این ابر را نگاه کن
در نزدیکی صومعه “بُصري”که کاروان توقف کرد، “نسطورا” راهبهاي از صومعه گفت: به خدا سوگند که در امين من نشانههايي ميبينم از پیامبری. اين ابر را نگاه کن، هر کجا که او باشد سايه ميافکند.
بانو بر بالاي خانهاش نشسته بود و راه را ميپاييد. منتظر خبر بود. وقت آن بود که کاروان بازگردد. گرد و غباري تيره از دوردستها نزديک ميشد. بانو به آن سو توجه کرد. با خود گفت: فقط يک سوار است!… نکند براي کاروان اتفاقي افتاده باشد… دزدها، راهزنان،… نکند براي امين…
بقيهي ذهنش را ادامه نداد، نميخواست روياي شيرين آن چشمهاي شرمگين به هنگام خروج از خانهاش را پاک کند. همه ميگفتند شرم امين از شرم دختران پاک زيادتر است و اينکه کسي هنوز او را برهنه نديده است و…
بي شک سوار به تاخت سوي خانهي بانو ميآمد. بانو بلند شد و در اتاق وارد شد. همان اتاقي که به ابوطالب خوشامد گفته بود. در باز شد و سوار که سر و رويش را پوشانده بود به بانو نزديک شد. دستار را از سر و رويش باز کرد و سلام گفت. بانو جواب داد و خنديد. “ميسره” بود.
پرسيد: تو، چرا زودتر آمدي؟
ـ کاروان سنگين است و آرام حرکت ميکند. من آمدم تا بشارت موفقيت اين سفر را به شما بگويم. تجارت ما اين بار دو برابر تجارتهاي پيشين سود داشت. انگار که دستهاي امين برکت دارد. همه ميگفتند بانو چه شخص خوبي را براي تجارت پيدا کرده است. برخي ميگفتند دختران خدا به او نظر دارند.
بانو تبسمي کرد و گفت: اما او تاکنون سجده بر هيچ بتي نکرده است!
“ميسره” ادامه داد: يک بار شتران ما مريض شدند. امين بر آنها دستي گذاشت و گفت خوب ميشوند. من تا صبح نخوابيدم. ميترسيدم کاروان برود و ما با شتران مريض در راه بمانيم. اما صبح که شد همان شتران مريض جلودار قافله بودند.
لحظهاي سکوت کرد: و از آن عجيبتر در شهر “بُصري” اتفاق افتاد.
بانو سر بلند کرد: چه اتفاقي؟
“ميسره” ادامه داد: در نزديکي شام شهري است به نام “بُصري”. کاروان نزديک صومعهي آنجا دستور توقف داد. من در سفرهاي قبلي نيز آنجا بودم. راهبهاي که در آن صومعه ساکن است به نام “نسطورا” از صومعه بيرون آمد و کاروانيان را به خوردن غذايي که آماده کرده بود فرا خواند. همه رفتند اما امين در زير درخت ماند. راهب گفت: اين که زير درخت نشسته است کيست؟
گفتم: مردي از قريش و اهل مکه است.
گفت: به خدا سوگند که در زير اين درخت جز پيامبر نيست.
گفتم: نه! او امين است.
گفت: من نشانههايي در او ميبينم. اين ابر را نگاه کن. (و اشاره به آسمان کرد) اين ابر هر کجا که او باشد سايه ميافکند. او را از يهوديان دور نگه دار و زود به حجاز برگرديد که توقف در شام و در ميان راه خطرناک است. اگر مطالبي را که من در کتابها خواندهام ديگران هم خوانده باشند او در امان نيست…
خديجه پرسيد: براي امين اتفاقي نيافتاد؟
ـ نه! او نه در جشنها و پايکوبيها شرکت می کرد و نه به مراسم میگساري شبنشينان ميرفت. بعد از فروش کالا، آنچه را که ميخواستيم خريد، وقتي به “مرّ الظهران” رسيديم مرا فرستاد تا شما را از نگراني دير کردن خود خبر دهم. هم اکنون در راه است.
بانو پرسيد: ديگر چه؟
“ميسره” گفت: يک بار فروشنده گفت: ترا به لات و عزي؛ آن دو بت عزيز مکهايها قسم ميدهم راست بگويي؟
امين گفت: در نظرم آنها از هر چيزي بدتر و پستترند. من هميشه راست ميگويم.
چشمان بانو آسمان را کاويد. نگاهش بر تکه ابري تنها در آسمان ثابت ماند که نزديک و نزديکتر ميشد. بانو چشم از آسمان برنداشت. تکه ابر به سوي آنها نميآمد. قلب بانو لرزيد. بي اختيار دست به ديوار گرفت تا بايستد. صداي زنگ شتران کاروان واضحتر ميشد.
شتران خسته و خموش آهسته قدم برميداشتند. کودکان شاديکنان دور آنها را گرفته بودند و به آهنگ زنگ آنها فرياد ميکشيدند. غلامان به دستور “ميسره” بارها را بر زمين انداختند.
“ميسره” گفت: آنها را به منزل بياوريد. در آن اتاق بزرگ آن سوي خانه قرار دهيد.
زنان و کودکان گرد هم آمده بودند در خانهي بانو. دل بانو اما جاي ديگري بود.
“ميسره” بي توجه به نگاه بانو، رو به غلامي که پاي شتر را ميخواباند کنار خانه گفت: پس امين کجاست؟
غلام بي آنکه رو برگرداند گفت: به سوي کعبه رفت براي زيارت. آن چنان مشتاق ديدن کعبه بود که گويي گمشدهاي داشت.
بانو داخل منزل رفت. آمد و رفت غلامان گويي تمام ناشدني بود. بانو تکيه داد به بالش نرم. چندي که گذشت دوباره بيرون آمد.
“ميسره” به غلامان فرمان ميداد تا شتران را از آنجا دور کنند. بي اختيار نگاه کرد. تکه ابري به خانهي او نزديک ميشد. لبخند بر لبان بانو نشست.
چشمان بانو بر صورت امين ثابت مانده بود. امين گزارش سفر ميداد و از اتفاقات سفر ميگفت اما اشارهاي به راهب و دير بُصري نکرد.
بانو گفت: دو شتر سهم توست، دو شتر نيز من اضافه خواهم داد.
امين گفت: من اضافه نميخواهم.
اما سر بلند نکرد.
بانو گفت: من آن را به هديه ميدهم. به خاطر سود زيادي که در اين سفر نصيب من شده است.
و به “ميسره” اشاره کرد.
امين رو به “ميسره” گفت: شترها را به سوي خانهي عمويم “ابوطالب” ببريد، اميد است که در زندگي او گشايشي ايجاد شود.
بانو مانده بود در اين تواضع، در اين محبّت. چشم از امين برنداشت تا آن که امين خود به سوي درب خانه رفت. در اين خانه دگر کاري نداشت.
/انتهای متن/