داستان کوتاه/ باید بفهمم

فاطمه دانشور جلیل[1] مسئول بخش داستان سایت به دخت به صورت حرفه­ ای از سال 1389 وارد وادی داستان نویسی شد و دوره ­های داستان نویسی را در حوزه هنری تهران سپری کرد.
“مرخصی اجباری” و “بهترین بابای دنیا”، دو مجموعه داستان کوتاه در حوزه دفاع مقدس از وی به چاپ رسیده است.

8

بازهم مینا چیز جدیدی خریده بود تا به من، فخر فروشی کند. بعد از این که از خانه ی خاله مریم برگشتیم، روی تختم دراز کشیدم و به این فکر می کردم که مینا از کجا پول می آورد و این چیزها را می خرد. با خودم گفتم: “شوهر خاله، که بازنشسته است. با این همه خرج و مخارجشون، با داشتن سه تا بچه مگه چقدر درآمد داره که هر بار مینا یه چیز جدید می خره؟ اون هم چیزهای گرون قیمت. مخصوصاً الآن که مینا هم مثل من دانشجوست و کلی هزینه داره. باید این مسئله رو کشف کنم. باید بفهمم.”

کنجکاوی تمام فکر و ذهنم را اشغال کرده بود. سریع از جایم بلند شدم. موهایم را پشت گردنم با کش بستم. به آشپزخانه رفتم. مادر مشغول رنده کردن گوجه فرنگی های شسته شده بود.

– چی برای شام می خواید بپزید مامان جونم؟

مادرم با نرمی گفت: ناهار که خونه ی خاله مفصل خوردیم. بابات گفت املت درست کنم و شام رو سبک بخوریم.

– خیلی هم خوبه. دستتون درد نکنه.

نمی دانستم چطور سر صحبت را با مادرم باز کنم. روی صندلی نشستم و بدون مقدمه گفتم: مامان جون، حسین آقا چقدر درآمد داره؟

مادرم با تعجب نگاهم کرد و جوابی نداد. دوباره گفتم: منظورم حسین آقا؛ شوهرِ خاله مریمه.

– بله. فهمیدم منظورت کیه. آخه این چه سؤالیه؟ به ما چه ربطی داره که چقدر درآمد داره. خدا رو شکر که خواهرم محتاج کسی نیست و اموراتشون می گذره.

با پوست های گوجه فرنگی بازی می کردم. آهسته تر گفتم: به ما ربطی نداره اما تازگی ها هر بار که می ریم خونه خاله، مینا یه  چیز جدید خریده. اون هم چیزهای گرون قیمت. می خواستم بدونم چطوری می خره؟

مادرم به سمت جا پیاز و سیب زمینی رفت و دو تا پیاز بزرگ برداشت و گفت: خوب حتماً پول تو جیبی هاش رو مثل تو خرج نمی کنه. پس انداز می کنه و چیزهایی رو که دوست داره می خره.

– نه مامان. مگه باباش چقدر بهش پول تو جیبی میده؟ دو ماه پیش گشواره طلای جدید خریده بود. گفت که خودش خریده. امروز هم که خونه شون دعوت بودیم، گوشی موبایل جدیدش رو نشونم داد و گفت پونصد تومن خریده.

مادر با آرامش پیازها را پوست کند و مشغول خرد کردنشان شد. همین طور که اشک می ریخت گفت: مبارکش باشه. من چه می دونم باباش چقدر بهش پول میده. اصلاً از فضولی هم خوشم نمیاد. تو هم بهتره به کارای خودت برسی و به این چیزها کاری نداشته باشی.

فایده نداشت. از طریق مادرم چیزی نفهمیدم. مینا هم دانشگاهی خودم بود. فردای آن روز تصمیم گرفتم تا در دانشگاه او را زیر نظر بگیرم. من دانشجوی دانشکده ادبیات بودم و او دانشکده علوم اجتماعی می رفت. ما بین کلاس هایم رفتم تا سری به مینا بزنم. چند تا از دوست هایش جلوی دانشکده شان جمع شده بودند و بلند بلند با هم حرف می زدند.

