر این بود:
باید بپرد هر که در این پهنه عقاب است/ حتی نه اگر بال و نه پر داشته باشد
کوه است دل مرد ولی کوه نه هر کوه/ آن کوه که آتش به جگر داشته باشد
عشق است بلای من و من عاشق عشقم / این نیست بلایی که سپر داشته باشد»
نمی دانستم دست ندارد
در روز خاکسپاری، روحانی تلقین را می خواند و خودم در قبر، شانه پسرم را تکان می دادم. روحانی می خواند و من شانه اش را تکان می دادم. هر چه دست زدم کتفش را حس نکردم، انگار شانه نداشت. دستی حس نکردم. بعدا داداش محمدم گفت:« دستی نداشت.» این را به من نگفته بودند، من خودم فهمیدم. فرزندم علمدار شد و بعد به شهادت رسید. آن روز بالای سر مسعود خیلی روضه خواندم و خیلی از او تشکر کردم که سرافرازم کرده است. فهمیدم چشم هم ندارد، بلند می گفتم:« کور شود هر آن کس که نمی توانست رهبر تو را ببیند.»
آن جا با حضرت اباعبدالله(ع) مقایسه اش کردم. گفتم:« من مطمئن هستم که تو را به راحتی نتوانستند شهید کنند و تا لحظه آخر مبارزه کرده ای.» یک روز قبل به پسرم پیام دادم که: «مسعود جان دلم تنگ شده، زنگ بزن مادر جان.»
وقتی به ماموریت می رفت و دلتنگش می شدم همین طور که در خانه راه می رفتم، برای خودم می خواندم و می گفتم:« کجایی مادر؟ کجایی مادر؟»یا مثلا می خواندم:« مسیحای مادر کجایی؟ مسیحای مادر کجایی؟» چند روز غیبت داشت این را می خواندم، این قدر می خواندم تا بیایید.
/انتهای متن/