شش سالم که تمام شد پشت دار قالی نشستم
در روستایی به دنیا بیایی اطراف کاشان و در خانواده ای پرجمعیت و فرزند بزرگ خانه باشی، آن هم دختر، معلوم است که پشت دار قالی بزرگ می شوی و اداره خانه و زندگی را از همان خردسالی به عهده می گیری و …
بعضی مواقع در زندگی مشکلاتی پیش می آید که زنان را وادار می کند در عرصه ی مالی خانواده اقداماتی انجام دهند.این اقدامات گاه مقطعی و گاه همیشگی است.
با مرضیه خانم که سرپرست خانواده است در مورد این وظیفه بزرگ که به گردن گرفته به گفت و گو نشستیم.
دختر بزرگ خانواده بودم
من متولد یکی از روستاهای اطراف کاشان هستم. در خانواده ای پر جمعیت به دنیا آمدم. بعد از من شش فرزند دیگر نیز در خانواده مان به دنیا آمدند.
من به عنوان دختر ارشد وظایف زیادی در خانه بر عهده داشتم. در خانواده ما دختر ها و پسر ها از همان دوران کودکی باید هر کدام وظایفی را بر عهده می گرفتند تا چرخ خانه بچرخد. مثل شهرهای بزرگ نبود که دختران اغلب تا زمانی که قرار است به خانه بخت بروند، هیچ مسئولیت خاصی نداشته باشند و تازه بعد از ازدواج بخواهند خانه داری را یاد بگیرند.
هم دختر و هم مادر بودم
مادر مان از وقتی من شش هفت ساله بودم، مریض شد و به همراه پدرم مدام در راه رفت و آمد بین کاشان و روستای مان بود. به خاطر همین هم من از همان دوران کودکی بیشترِ وظایف خانه را بر عهده گرفتم و خانه داری را به بهترین شکل یاد گرفتم.
پدر و مادرم هم خیال شان راحت بود و خانه و بچه ها را به من می سپردند و به دنبال دوا و دکتر مادرم می رفتند.
من هم نه اینکه اشتباه نکنم یا گاهی پیش نیاید در تربیت و نگه داری از بچه ها کوتاهی کنم، نه من هم گاهی غذایم خراب می شد یا حواسم پرت می شد از بعضی از بچه ها. با این حال از همان دوران یاد گرفتم که تا آدم تجربه نکند، نمی تواند راه و فرم درست را یاد بگیرد. به خاطر همین هم در انجام کارهایی که برعهده ام بود، “یا علی” گفتم و نترسیدم و بیشتر سعی کردم تا در نهایت همه چیز را یاد گرفتم.
هنر قالی بافی و کارهای خانه با هم
در روستای ما بیشتر دختران تا دست راست و چپ خود را می شناختند پای دار قالی می نشستند و قالی بافی را به بهترین شکل ممکن یاد می گرفتند. البته در حال حاضر به خاطر تحصیل و اینکه راحت طلبی به روستاهای ما هم رسیده است، دیگر دختران را پای دار قالی نمی نشانند.
شاید بعضی ها فکر کنند که کار در کودکی ظلم به کودک است این حرف تا حدودی درست است. من خودم خیلی وقت ها فشار زیادی را تحمل کردم اما معتقدم راحتی در کودکی متعلق به کودک روستایی نیست و این حرف برای شرایط سخت زندگی در روستاها و وضعیت اقتصادی حال ما نیست.
چراغ خانه ام هستی
در روستای ما بهترین فرصت شغلی برای زن و مرد قالی بافی بود به خاطر همین هم همه در خانه های شان دار قالی داشتند و به محض اینکه بچه ها می توانستند کار کنند، پشت دار می نشستند.
آن زمان من هم به محض اینکه شش سالم تمام شد پشت دار نشستم و عمه خدا بیامرزم به من تمام فوت و فن قالی بافی و خانه داری را یاد داد.
آن زمان من هر وقت از کارهای خانه فارغ می شدم می نشستم پشت دار قالی و تا جان داشتم می بافتم… گاهی پشت دار قالی خوابم می برد ولی به موقع قالی را تمام می کردم به خاطر همین هم خانواده ما با وجود بیماری مادر و مشغله پدر در بردن و آوردن مادرم هرگز از نظر مالی در نماند.
پدرم همیشه دعایم می کرد و می گفت که تو چراغ خانه ام هستی و مادرم هم همیشه می گفت که از تو راضی هستم خدا هم از تو راضی باشد، همین دعا ها یک دنیا برایم ارزش داشت و خستگی را از تنم در می آورد.
فرصت های شغلی کم
متاسفانه با کم شدن تعداد قالی باف ها و مد شدن تحصیلات در بین مردم روستا کار کمتر شد و رفتن به شهر برای در آمد مد شد. خیلی از خانواده های ساکن روستای ما به شهر مهاجرت کردند و دیگر بر نگشتند. البته خبر بیشترشان را برایمان آوردند و می گفتند که حال و روز خیلی جالبی ندارند و از گرانی ها و رفتار بد مردم شهری با خودشان گله داشتند.
با کم شدن قالی بافی انگار برکت از خانه ها رفت. مردم کارزیادی برای انجام نداشتند و دختران دیپلم می گرفتند و به خاطر همین هم دیگر حاضر نبودند پشت دار قالی بنشینند، همین هم شروع مشکلات دیگر بود.
دیر ازدواج کردم
آن زمان در روستای ما بیشتر دخترها 13 نهایتا 15 سالگی ازدواج می کردند ولی من به خاطر مشکلات خانواده و بیماری مادرم که به من احتیاج داشت، بیست و چهار سالگی ازدواج کردم یعنی 4 سال بعد از دو برادر کوچکترم. آن زمان بیست و سه سالگی سن بسیار زیادی برای ازدواج دختر روستایی بود ولی در حال حاضر خبر دارم که در همان روستای ما دختران تا 30 سالگی هم در خانه می مانند و این سن زیادی برای در خانه ماندن است آن هم برای دختر روستایی…
ازدواج من هر چند دیر بود ولی خدارا شکر شوهرم مرد بدی نبود و اجازه می داد به خانواده ام هم کمک کنم. اصلا با همین شرط با او که نزدیک 20 سال از من بزرگتر بود، ازدواج کردم.
دو تا خانه را با هم می چرخاندم
گفتم که آن زمان به شرط کمک به خانواده ام با شوهرم ازدواج کردم. صبح ها به محض بلند شدن از خواب می پریدم و کارهای خانه خودم را انجام می دادم. وقتی کارهایم پیش می رفت، سریع به خانه پدرم می رفتم و کارهای پخت و پز را انجام می دادم و بعدش پشت دار می نشستم و تا می توانستم می بافتم. من می خواستم خواهرانم را هم پشت دار بنشانم ولی مادرم از من می خواست که بعد از مدرسه شان این کار را بکنم .
مادرم زن مهربانی بود و دوست داشت که بچه هایش از راه تحصیل پیشرفت کنند ولی این راه و فقط درس خواندن، خیلی مناسب شرایط زندگی در روستاها نبود به خاطر همین هم من قبول کردم که خواهرانم را بعد از آمدن از مدرسه به کار بگیرم و حواسم به درس خواندن شان هم باشد.
کار و زندگی ام با هم پیش می رفت و خوشبختانه هم به خانه زندگی خودم و بچه هایم می رسیدم و هم خانه پدرم را می گرداندم تا اینکه شوهرم مریض شد.
ادامه دارد…
/انتهای متن/