شیر سامرا همه جا در خدمت انقلاب بود
مهدی شیر سامرا لقب گرفته بود، بس که شجاع بود و پیش از آن هم برای نقش بی نظیری که در کور کردن چشم فتنه 88 داشت، ضدانقلاب برای سرش جایزه گذاشته بود.
مهدی نوروزی در 15 خرداد 1361 مصادف با نیمه شعبان در کرمانشاه به دنیا آمد، در روز شهادت امام صادق(ع) برای سومین بار راهی میدان جهاد شد و در 20دی ماه 1393 مصادف با روز میلاد رسول گرامی اسلام و رئیس مکتب شیعه هم جام شهادت را نوشید. یک نگاه داریم به پرونده ای که ضدانقلاب برایش ساخته بود و هم به روایت همسرش از زندگی و شهادتش می پردازیم.
ضدانقلاب برایش پرونده سنگینی ساخته بود
شهید نوروزی شجاع بود آنقدر که به او لقب «شیر سامرا» را داده بودند، شجاع در برابر فتنه جویان در تهران تا جایی که یک تنه مقر فتنه را تصرف نماید و چشم فتنه را کور کند و ضربه اش آنقدر کاری باشد که تا سال ها عکسش را دست به دست کنند و برای سرش جایزه بگذارند.
کارگردانان فتنه در ایران و داعش در عراق و اروپا برای سر شهید مهدی نوروزی جایزه گذاشته بودند و او بالاخره سرش را برای آرمانش داد.
البته استناد ضدانقلاب، تصاویری از دو جوان حزب اللهی در جریان مقابله با اغتشاشات بود که آنها را از فرماندهان اصلی حزب الله لبنان در تهران و برادر شهید استشهادی «منیف اشمر» می دانستند که جریان مقابله با اغتشاشات 88 در تهران، گرفتن مقر فتنه و مقابله با حرمت شکنان عاشورا حضور داشتند.
اما بعد خبر آمد که آن برادر منیف اشمراز بچه های کرمانشاه بوده؛ مهدی نوروزی که سر از شهر سامرا و جوار حرمین عسگریین علیمها السلام در آورده و همانجا هم در مقابله با داعش به شهادت رسیده است.
خدمت به نظام اولویتش بود
همسر شهید مهدی نوروزی از مهدی و زندگی با او می گوید:
من در این دو سال و هشت ماهی که با آقا مهدی زندگی کردم، خاطرات زیادی از او دارم. پدرم ابتدای ازدواج مان به آقا مهدی اصرار داشت که خودش را بابت تهیه مسکن دچار زحمت نکند، اما آقا مهدی معتقد بود که فضایی آرام و مطابق با شرایط اعتقادی همسرش باید برای خانه تأمین کند تا او همیشه احساس آسایش وآرامش کند.
از طرف دیگر در تلاش شبانه روزی بود برای حفظ نظام. قرار بود نیمه شعبان در حرم امام رضا(ع) باشیم، اما آقا مهدی با توجه به حضور داعش در سامرا راضی نشد بماند و بی تفاوت باشد. بنابراین رفت و 24 روزی را در سامرا ماند و فقط به خاطر حجم بالای کارش به تهران برگشت. چهار ماهی را اینجا بود ولی راضی به راحت زندگی کردن در تهران نبود.
می گفت در سامرا، دفاع از حرم امامین می کنی که از همه چیز بالاتر است و آنجا در خاکریزی و اینجا پشت میزی و همه به آدم احترام می گذارند ولی آنجا فقط خودت هستی و خدای خودت.
درعین حال معتقد بود که حضرت آقا امر کنند که کار شما اینجا مهمتر است، من می مانم و اگربگویند برو رفتگر محله باش ، نظام به جارو کردن خیابان نیاز دارد من می روم. اما نهایتا خودش به این نتیجه رسید که دفاع از حرمین و مبارزه با تکفیری ها الان خط مقدم دفاع از اسلام است.
آقا مهدی همیشه به دنبال خدمت بود. گاهی دوستانش می گفتند که به خاطر جانبازی که داری، دنبال حق و حقوقت باش اما او معتقد بود که اگر به دنبال حاشیه باشد از اصل مطلب جا می ماند. به قول آقای ماندگاری در مراسم شهید نوروزی، او حقوق دهه 57 را می گرفت و با تمام توان خدمت می کرد.
نمی توانست بی تفاوت باشد
آقا مهدی نسبت به اطرا فش بی تفاوت نبود، مثلا اگر همسایه مشکلی داشت، مشکلش را رفع می کرد. حتی در خیابان اگر برای کسی مشکلی پیش می آمد بی تفاوت رد نمی شد. در روز خرید عروسی صحنه ای را خودم دیدم. برای خرید رفته بودیم، موقع برگشتن یک موتور را دیدیم که یک خانم و آقا سوارش بودند و تصادف کرد. ظاهرا اینها با هم رابطه مشروع نداشتند. آقای موتور سوار خانم را در صحنه تصادف گذاشت و فرار کرد. آقا مهدی با دیدن این صحنه به من گفت که در خودرو بنشین و درها را قفل کن وخودش را به سرعت به موتورسوار رساند و مانع فرار او شد تا پلیس بیاید و رسیدگی کند.
