اي” محمد”! چرا زن نميگيري؟
وقتی بانوی بزرگ مکه راز دل بر ندیمه اش می گوید که دل در گروی بهترین و پاک ترین جوان مکه دارد، نفیسه راه کعبه در پیش می گیرد و در کنار زمزم محمد امین را به حرف می گیرد که یا محمد…
ـ خديجه، تو را چه ميشود؟ بانوي زيباي قريش.
بانو چيزي نگفت.
” نفيسه” ادامه داد: شهبانوي قريش! نميتواني از من پنهان کني؟ چند روز است که آرام نداري؟ در هيچ کجا قرار نمييابي؟ هر وقت با تو صحبت ميکنم جواب نميدهي يا جوابهايت از سر بيحوصلگي است! اين چه حالتي است که در تو پيدا شده است؟ ميگويند کاروان امسال سود فراواني براي تو داشت!
بانو سر بلند کرد. “نفيسه” چشم به چشمهاي پر فروغ و نمناک او نزديک کرد.
ـ خديجه! باز چه شده است؟ کدامين يتيم سر بي شام بر زمين گذاشته که مادر يتيمان و بينوايان اين چنين آشفته حال شده است؟ در کجا جنگي روي داده که داغ پدر شجاعت “خويلد بن اسد” را که در سال جنگ “فجار”کشته شد تازه کرده است؟ بگو؛ اي طاهره، زن پاک نهاد عرب، چه چيز تو را…
بانو هيچ نگفت.
” نفيسه” گفت: نکند فرزندان خواهرت هاله ترا آزار رساندهاند؟” هند” و” زينب” و” هاله”… واي امان از بچهها،… خديجه تو گرچه ازدواج نکردهاي! اما مادر خوبي براي فرزندان خواهرت هستي که دو همسرش را زود از دست داده،… اما نبايد به خاطر آنها چنين پريشان خاطر شوي…
غم در نگاه بانو موج ميزد
.” نفيسه”صدايش را آرام کرد، دست به زير چانهي بانو برد وسر او را بالا گرفت و گفت: نکند باز خواستگاران پولدار و ثروتمند تو اين چنين آشفته خاطرت کردهاند؟
نگاه بانو عوض شد. پوستهي نازک صورتش رنگ گلي به خود گرفت.
“نفيسه” خنديد: پس درست حدس زدهام؟ اين مرد خوشبخت کيست که قرار از تو برده است؟
بانو من و من کنان گفت: اما او هيچ نميداند.
” نفيسه” با تعجب گفت: هيچ نميداند؟!
ـ نه.
ـ و قرار از تو برده است و تو آرام نداري؟
بانو سر تکان داد.
“نفيسه” بيتاب شنيدن بود اما بانو ساکت شده بود.
دقايقي که گذشت. “نفيسه” سرش را جلو آورد و آهسته سخن گفت. بانو نيز آهسته سخن ميگفت، آنگونه که حتي کنيزکي که براي آنها شربت آورده بود، چيزي نشنيد.
“نفيسه” آرام قدم برميداشت. رو به سوي کعبه داشت. خانهي آرامش. هنوز صحبتهاي دوستش در ذهنش جولان ميداد.
ـ ميترسم اين احساس به خاطر تنبيه من باشد از سر باز زدن از ازدواج با کساني که بسيار اصرار داشتند بر اين کار، آنها که هم از لحاظ مال و ثروت، هم از لحاظ نسب و قوم موقعيت مناسبي داشتند.
ـ ميترسم از سرزنش فاميل، از عتاب بزرگان قوم. او مالي ندارد. فقير و تنگدست است. خود ميداني که او چوپاني ميکند و جز بهرهاي اندک همه را به عمويش ميدهد که چون پدر او را دوست دارد.
ـ اما ديدن او چراغي را در دلم روشن کرده است. راستگويي و درست کرداري او آرامم ميکند. صداقت و پاکياش ميارزد به تمام اين دنياي دون که براي آن يکديگر را پاره ميکنند، صفا و صميميتي در او ديدهام که آرامش را از من گرفته است، علاوه بر آن، داستان راهب مسيحي و…
“نفيسه”آرام قدم برميداشت. آن چنان غرق در انديشه بود که نديد از جايگاه “دارالندوه” گذشته است. صداي زمزم او را به خود آورد. زمزمهي چشمه بر جانش نشست. نفس بلندي کشيد. دور و برش را پاييد. امين را ديد. تکيه داده بر ستوني و به کعبه نگاه ميکرد. کنارش کودکي کوچک روي زمين را ميکاويد. امين نگاه پر مهرش را به کودک ميانداخت تا مبادا سنگريزهاي به دهان برد. “نفيسه” جلو آمد. امين او را شناخت.
“نفيسه” گفت از آسمان که چترش را بر سر همه باز کرده است و از زمين مهرگستر و از دلهاي پاک و از… اي” محمد”! چرا زن نميگيري؟
گونههاي امين رنگ گرفت. گفت: چيزي ندارم که با آن زن بگيرم.
“نفيسه” گفت: اين که مشکل نيست. من آن را برطرف ميکنم. زني را ميشناسم پاک، با محبت، مال دار، اصيل و زيبا از خانوادهاي با اصل و نسب و شريف. اگر راضي باشي ميتواني با او ازدواج کني؟
امين سر به زير انداخت. بي گمان ميدانست منظور” نفيسه” کيست.
/انتهای متن/