بلند پروازی های شوهرم بیچاره مان کرد
میل به پیشرفت و بلندپروازی اگر به اندازه باشد و واقع بینانه بد نیست و می تواند باعث رونق زندگی شود اما اگر به دور از عقلانیت و واقع بینی باشد، حتما فرد و خانواده را دچار دردسر می کند؛ همان طور که برای خانواده سودابه و محسن چنین شده است.
سودابه جلوی من نشسته ا ست تا از مشکلاتش بگوید و راهی برای آنها پیدا کند:
تازه به سال دوم دبیرستان وارد شده بودم که وقتی از مدرسه به خانه آمدم مادرم گفت که یکی از اقوام دور پدری ات قرار است که برای خواستگاری تو بیاید. من اول باورم نمی شد؛ چون داشتم درس می خواندم و خواهران بزرگترم هنوز با اینکه درس نخوانده بودند، در خانه بودند. اما خواهرانم خوشحال بودند چون ما با هم غیر از رابطه خواهری دوستی و رفاقت داشتیم و پدر و مادرمان هم با ما همینطور بودند. بالاخره همه افراد خانواده موافقت کردند که من بعد از برادر بزرگم که ازدواج کرده بود، دومین نفر باشم که از خانه می روم. اینطوری بود که خواستگاری از من برای محسن صورت گرفت و چون در شهر کوچکی زندگی می کردیم و غیر از فامیلی، همه از حال هم خبر داشتیم، مراسم دیگر هم به خوبی و راحتی انجام شد و ما ازدواج کردیم. برای شروع زندگی و کار چند ماه اول در همان شهر خودمان بودیم ولی بعد مجبور شدیم به مرکز استان مان مهاجرت کنیم. آنجا محسن کار می کرد و چون موقعیتی پیدا کرد، شروع کرد به شبانه درس خواندن.
محسن از همان اول روحیه ای داشت که به آن چیزی که داشت قانع نبود و همیشه دنبال پیشرفت و بهتر شدن خودش بود. بعد از چند سال درسش تمام شد و موقعیت کاری اش هم بهتر شد. کارش را عوض کرد چون فکر می کرد اینطور بهتر است. با گذشت چند سال آن قدر مغرور به خود شده بود که دیگر حاضر نبود در جایی به عنوان کارمند یا کارگر و یا زیردست استخدام شود و کار کند. در فکر این بود که خودش مدیر شود و روی پای خودش بایستد. من هم خوشحال بودم که شوهرم هرروز کارش بهتر و پررونق تر می شود. در این مدت من را هم تشویق کرد که درسم را بخوانم و دبیرستان را تمام کنم. من هم که بخاطر ممانعت او از بچه دار شدن تنها بودم و حوصله ام با تنهایی و دور از خانواده در شهر دور سررفته بود، این کار را کردم و درس خواندم و دانشگاه پیام نور هم قبول شدم و رشته زبان عربی را انتخاب کردم. در سال دوم دانشگاه تصمیم گرفتیم بچه دار شویم. در این چند سال زندگی محسن بارها کارش را عوض کرد و اصلا به کار کوچک و حقوق و درآمد محدود قانع نبود و هر چند سال کارش را رها می کرد. چند وقت بیکار بود و برای امرار معاش از برادران و خواهرانش قرض می کرد و می نشست بیکار تا پول قرضی تمام شود.
در این مدت از بس وام گرفته بالای 100 میلیون تومان به بانک و مقدار زیادی به خانواده اش بدهکار است. در این چند سال زندگی ما، برادرانش که به طور معمولی زندگی کرده اند، صاحب همه چیز شدند ولی ما هنوز بهد از 15 سال، مستاجریم و بلاتکلیف کار او هستیم. محسن با بلند پروازی های بی جایش مرا دچار افسردگی کرده و زیر ضربه سرزنش خانواده اش قرار داده است. چندبار خواستم از او جدا شوم ولی پشیمان شدم.
الان دیگر خیلی خسته ام. همسرم به دلیل مشکل خودشیفتگی و بلندپروازی به دنبال بهترین ها برای خودش است بی این که به واقعیت ها توجهی داشته باشد. حاضر نیست کار کوچک مستمر داشته باشد و بخاطر این خصوصیتش خانواده را در تنگنا قرار داده است. هر کاری هم که انجام داده اولش موفق بوده ولی بعدا به دلیل کمبود مالی نتوانسته از عهده اجاره محل کار و تهیه وسایل برآید و مجبور به واگذاری و فروش همه چیز با کمترین قیمتی که خریده بود، شده است. چندین بار از او خواستم که برای رفع این مشکل و حالت روحی که دارد به مشاور مراجعه کند، ولی قبول نمی کند.
من بعد از فارغ التحصیلی مجبور شدم که سر کار بروم. ابتدا مخالفت می کرد ولی وقتی دید دیگر چاره ای ندارد و هیچ پولی در بساط نداریم، اجازه داد. از یک کار پاره وقت با حقوق خیلی کم شروع کردم که هنوز هم با همان مختصر کرایه خانه، هزینه مهدکودک بچه و اگر بماند یکی از اقساط محسن را هم باید بپردازم.