– بالاخره معلوم میشه که کی دزدی می کنه. ماه زیر ابر نمی مونه. فقط اگه گیرش بیارم، کاری می کنم که با اردنگی از دانشگاه بندازنش بیرون.

یکی دیگه گفت: هر کیه، توی همین دانشکده است. خودیه. باید دقیق بشیم تا پیداش کنیم.

– معلومه که غریبه نیست. غریبه رو که توی دانشگاه راه نمی دن.

جلوتر رفتم و از نازنین که در جمع بود و مرا می شناخت پرسیدم: چی شده؟ جریان چیه؟

– هیچی سهیلا جون. یه دزد داریم. کلی تا حالا پول دزدیده. کیف همه ی دخترا رو خالی کرده. هر کیه، دختره. چون با پسرا کاری نداشته.

– راست می گی؟ حالا چقدر دزدیده؟

– خیلی. همین چند روز پیش مریم شهریه اش رو آورده بود. بعد از کلاس رفت که پرداخت کنه، که دید تمام پولش رو دزدیدن. پونصد هزار تومن بود. بیچاره داشت از غصه دق می کرد.

وقتی مبلغ را شنیدم، همه چیز مثل روز برایم روشن شد. از اینکه به دیدن مینا بروم منصرف شدم. فکرم شدیداً مشغول بود. بعد از دانشگاه یکراست به خانه مادر بزرگم رفتم. فقط با عزیز راحت می شد صحبت کرد.

مادر بزرگ مثل همیشه با مهربانی مرا در آغوش گرفت و بوسید. با مادرم تماس گرفتم و گفتم که پیش مادر بزرگ هستم و شب را می مانم. می دانستم که مثل همیشه موافق است چون عزیز تنها بود.

با مادر بزرگ کلی صحبت کردیم. خاطرات قدیمی اش به قدری برایم شیرین بود که اگر هزار بار هم تکرار می کرد خسته نمی شدم. بعد از شام من مشغول دیدن تلویزیون شدم و مادر بزرگ کاموای آبی رنگ قشنگی را با دو میل به دست گرفت و مشغول بافتن شد. با کنجکاوی پرسیدم: عزیز جون این چیه می بافید؟ برای کیه؟ چه رنگ قشنگی!

مادربزرگ گره ی روسری گلدارش را محکم کرد و گفت: شاله عزیزم. مثل همونی که پارسال برای تو بافتم. امسال نوبت میناست. دارم برای اون می بافم. بهش نگی ها. می خوام غافلگیرش کنم.

از جلوی تلویزیون بلند شدم و کنار مادر بزرگ روی کاناپه ی قدیمی اش نشستم و گفتم: خیالتون راحت باشه. چیزی بهش نمی گم اما مینا که وضع مالیش خیلی توپه. چرا خودتونو براش اذیت می کنید. خوب میره آماده اش رو می خره.

مادربزرگ دست از بافتن کشید و به چشمانم نگاه کرد و گفت: وا. این چه حرفیه؟ مگه من می گم بی پوله؟ دلم می خواد برای تولدش شالی رو که خودم بافتم بهش بدم.

آب دهانم را قورت دادم و گفتم: آخه با عینک، با این همه سختی، دلم نمی خواد خودتونو برای مینا خسته کنید. ارزشی قائل نمی شه.

مادربزرگ باز هم سرش را به سمت من چرخاند و گفت: چی شده سهیلا جون؟ با مینا مشکلی داری؟ دعواتون شده؟

صحبتمان به اینجا که رسید، همه چیز را برای عزیز تعریف کردم تا به ماجرای دانشگاه رسیدم و گفتم: مادر بزرگ من مطمئنم که مینا دزدی می کنه.

عزیز که همه ی حرف های مرا با دقت گوش می داد وقتی این را شنید نگاه تندی بهم انداخت و گفت: سهیلا جون تو دختر خوبی هستی، از تو بعیده که این طور غیبت دختر خاله ات رو می کنی و بهش تهمت می زنی!  

