رویای بانو شیرین بود و هراس افکن
“در خواب ديدم که ماه از آسمان پايين آمد. روشنايياش تمام مکه را فرا گرفت. من او را ميديدم و با تمام وجود حس ميکردم. پايينتر آمد و ناگهان کنار من فرود آمد…” این رویایی بود که بانوی بزرگ قریش را به هراس افکنده بود. پسرعمویش گفت که این نشانه ظهور پیامبریست که تو به همسری اش در می آیی.
دانههاي درشت عرق صورت بانو را پوشانده بود. ناگهان نفس بلندي کشيد و از جا بلند شد. دستش را روي قلبش گذاشت. صداي ضربان قلبش تنها صدايي بود که به گوش ميرسيد. چشمانش را باز کرد. هنوز شمع ميسوخت و روشنايي را به خوابگاه او عرضه ميداشت. نشست تا آرام شود.هيچ صدايي به گوش نميرسيد. کنار پنجره رفت. ماه در آسمان ميدرخشيد. شمعي ديگر روشن کرد.
هنوز فجر صادق ندميده بود که درب خانهي بانو باز شد. بانو قدم درون کوچه گذاشت. روي سرش شالي گذاشته بود که صورتش را در بر گرفته بود. نسيم خنک صبحگاهي بر جانش نشست. خود را در عبايش پيچيد. قدمهايش را تند کرد. هنوز در التهاب بود.
“در خواب ديدم که ماه از آسمان پايين آمد. روشنايياش تمام مکه را فرا گرفت. من او را ميديدم و با تمام وجود حس ميکردم. پايينتر آمد و ناگهان کنار من فرود آمد و چندين تکّه شد. از شدت هول و هراس از خواب پريدم… يک بار ديگر هم خواب ديده بودم خورشيد در بالاي کعبه چرخيد و چرخيد و در خانهي من فرود آمد.”
بانو اين را گفت و زل زد به صورت پسرعمويش “ورقه بن نوفل”. ورقه سرش را بلند کرد و به سيماي دخترعمويش نگاه کرد.
ورقه از قديساني بود که بتپرستي را کنار گذاشته بود. او يکي از چهار مردي بود که مردم را اندرز ميداد که “چرا از آئين ابراهيم دوري گزيدهايد و بتاني را ميپرستيد که نه قدرت شنيدن دارند، نه ديدن و نه سود و زيان رساندن”، سه تن ديگر “عبدالله بن حجش”، “عثمان بن حويرث” و “زيد بن عمرو” بودند.
زيد ميگفت: خدايا اگر ميدانستم چگونه دوست داري ترا بپرستم همان گونه ستايش ميکردم تو را!
و پدرش عمرو ميگفت: او ديوانه شده است.
ورقه کتابهاي پيشينيان از تورات و انجيل را خوانده بود و بارها بشارت مردي را داده بود که آئين ابراهيم حنيف را زنده ميکند و مردم را از جهل و خرافهپرستي نجات ميدهد.
به پيشاني دخترعمويش نگاه کرد. دل بانو ميطپيد. لرزش قلب او اگر شالي بر سر نداشت به چشم ميآمد. اما لرزش دستانش از ديد ورقه پنهان نماند. بانو در اضطراب بود.
ورقه گفت: تعبير اين خواب آن است که به زودي در مکه مردي ظهور ميکند که شهرت او شرق و غرب را دربرميگيرد…
ورقه لختي درنگ کرد که در نظر بانو ساعتي گذشت. به چشمان بانو دقيق شد. هنوز هول و هراس خواب ديشب در آن موج ميزد.
ـ … و تو به همسري او درميآيي، خديجه!
بانو نفس بلندي کشيد. قلبش از شور و شعف لبريز شد. دهانش باز ماند. انگار که گمشدهاش پيدا شده باشد، بي اختيار خنديد. بعد گويي که به ياد چيزي افتاده باشد، رو به پسرعمويش گفت: آن کاهنه هم همين را گفت.
ورقه سر بلند کرد: کدام کاهنه؟
” همان که روز عيد ديدم. با دوستانم به گردش رفته بوديم. دختران او را اذيت می کردند و به او ميخنديدند. سر و رويش آشفته بود. او گفت: به زودي مردي در اين قوم برميخيزد و شما را هدايت ميکند. چه کسي دست همسري به او ميدهد؟
همه ساکت شده بودند و کسي چيزي نميگفت.کاهنه با صدايي که از تن نحيف و لرزان او بعيد بود، گفت: هرکس با او ازدواج کند خوشبخت و سعادتمند خواهد بود .
زنان ودختران با ناراحتی به سويش سنگ پرتاب می کردند تا او دور شود.اما من شگفت زده سخن او بودم.”
ورقه گفت: ظهور پيامبر جديد نزديک است…
/انتهای متن/