بعضی وقت ها می شود که دیگرهیچ چیزی برای خوردن نداریم و آن وقت او از برادرانش قرض می کند و ما را پیش همه افراد خانواده خودم و خودش سرشکسته و خوار می کند.
با این همه در زندگی من حق کوچکترین اظهار نظری در هیچ موردی نداشته و ندارم. باید در میان خانواده آنان بمانم، در کنار افرادی که با هم اصلا رفاقت و گرمی ندارند. حتی پدرش حاضر نیست از اطاقش برای سلام و احوالپرسی بیرون بیاید و مادرش هم همینطور.
محسن در شهرستان دو قطعه زمین دارد که همه را به نام مادرش کرده و همه برادران دیگر هم این رسم را دارند که همه چیز را به نام مادرشان می کنند. با این کاری که او کرده، شوهرم هیچ مالکیتی بر اموال خود نداریم و همیشه مقروض این و آن هستیم. تنها چیزی که برای ماست خانه ای قدیمی در شهرستان است که سه دانگ آن را به من داده و سه دانگ برای خودش است و اگر آن هم مشترک نبود تابه حال به مادرش داده بود.
دیگر از بی توجهی های شوهرم به زندگی و خودم و بچه ام خسته شده ام. محسن برای خودش بهترین چیزها را می خرد ولی در این مدت 15 سال هیچ وقت نشده برای من چیزی بخرد. اگر برای خودش خواستیم خرید برویم، شاید برای من هم لباسی بخرد. چندین سال همه لباس هایم را می پوشم و او هیچ وقت فکر نمی کند من هم نیاز دارم و از حقوقم چیزی باقی نمی ماند که حتی برای خودم یک لباس ارزان بخرم.
الان دیگر آنقدر خسته و افسرده شده ام که قرص مصرف می کنم. می خواهم طلاق بگیرم و دخترم را هم برای پدرش بگذارم. چون در زندگی فقط او را دوست دارد و او هم پدرش را دوست دارد.
سوال شد:
آیا ایشان غیر از این حالت با شما بدرفتاری و خشونت هم دارد؟
گفت: نه. او خیلی خونسرد است و بیرون از خانه و با اقوام بسیار خوش اخلاق و خوشروست. ولی هیچکس نمی داند که من چه می کشم. حتی گاهی آنقدر از دست او عصبانی می شوم که کتکش می زنم ولی او سعی می کند مرا آرام کند. رابطه خانواده اش را با من خراب کرده است. از آن طرف خانواده ام هم مرتب به من اعتراض می کنند که چرا بابت اشتباهات شوهرت به او چیزی نمی گویی. آنها نمی دانند که من در این خانه چه قدر سختی می کشم و هیچ اختیاری هم ندارم.
پاسخ دکتر فرزانه اژدری :
به این خانم جوان توصیه کردیم:
- راه حل شما طلاق گرفتن نیست و طلاق مشکلی از شما حل نمی کند. ممکن است که از زندگی 16-15 ساله خود خارج شوید و خودتان را راحت کنید. ولی بعد از طلاق اولا باید به شهرستان برگردید و نزد خانواده تان زندگی کنید. در محیط شهرستان های کوچک هم می دانید که بسیار حرف و سخن هست و نمی توانید راحت باشید. اگر هم در شهر بزرگتر بمانید که هزینه زندگی تان را چگونه می خواهید تامین کنید و غیر از آن تامین امنیت مساله مهمتری در این نوع شهرهاست. دخترتان را چطور از خود جدا می کنید و هزاران سوال و مشکلات دیگر که پیامد طلاق است.
- شاید بهترین راه برای شما این باشد که دیگر در تامین مخارج خانه به همسرتان کمک نکنید. با او صحبت کنید و بگویید از همین ماه دیگر هزینه ای برای خانه نمی دهید. اگر گفت پس سر کار نرو، نروید. یک سال مرخصی از کارتان بگیرید، ببینید او چه رفتاری می کند. او حاضر است با حقوق بخور و نمیر شما زندگی کند و تن به کار معمولی ندهد. شاید در این صورت حرکتی بکند و دنبال کاری برود.
- مراقب فرزندتان باشید. اگر بدخلقی و بی حوصلگی کنید از شما فاصله می گیرد. الان در سن پنج سالگی است و به سمت پدرش گرایش دارد و اگر اینطور شود دیگر در خانه پیش شما قرار و آرام ندارد و شما برای در خانه نگهداشتن او دچار مشکل می شوید. مخصوصا که گفتید که از نظر خلق و خو هم مثل پدرش است.
- به مشاور مراجعه کنید و سعی کنید خود را به کار و زندگی سرگرم کنید و از خوردن قرص های آرام بخش که خواب آور است و شما را در خانه و بیرون از خانه از شادابی و سرزندگی خارج می کند، اجتناب کنید.
- در نهایت اگر لازم شد کار حقوقی کنید، مهریه تان را به اجرا بگذارید و سه دانگ خانه ای را که با او مشترک هستید، طلب کنید. هرچند این هم ارزش بالایی ندارد ولی شاید کمی او را متوجه موقعیت سخت شما در زندگی کند.
/انتهای متن/