من خويشتن را به عقد تو درميآورم
خواستگاری خاندان محمد امین را خدیجه بزرگ شخصا جواب داد، اعلام رضایت همراه با بعهده گرفتن مهریه ای که همان جا بخشید و … پس آنگاه خاندانش رضایت و خوشنودی شان را از این وصلت اعلام کردند.
“… هان اي “محمد”! من خويشتن را به خواست پروردگار اين خانهي پر شکوه به عقد تو درميآورم و با سپاس از بزرگواري و بخشندگي عموي گرانقدرت، جناب” ابوطالب” ـ که به حق فرزانهي حجاز، سرور مکه و بزرگ قريش است ـ مهريهام را نيز خودم به شما هديه ميکنم. بنابراين از عمو و بستگانت بخواه تا قرباني کنند و طرح جشن با شکوه اين پيوند سعادتساز و سعادتبار را در افکنند و تو نيز از اين پس سرور و سالار همسرت،” خديجه” و مايهي فخر و مباهات او خواهي بود.”
لبخند بر لبان “ابوطالب” نقش بست و گفت: گواه باشيد حاضران که “خديجه” از ازدواج با” محمد” استقبال کرد و مهريهي خود را نيز برعهده گرفت و به مرد زندگياش هديه داد.
“عمرو بن اسد” که تازه خود را باز يافته بود نيز رضايت خاندان خود را اعلام داشت: ما خواستگاري “محمد” از” خديجه” را پذيرفتيم و بر اين پيوند مبارک خوشنود هستيم.
“عبدالله بن غنم” از اين شور و شوق و از محبتي بي پيرايه که در سخنان بانو موج ميزد به وجد آمد و گفت:
«هان اي” خديجه”! بر تو مبارک و گوارا باد که هماي بخت و زندگيات به سوي پر فرازترين قلههاي سعادت و نيکبختي پر کشيد و اوج گرفت.»
«تو امروز با برترين فرزند انسان پيمان بستي. چرا که به راستي در ميان همهي عصرها و نسلها چه کسي بسان” محمد” به ارزشها و والاييها آراسته است؟»
«دو پيامبر بزرگ و دو سمبل راستي و درستي عيسي پسر مريم و موسي پسر عمران به برانگيختگي او بشارت دادهاند و چه نزديک است موعد او! »
«از روزگاران پيشين، انديشمندان نوشته و به زبان نيز اقرار نمودهاند که در سرزمين حجاز وجود رسولي راهنما و راه يافته درخشيدن خواهد گرفت.[1]
سکوتی که مجلس را فرا گرفته بودبا زمزمه های آرام ،کم کم می شکست.برخی مردان اين پا وآن پا می کردند.زمان به کندی می گذشت. مردي گفت: اين عيب است که زني مهريهاش را خود بپردازد.
زني گفت: شوهري بي چيز ويتيم.
وشال زربافت را به دور خود پيچيد.
مردی از آن ميان بلندتر با کنايه فرياد کشيد: عجبا! رويدادي شگفت است، ما ديده بوديم مردان مهريهي زنان را ميپردازند و نديده بوديم که زنان مهريهي خويش را به مردان زندگيشان هديه کنند!
برخي پوزخند زدند و گروهي با کينه اين امر را به مسخره گرفتند.
“ابوطالب” بلند شدوگفت: هان! اي کم خرد فرومايه! تو چه ميگويي؟ به جوانمردي همانند “محمد” هم دختر ميدهند و هم مهريهاش را خود هديه ميکنند اما مردک کم خرد و تاريک فکري چون تو اگر هديهاي کلان هم به دختر پاک روش و پاک منش براي ازدواج تقديم کند، او نميپذيرد و پاسخ مثبت نخواهد داد!
صدای خنده بنی هاشم فضا را پر کرد!
مجلس که تمام شد. بانو “ميسره” را خواست. چهارصد دينار به او داد و گفت: نزد بنيهاشم برو و اين کيسه را به “ابوطالب” بده و بگو اين مهريه “خديجه” است تا آن را براي خويشان من بفرستد.
“ميسره” خنده بر لب داشت. کار نيک از بانويش بسيار ديده بود. اما چنين کاري را تاکنون نديده بود نه او و نه هيچ يک از عربها. با خود گفت: بي شک اين کار ولولهاي در ميان مردم مياندازد. زني مهريه خويش را خود می پردازد!
اما هيچ نگفت. زمان آبستن بود و او نميدانست بانوي او چرا با” ورقه” پسرعمويش به مشورت نشسته است؟
[1] . هَنِئاً مَرِيئاً يا خَديجَةُ قد جَرَت لَکِ الطَّيرُ في ما کانَ مَنکِ باَسعَدِ
تَزَوَّجـتِ خَيــرَ البَـرِيـَةِ کُلّــَها وَ مَن ذَالَّذي فِي النّاسِ مّثلُ مُحمَّد
و بَشَّرَ بِهِ البِّرانِ عيسي بنَ مَريم وَ مُوسي بنَ عمرانٍ فَيا قُربَ مَوعِدٍ
اَقَرَّت بِـهِ الکِتـابُ قـِدماً بِاَنـَّهُ رَسُولٌ مِنَ البَطحلء هادٍ و مُهتَدٍ…
/انتهای متن/