از گريه خدیجه فرشتگان به گريه افتادهاند
… و جبرئيل فرود آمد و گفت: “خديجه “نگران حال تو است. از گريه او فرشتگان به گريه افتادهاند. او را به سوي خود بخوان و سلام مرا به او برسان و بگو خدا ترا سلام ميرساند و به او مژده بده که او در بهشت خانهاي از مرواريد دارد که به نور زينت داده شده و در آنجا صداي سخت و هيچ گونه رنج و سختي راه ندارد.
جبرئيل بر پيامبر خدا(ص) فرود آمد، پيامبر برتخته سنگي تکيه داده بود و خون از صورتش سرازير بود.
پيامبر گفت: اي برادر! ميبيني قوم من، حرمت مرا از بين بردند، پيشانيام را شکستند و به من نسبت دروغگويي دادهاند.
جبرئيل گفت: اگر اراده کني ستارگان بر اين قوم وارد شوند و همه را بسوزانند. اگر آفتاب را بخواهي بر سر آنها وارد سازي. اگر بخواهي زمين با هر چه در آن است فرو ميرود، اگر بفرمايي کوهها بر سر آنها خراب شود.
پيامبر(ص) سر به بالا گرفت و فرمود:« من براي عذاب مبعوث نشدهام. من رحمت براي عالميان هستم. مرا به قوم خود واگذاريد که اينها نادان هستند.»
جبرئيل گفت: “خديجه “نگران حال تو است. از گريه او فرشتگان به گريه افتادهاند. او را به سوي خود بخوان و سلام مرا به او برسان و بگو خدا ترا سلام ميرساند و به او مژده بده که او در بهشت خانهاي از مرواريد دارد که به نور زينت داده شده و در آنجا صداي سخت و هيچ گونه رنج و سختي راه ندارد.
پيامبر(ص) بلند شد. خديجه از دور سياهي ديد.
پيامبر(ص) صدا کرد: “علي”!”خديجه”!…
بعد دست کشيد روي صورتش تا خونهاي صورتش بر زمين نريزد. بانو با حال زار خود را از سنگها بالا ميکشيد. پيامبر(ص) را ديد و گفت: پدر و مادرم به فدايت باد! چرا نميگذاري اين خون بر زمين جاري شود؟
پيامبر(ص) فرمود:«ميترسم زمين بر اهل خود غضب کند و آنها را در خود فرو برد.»
بانو به پيامبر(ص) آب و خوراک رساند و زخم ايشان را بست و به همراه “علي” تا خانه او را رساندند. مشرکان وقتي فهميدند که پيامبر خدا(ص) وارد خانهي بانو شده است با سنگ به خانه حمله کردند. خانه سنگ باران شده بود. از پشتبامهاي خانههاي اطراف سنگ به درون خانه ميانداختند. در خانهي بانو سنگي بزرگ قرار داشت. “علي” و بانو “پيامبر” را پشت آن سنگ جاي دادند و خود سپر ايشان شدند.
بانو فرياد زد: اي مردم! خجالت نميکشيد که به خانهي يک زن سنگ مياندازيد، زني که نجيبترين ميان قوم شما است. از خدا خجالت نميکشيد.
مردم کمکم متفرق شدند. شب چادر سياهش را روي شهر کشيده بود. پيامبر(ص) پيغام جبرئيل را به بانو رساند.
بانو گفت: ان الله هوالسلام ومنه السلام و علي جبرئيل السلام وعليک يا رسولالله السلام ورحمه الله و برکاته وعلي من سمع السلام الا الشيطان. بدرستي که خداست سلام و از اوست سلام و بر جبرئيل سلام و بر تو اي رسول خدا سلام و رحمت خداوند و بر هر کس که ميشنود سلام و درود به جز شيطان.
خبر جديد که به مکه رسيد. قريش را در بهت و حيرتي عظيم فرو برد. “ابوسفيان” گفت: بايد چارهاي بسازيم؟
خبر دهان به دهان ميگشت:
«نمايندگان قريش به حبشه رفتند و در مجلس نجاشي پادشاه حبشه شرکت کردند. در جلسه اول پادشاه گفته بود فراريان را برگردانيد. اما وقتي نماينده مسلمانان، “جعفر بن ابيطالب” سخن گفت و آياتي از قرآن را خواند پادشاه حبشه با ماندن آنها موافقت کرد.
ـ کدام آيات را خواند؟
-آياتی از سوره مريم را…»
قلب بانو غرق در شور وشعف شد. دخترش”رقيه” وهمسرش در ميان مهاجرين بودند.
آن روز طولانيتر از هر روز ديگر ميگذشت. فرستادگان بانو هنوز بازنگشته بودند. جلسه مذاکره و مشاوره شوراي قريش که مدتی بود بدون حضور رئيس شورا، ابوطالب، تشکيل ميشد،طولانی شده بود.
اولين فرستاده که برگشت. خبر بدي داشت.
ديگران گفتند و “عکرمة پسر ابيجهل “نوشت روي پوست آهو و ديگران تائيد کردند.
«موارد تعهدنامه اين بود:
هيچ چيز از مواد غذايي و غير غذايي به محمد و پيروان او نفروشند.
هيچ چيز از آنها نخرند و هيچ معاملهاي با آنها نداشته باشند.
با محمد و پيروان او هيچ گونه معاشرت و رابطهاي نداشته باشند.
به محمد و پيروان او نه دختر بدهند و نه دختر بگيرند.
در هر حادثهاي که براي محمد و پيروان او اتفاق بيفتد به طرفداري از مخالف او قيام کنند.»
“ابوسفيان” و ساير رؤسا آن را امضا کردند. آتش “ابوسفيان” از همه کس تندتر بود و ميگفت بايد فکري برحال مکه کرد. او قول داده ديگر رؤساي قريش را هم به امضاي اين پيمان نامه مجاب کند.
/انتهای متن/