از دیگر خاطرات من به اتوبان کرج بر می گردد، در مسیر تهران – کرج پشت ترافیک ایستاده بودیم که پسر بچه دستفروشی به آقا مهدی گفت که “عمو تو را خدا کمک کن، بیسکویت هایی را که می فروختم مأمور شهرداری گرفت و با خودش برد” ، آقا مهدی ناراحت شد و بلافاصله پیاده شد و همراه پسربچه رفت تا مأمور شهرداری را پیدا کند و بیسکویت ها را پس بگیرد.
ساده زیستی را دوست داشت
آقا مهدی زندگی راحتی داشت و تمام امکانات برایش مهیا بود، اما به زندگی ساده خیلی تأکید داشت. در زمانه ای که تجملات برای بعضی جوانان خیلی مهم شده، آقا مهدی در عین اینکه زیبایی را هم دوست داشت و منظم بود، اما به زندگی ساده علاقه داشت. مراسم عقد ما در محضر آیت الله مصباح در قم خیلی ساده برگزار شد. آقا مهدی با لباس بسیجی در مراسم عقد حاضر شد و از من هم خواست تا ساده ترین لباسم را بپوشم تا مراسم رنگ و بوی شهیدان را داشته باشد.
البته نظر من هم برایش مهم بود. عمویش برای مراسم همراه خود یک دست کت و شلوار برای آقا مهدی آورده بود و اصرار داشت به خاطر من آن لباس را بپوشد. آقا مهدی راضی به پوشیدن کت و شلوار نبود، اما باز از من سؤال کرد تا مطمئن شود که من از نوع پوشش او راضی هستم که البته من هم ابراز رضایت مندی کردم.
توجهش به مادر و همسرش خاص بود
شیوه همسرداری اش خاص بود. وقتی می خواستیم با هم بیرون برویم، لباس هایش را می چید واز من می خواست تا انتخاب کنم و از طرف دیگر توجه خاصی به مادرش داشت. بالاتر از مادرش چیزی را قرار نمی داد. درعین حال تعادل را رعایت می کرد. نه به خاطرهمسرش ، دل مادرش را می شکست و نه به خاطر مادرش به همسرش بی احترامی می کرد.
برای مراسم اهل بیت اهمیت قائل بود
آقا مهدی تأکید بسیاری داشت که در شهر کرمانشاه مراسم مذهبی را با حضور سخنرانان و مداحان خوب برگزار کند و اولین کسی بود که این نوع مراسم را در این شهر برگزار کرد. تلاش می کرد تا تمام امکانات را برای عزاداران این مراسم مهیا کند، حتی به این مهم هم توجه داشت که به خاطر شرایط جوی کرمانشاه اگر هوا دگرگون شد، عزاداران کوچکترین سختی ای احساس نکنند.
خاطراتی که از سامرا تعریف می کرد
خاطره ای را با لذت برای من تعریف می کرد که نشانه دوستی خالصانه اش نسبت به اهل بیت و شجاعتش بود. می گفت در جنگ با ما وهابی ها ندای یالثارات یزید را می گفتند و تیر را رها می کردند. یک شب بین ما و آنها یک تپه فاصله بود ، من هم به موقع نماز صبح که نزدیک شدیم، روی تپه ایستادم و شروع کردم به اذان گفتن و ذکر “علی ولی الله” را هم گفتم. هر چه بچه ها می گفتند که نگو با تیر می زنند، می گفتم نه هر طور شده باید نام امیرالمؤمنین را روی این تپه بیاورم، آقا خیلی غریب هستند. شجاعت شان مثال زدنی بود.
علاقه ویژه ای به حرم امام حسین(ع) داشت و بیش از 70-60 بار به زیارت امام حسین(ع) مشرف شده بود. من هم در این دو سال و هشت ماه، هفت بار با ایشان همسفر بودم که آخرین بار ما را به مرز مهران رسانید و خودش راهی سامرا شد.
همسرم به آرزویش رسید
از روز اول آشنایی دائماً تاکید داشت که زندگی اش شهدایی باشد. همیشه دعایش این بود که با مرگ طبیعی از دنیا نرود، حتی برای اعضای خانواده اش هم این دعا را می کرد، لحظه ای که محمد هادی هم به دنیا آمد، آرزو کرد که پسرش هم با شهادت از دنیا برود.
