با صدای بلند باید مردم را به اسلام دعوت کنم
از چهل نفر بزرگان قریش که دعوت شدند برای این که پیام محمد(ص) را بشنوند، تنها خود او ماند و خدیجه و علی، همه رفتند و بعد از آن باید ابلاغ پيام اسلام به صدای بلند و علنی صورت می گرفت.
چهل نفر دعوت شدند به خانهي بانو. بعد از آن که “علي” که عهدهدار پذيرايي بود، پذيرايي کاملي از عموها و عموزادههايش به انجام رسانيد. پيامبر(ص) بلند شد. بانو نگاه ميکرد. “عبدالعزي” بود عموي رسول خدا(ص)؛ هم او که از شدت عصبانيت به پدر آتش (ابولهب) معروف بود. ابوطالب؛ عموي وفادار و بزرگ قريش، “حمزه” عموي پهلوان و ورزشکار،” عباس”، عموي بازرگان و ثروتمند،…
پيامبر(ص) مأموريت خود را ابلاغ کرد، آيههاي قرآن را براي آنها قرائت نمود و فرمود: من تنها شما را به گفتن دو کلمه دعوت ميکنم.
ـ آن دو کلمه چيست؟
ـ اشهد ان لاالهالاالله و اشهد ان محمداً رسولالله.
سکوت يکباره مجلس را فرا گرفت. صورتها در هم شد.” ابولهب” با همان صورت برافروخته گفت: برادرزاده! خدا ترا هلاک کند. تو ما را براي شنيدن اين ياوهگوييها در اينجا گرد هم آوردهاي؟
از جان مردم چه ميخواهي؟ چرا اختلاف و دوگانگي در ميان خانوادهها به وجود آوردهاي؟هيچ ميداني چه خرابي در قبيلهات پديدي آوردهاي؟
ما خيال ميکرديم که ما را دعوت کردهاي تا بگويي دست از اين کارها برداشتهاي اما تو…؟
دست بردار از اين جنون و سخن شايسته و متين بگو…
بانو دست بر قلبش گذاشت. بي اختيار نشست.” ابولهب” بلند شد و به سوي در رفت. به دنبال او سران قريش يکي يکي مجلس را ترک کردند. صداي همهمهي عصباني آنها تا مدتي در خانه ميپيچيد. تنها پيامبر(ص) ماند و خديجه و علي.
فرداي آن روز پيامبر(ص) آماده رفتن به کعبه بود. بانو جلو آمد. پيامبر(ص) سر بلند کرد. بانو گفت: امروز تنها ميرويد؟
پيامبر(ص) فرمود: دستور ابلاغ پيام است از امروز بايد با صداي بلند و علني مردم را دعوت به اسلام کنم و آنها را از بتپرستي و انجام کارهاي زشت باز دارم.
بانو چيزي نگفت. اما دلش آرام نداشت. ميترسيد،… غلامي را در پي پيامبر(ص) روانه کرد. بانو نميتوانست دست به کاري بزند، دست و دلش به کار نميرفت. وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند تا آرام بگيرد. از خدا خواست تا صبر را بر او و پيروزي را بر پيامبر(ص) فرود آورد. بانو هنور در حال نيايش بود که غلام برگشت.
«پيامبر وارد خانهي خدا که شد بلند گفت: “بسماللهالرحمنالرحيم”… توجه مردم که به ايشان جلب شد. آنها را از بتپرستي بر حذر داشت و از خداوند يکتا گفت که آمرزنده و مهربان است، گناهان را ميبخشد و رحيم است.
چند تن از مردم به دنبال او رفتند و برخي نيز به نزد رؤساي قريش رفتند تا شکايت کنند. شنيدم که ميگفتند بايد نزد ابوطالب نيز شکايت برند.»
هر روز که ميگذشت اخبار جديدتري ميرسيد. سختگيري بر مسلمانان زيادتر ميشد. آزار و اذيت غلامان و کنيزکان توسط اربابانشان دل بانو را به درد ميآورد. پيام هجرت که رسيد بارقهي نوري در دل همه پديد آورد.
اما به کجا؟ در حجاز همه آنها را ميشناختند و اذيت ميکردند. يمن و عراق هم از ديرباز چشم به کعبه داشتند. دستآويز دشمنان کعبه ميشدند.
/انتهای متن/