بافتنی در سخت ترین روزها به من کمک کرد
در قسمت قبل با محبوبه خانم صحبت کردیم، هنرمند بافنده ای که از زندگی اش گفت و مشکلاتی چون محروم شدن از ارث پدری توسط برادران. حال او از این می گوید که چگونه هنرش او را در سخت ترین گذرگاه های زندگی یاری کرده است.
محبوبه خانم بخاطر علاقه ای که به هنر بافتنی داشت، برای خودش، بچه ها و اطرافیانش بافتنی های بسیار زیبایی می بافت.
او از زندگی اش و ماجراهای تلخی که برایش پیش آمد، حرف می زند و این که در سخت ترین روزهاست که همین هنر بافتنی به کمکش می آید.
آتش زندگی ام را سوزاند
گفتم که زندگی ام تازه داشت به روال عادی بر می گشت که یک شب آتش سوزی بزرگی در کارخانه شوهرم اتفاق افتاد که متاسفانه شوهرم هم در آن آتش سوزی جانش را از دست داد. شریکش هم که با حماقت خودش بیمه کارخانه را تمدید نکرده بود، فراری شد و تمام مشکلات و بدهی ها بر سر ما آوار شد.
در آن زمان از هیچ کسی جز خانواده شوهرم دلداری ندیدم . بقیه مدام در حال سرزنش بودند و حتی اگر حرفی هم نمی زدند از رفتارشان مشخص بود که بدبختی که ما دچارش شدیم را به خاطر سهل انگاری شوهرم می دانستند در حالی که واقعا شوهرم بی تقصیر بود.
کمک خانواده همسرم
وقتی این اتفاقات برایم افتاد، خانواده همسرم خیلی به من و بچه ها کمک کردند. همان اولش یک آپارتمان کوچک دو خوابه برایم خریدند و به نامم کردند، بعدش هم حضانت بچه ها را به من دادند و با وجود اینکه همسرم بعد از پدرش مرد، باز هم یکی از مغازه های پدر شوهرم را به نام بچه هایم کردند و اجاره اش را ماه به ماه به حسابم ریختند تا در دخل و خرج زندگی ام در نمانم.
خدا از خانواده شوهرم راضی باشد بعد از مرگ پسرشان از هیچ کمکی در حق من و بچه هایم دریغ نکردند.
یک اشتباه بزرگ
دو سال بعد از مرگ شوهرم با مسعود آشنا شدم .
مسعود نمونه یک مرد ایده آل به نظر می رسید. مجرد بود، قیافه جذاب و دلنشینی داشت و از همه مهم تر رفتار بسیار با وقار و به اصطلاح رمانتیکی داشت؛ رفتاری که من تا آن روز در هیچ کدام از مردانی که در اطرافم بودند، ندیده بودم.
در یک کلام برای اولین بار در عمرم و در سن 25 سالگی عاشق شدم. اوایل سعی کردم که این قضیه را از اطرافیانم پنهان کنم ولی بعد از مدتی به قدری به مسعود وابسته شدم که نمی توانستم دوری اش را تحمل کنم. او هم مدام اصرار داشت که هر چه سریع تر محرمیت موقت را به دائم تبدیل کنیم.
به خاطرازدواج با مسعود بود که با خانواده همسرم درگیر شدم و از دست دادن حمایت شان را به جان خریدم. پیش خودم فکر کردم وقتی مدتی از ازدواجم بگذرد و ببینند که مسعود آدم خوبی است، آن ها هم کم کم نرم می شوند و رضایت می دهند. البته پسرم هم اصلا راضی به این ازدواج نبود .
مسعود هم اوایل خیلی با بچه ها راه می آمد ولی شش ماهی که گذشت همه چیز عوض شد. مسعود مدام اصرار داشت که مغازه را بفروشم و پولش را به عنوان سرمایه کار به او بدهم، وقتی فهمید که مغازه به نام بچه هاست، در مورد فروش خانه اصرار کرد و زمانی که با مخالفت من رو به رو شد رفتارش بکلی عوض شد.
بعد از مدتی هم فهمیدم که مسعود قبلا ازدواج کرده و از ازدواج سابقش دو فرزند دارد که پیش همسر سابقش زندگی می کنند. وقتی این را فهمیدم دیوانه شدم و جنجال به راه انداختم و کار به کتک کاری هم رسید. بعد از دعوا مسعود وسایلش را برداشت و رفت و من هم مانده بودم چکار کنم. یک هفته ای نبود، که دلم طاقت نیاورد و با او تماس گرفتم و از او خواستم که به خانه برگردد او هم بعد از دو روز با دو فرزندش به خانه آمد و به اصطلاح خواست من را ادب کند .
من هم که دیگر راه برگشتی برای خودم نمی دیدم مجبور شدم سکوت کنم.
از دست دادن تمام حمایت ها
وقتی خانواده همسرم فهمیدند که من با مسعود ازدواج کرده ام، روابط شان با من خیلی سرد شد انتظارش را نداشتند.