آقا مهدی حتی به نحوه شهادتش هم واقف بود. چون از روز اول آشنایی هر روز این ترس با من بود که خبر شهادتش را بیاورند و همین باعث شده بود تا بارها در این باره خواب پریشان ببینم. هر دفعه هم وقتی از خوابم برایش می گفتم که مثلا با ترور به شهادت رسیده، می گفت خانم من نه با ترور بلکه انشاءالله در میدان جهاد می روم.
دعایی هم که همیشه مادرش برایش می کرد، این بود که ان شاءالله بزنی و بعد تورا بزنند و آن طور که دوستش تعریف می کرد، آقا مهدی آخرین تیرش را هم زد و بعد همانطوری که می خواست شهید شد.
بلااخره محمدهادی پیش آقا رفت
قبل از به دنیا آمدن محمد هادی به زیارت امام رضا(ع) رفتیم. از امام رضا(ع) خواستم که اذان و اقامه محمد هادی را آقا در گوش محمد هادی بخوانند، خیلی تلاش کردیم که خطبه عقدمان را آقا بخوانند که قسمت نشد. لحظه وداع با امام رضا(ع) به آقا مهدی گفتم که از امام رضا(ع) بخواهد که نائب امام زمان(عج) اذان و اقامه به گوش محمدهادی بخواند که او هم در جواب گفت که ان شاءالله هر چه خیر باشد، همان شود. بالاخره محمد هادی 16-15 روزه بود که تماس گرفتند، خدمت آقا برسیم برای اذان و اقامه گفتن. اما به خاطر اینکه کرج بودیم نتوانستیم به موقع برسیم. من این گله را به آقا مهدی داشتم که آنچه آرزویم بود، نشد و او در جوابم گفت که من شهید می شوم و حضرت آقا می آیند پیش محمدهادی ومثال آرمیتا را زد.
آقا مهدی از وقتی خبردار شد خدا فرزندی به او عطا کرده، همیشه می گفت : ان شاءالله سرباز امام زمان(عج) است، من پدر محمد هادی هستم که این دعا را برایش می کنم و ان شاءالله خدا مستجاب می کند.
در دیدار خصوصی که خدمت آقا رسیدیم به ایشان گفتم همه دلتنگی هایم با دیدار شما محو شد. آقا دست نوازش شان را بر سر محمد هادی کشیدند و این برای من خیلی ارزشمند بود ، این قشنگ ترین خاطره من بعد از شهادت آقا مهدی بود.
برای این دیدا لباس رزمی که اندازه محمد هادی باشد پیدا نکردم و کوچکترین سایز را خریدم و کوچک تر کردم و بعد از غسل شهادت با این لباس خدمت آقا رسیدیم . در آنجا من به ایشان گفتم که لباس رزم به تن محمد هادی کردم و آمده ام که چفیه اش را از شما بگیرم و خواستم که دعا کنند محمد هادی را آن طور که پدرش می خواهد بزرگ کنم تا حتی از پدرش هم پیشروتر باشد.
لحظات شهادت
شهید مهدی نوروزی در وصیت نامه اش نوشته:
“ما ان شاءالله در دفاع از کربلا و حرم امام حسین(ع) شهید می شویم ، وعده دیدار ما ان شاءالله شمشیر زدن پا در رکاب امام زمان.”
روز شهادتش وارد کانال عجیبی می شود برای آزادسازی یک مدرسه. مدرسه آزاد و مقر می شود و عراقی ها می ترسند و جلوتر نمی آیند و فقط آقا مهدی و دوستش جلو می روند که آقا مهدی تیر می خورد، در حالی که زخمی بوده به دوستش تأکید می کند که او را عقب ببرد و در این حال هم بیکار نبوده و آخرین تیرش را هم به سمت دشمن اصابت می کند و لحظه آخر جای خشابش را می خواهد که عکس خانواده اش را در آن نگهداری می کرده و با ذکر یالثارات الحسین و یا زهرا(س) و یا حسین(ع) به شهادت می رسد.
در بیمارستان قدم به قدم با تو بودم
یک بار بعد از شهادت آقا مهدی، محمد هادی مریض شد و هیچ بیمارستانی هم او را پذیرش نمی کرد. در آن وضعیت در دل خودم گفتم:” اگر آقا مهدی بود، این طور نمی شد.” همان لحظه دکتر بیمارستان جلو آمد و گفت که من پسرتان را معاینه می کنم و پس از معاینه هم بستری شد. من در آن موقع خیلی به هم ریخته بودم. بچه بعد از مدت کوتاهی که دارو را مصرف کرد، به صورت معجزآسایی سریع بهبود پیدا کرد. همان شب آقا مهدی به خوابم آمد و گفت: چرا این طور فکر می کنی؟ من در بیمارستان قدم به قدم با تو بودم.
هر موقع چیزی به ذهنم خطور می کند، یا یک نشانه، نشانم می دهد یا به خوابم می آید و همیشه در کنارم احساسش می کنم. الان هم در حال تهیه متن کتابی با موضوع سبک زندگی شهید نوروزی هستم.
منبع : وارث/انتهای متن/