اعظم بروجردی/
علی : چه خوب شناختی.
مریم: همین جوری اومدم، اومدم ببینم کیه که این قدر از صدای خودش خوشش می آید.
علی : چی شده بود سنگ پاهاشون رو گم کرده بودن؟
مریم : گوش وایساده بودی؟
علی : رد می شدم گفتم بیام ببینم، بالاخره با مجمع زنانه چکار کردی؟
مریم: از تو خونه نشستن که بدتر نبود. اونم با این وضع. خودت که دیدی عین سگ می پرن به جون هم. دیگه طاقت ندارم.
علی : خیلی کلافه ای.
مریم : با این وضع هر کاری می کنم که دوباره قبولم کنن.
علی : پس هم خیلی کلافه ای و هم خیلی بیکار و هم خیلی بی عار.
مریم : اتفاقا سرم خیلی شلوغه ، می بینی که! اگه هم بی عار بودم، عین خیالم نبود که اینها تو این خونه چکار می کنن. اونجا لا اقل آدم از زنده بودن خودش به تنگ نمیاد.
علی : اونوقت باید…
مریم : راستش رو بخوای فقط واسه خاطر مادرمه که نمی خوام طور دیگه ای لباس بپوشم.
علی : پس اینها خیلی به دردت می خوره.( مقداری کتاب و مجله و اطلاعیه ) اینها رو بخون، سرگرمت می کنه.
مریم : من خودم کتاب می خونم!
علی : می دونم، چون می دونم که کتاب خونی اینها رو برات آوردم.
( صدای چند امنیه از بیرون به گوش می رسد، علی خود را پشت در مخفی می کند. )
مریم : (می خندد) اونا دیگه یادشون رفته ، نباید این قدر بترسی.
علی : بازم برات کتاب می آورم، هر وقت بیام سوت می زنم.
(علی می رود.)
نمایشنامه ۵/ سال های فاجعه
/انتهای متن/