– نه مادربزرگ تهمت نمی زنم. من مطمئنم که اون دزدی می کنه. راستش امروز هم اومدم اینجا اینو به شما بگم، تا شما یه کاری بکنید. اصلاً دلم نمی خواد مینا دزدی کنه. دخترخالمه. دوستش دارم…

عزیز مابین حرفم پرید و گفت: حاج آقا سر منبر راست می گفتا. واقعاً این سه تا گناه با هم ارتباط مستقیم دارن.

لب پایینم را برگرداندم  و گفتم: کدوم سه تا گناه عزیز جون؟

– همین سه گناهی که تو مرتکب شدی. اول سوء ظن که باعث شد در مورد کار دیگران که به تو ارتباطی نداره تجسّس کنی و دوم تجسّست که باعث شد تا به نتیجه ای که خودت می خواهی برسی و آخر تهمت بزنی.

خیلی ناراحت شدم از اینکه عزیز حرفم را باور نمی کرد. می دانستم که مینا را خیلی دوست دارد. مینا دختر خوب و مهربانی بود اما این دلیل نمی شد که دزدی بکند. بیشتر از همه ناراحت شدم که عزیز به من گفت مرتکب سه گناه شدم. دیگر حرفی نزدم. بغض گلویم را گرفته بود. نمی خواستم آبروی مینا را ببرم فقط می خواستم تا دیر نشده کمکش کنم. حالا نه تنها کمکی به او نکرده بودم که پیش عزیز هم ضایع شده بودم. شاید هم به خودم دروغ می گفتم. شاید همه ی این ها از روی حسادت بود نه کمک کردن. شاید حسادت می کردم از این که مینا چیزهای گران قیمت می خرد و من نمی توانم بخرم.

عزیز سکوت کرده بود. چند دقیقه گذشت و بعد عزیز از جایش بلند شد و گفت: خدا شیطون رو لعنت کنه. به مینا قول داده بودم که رازش رو پیش خودم نگه دارم اما دلم نمی خواد که تو دخترخاله خودت رو دزد بدونی برای همین رازش رو بهت می گم.

عزیز به سمت تاقچه رفت و پوشه ای را از روی آن آورد و به دستم داد و گفت: ببین عزیزم. مینا از این راه پول در میاره.  درآمدش رو هم به من می ده تا براش جمع کنم. با پول هایی که پس انداز می کنه برای خودش چیزهایی که دوست داره می خره.

پوشه را از دست عزیز گرفتم و بازش کردم. پایان نامه بود. تمام صورتم از خجالت سرخ شد. چقدر مطمئن بودم که مینا دزدی می کند! تمام تنم داغ شده بود. از دست خودم عصبانی بودم. با خودم گفتم: “باید می فهمیدی؟ به چه قیمت؟ به قیمت سه گناهی که مرتکب شدی؟ حالا که فهمیدی مینا پایان نامه تایپ می کنه راضی شدی؟”

 

 [1] فاطمه دانشور جلیل، تیر ماه سال 1356 در تهران به دنیا آمد وبه صورت حرفه­ ای از سال 1389 وارد وادی داستان نویسی شد.

دوره ­های داستان نویسی را در حوزه هنری تهران سپری کر.ز جلسات نقد هفتگی استاد محمدرضا سرشار در حوزه هنری بهره­ مند گردید.

“مرخصی اجباری” و “بهترین بابای دنیا”، دو مجموعه داستان کوتاه در حوزه دفاع مقدس از وی به چاپ رسیده است. “گردان سیاهپوش” و “محمدرضای من” در بخش زندگینامه داستانی شهدا از این نویسنده فعال در مرحله چاپ می ­باشد. با مجلات کودک و نوجوان مجله امیدان و پویندگان هم  همکاری می ­کنند.

دانشور در جشنواره های وقف، ادب و هدایت و یوسف، با کسب رتبه مورد تقدیر قرار گرفتند.

ضمنا وی مسئول بخش داستان سایت بهدخت نیز هست.

//انتهای متن/

 

نمایش نظرات (8)