من که دیگر هیچ پشت و پناهی برایم نمانده بود، افسرده شده بودم و حتی حوصله بچه های خودم را هم نداشتم. مسعود هم هیچ خرجی به من نمی داد و به ناچار مجبور بودم از اجاره مغازه، که برای خرجی بچه هایم ریخته می شد خرج خانه ای را که او و دو فرزندش در آن بودند را بدهم. پسرم از این وضعیت به شدت ناراضی بود و ناراحتی اش را بروز می داد ولی دختر بی نوایم صدایش در نمی آمد و مدام در خودش می ریخت.
مرگ دختر و رفتن پسرم
پنج سال اینطور گذشت، من ناخواسته حامله شدم و فرزند دیگری به دنیا آوردم و افسردگی ام همچنان باقی بود که دخترم هم مریض شد و بیماری اش لاعلاج شناخته شد، دیگر نمی دانستم چه کار باید بکنم، مشکلات خانوادگی و عذاب وجدان داشت مرا می کشت .
دخترم از آن بیماری جان سالم به در نبرد و از دست رفت. بعد از مرگ دخترم روابطم با پسرم خیلی بدتر از سابق شد و خانواده همسرم هم گفتند در صورتی که من سهمم را از ارث دخترم ازمغازه به پسرم ببخشم، آن ها هم سهم شان را به پسرم می دهند. من هم برای اینکه دل پسرم را به دست بیاورم قبول کردم.
پسرم بعد از این ماجرا به خانه پدر بزرگش رفت و آنجا ماند و از همان ماه هم اجاره مغازه به حساب من ریخته نشد. من ماندم و یک شوهر بیکار و خرج سه بچه.
به سراغ هنر قدیمی ام رفتم
اوایل سعی کردم مسعود را راضی کنم که کاری برای خودش دست و پا کند ولی موفق نشدم. به خاطر همین هم هر ماه مجبور می شدم یک تکه از طلاهایم یا قسمتی از وسایل خانه ام را بفروشم. وضع اینطور بود تا اینکه بعد از یکی از دعواهای مان، مسعود باز غیبش زد و من از بعضی دوستان مشترک مان شنیدم که دوباره به همسر سابقش رجوع کرده است. این را که شنیدم دنیا دور سرم چرخید دیگر تحملم را از دست دادم و برای طلاق اقدام کردم.
چهار ماه بعد از این اتفاق من دوباره بیوه شده بودم منتها این بار، یک بچه داشتم و هیچ حمایتی پشتم نبود. حتی وقت افسردگی و تاسف هم نداشتم، چون دیگر حتی طلا و سرمایه ای برای گذراندن زندگی ام باقی نمانده بود. به خاطر همین هم به پیشنهاد یکی از دوستانم شروع کردم به بافتن بافتنی .
هنرم به دادم رسید
از بچگی بافتنی و بافتن را دوست داشتم و برای بچه های خودم هم کارهای زیادی بافتم که تمام فامیل عاشق شان می شدند. وقتی دچار مشکل مالی شدم، بلافاصله چند نمونه کار مخصوص بچه ها بافتم که هم زود تمام شود و هم خرج زیادی روی دستم نگذارد، خوشبختانه وقتی کارهایم را به همسایه هایم نشان دادم از کارم خوش شان آمد و آن ها هم که وضعیت مرا می دانستند، کارهایم را به دوستان و آشنایانشان نشان دادند و من از آن به بعد توانستم از این راه درآمدی پیدا کنم و خرج زندگی ام را در آورم.
الان سه سالی می شود از راه بافتن بافتنی برای نوزادان و کودکان زندگی خودم و دخترم را می گذرانم. متاسفانه سه سال هم می شود که پسرم را ندیده ام و دلم برایش خیلی تنگ شده است ولی به ناچار مجبورم این دوری را تحمل کنم، می دانم که عموهایش زیر بال و پرش را گرفته اند و در درس و خرج زندگی هوایش را دارند.
سخن آخر
دخترها بدانند که بعضی وقت ها در زندگی اتفاقاتی پیش می آید که اصلا انتظارش را ندارند. اگر 10سال پیش به من می گفتند که قرار است چه اتفاقاتی برایم پیش بیاید باور نمی کردم . ولی حالا می دانم که سرنوشت خبر نمی کند ، به همان نسبت هم اشتباهات آدمی می تواند گریبانش را بگیرد.
من مشکلات زیادی را پشت سرگذاشتم و می دانم که مشکلاتی را هم پیش رو دارم ولی می دانم که د به خاطر دخترم هم که شده باید مقاومت کنم و حداقل از او محافظت کنم. خوشحالم که حداقل یک هنر را خوب یاد گرفته ام تا در وضعیتی که گیر افتاده ام کمکم کند. الان این تنها هنری که دارم، توانسته مرا در گذران زندگی کمک زیادی کند.
/انتهای متن/