سپیده شراهی/
زهرا محو تماشای نقاشیش بود و دل توی دلش نبود تا زودتر آن را به معلمش نشان دهد.
سرش را با ذوق بالا آورد و به معلم خیره شد که بچه ها یکی یکی نقاشیشان را می بردند و نشانش می دادند.
نوبت زهرا که شد، دفترش را بغل گرفت و به طرف میز معلم رفت. آن را باز کرد و جلویش گذاشت.
معلم با کلافگی چند صفحه به عقب و جلو ورق زد و گفت:”پس نقاشیت کو زهرا؟”
زهرا لبخندی زد، دفتر را ورق زد و دوباره همان صفحه را آورد.
معلم اخم کرد و گفت:” میگم نقاشیت کو؟”
زهرا از عصبانیت معلم ترسید .انگشتش را بالا آورد و با اشاره به دفتر گفت:”خانم اجازه! همینه.”
معلم با صدای بلندی گفت:”منو مسخره کردی؟”
کلاس ساکت شد. معلم طلبكارانه گفت:” جای بغض کردن جواب منو بده، چرا تنبلی کردی زهرا؟ ها؟”
شاگردهایی که روی نیمکتهای جلو نشسته بودند روی دفتر زهرا سرک کشیدند و بعد ریزریز خندیدند.
زهرا با بغض گفت:”خانم اجازه من تنبلی نکردم، به خدا یه هفته برا نقاشیم فکر کردم. می خواستم تو نقاشیم…”
معلم وسط حرفش پرید: “یه هفته فکر کردی که اینو نشونم بدی؟”
زهرا با نگرانی به دفترش نگاه کرد و بعد به معلم. خواست چیزی بگوید اما معلم زودتر گفت:”می بینم دروغم که می گی!”
زهرا در حالی که سرش پایین بود، آرام گفت:”خانم اجازه! مگه خودتون هفته پیش، سر کلاس هدیه های آسمانی نگفتید خدا رو نمی شه دید؟”
مکث کرد، با سر آستینش اشکهایش را پاک کرد و همانطور که هنوز نگاهش به دفتر بود گفت: “منم می خواستم، تو نقاشیم خُخُخُدا رو بکشم… “
حالت چهره ی معلم عوض شد. با دستهایی لرزان دفتر را برداشت و میان صدای هق هق های زهرا، با تحیر به صفحه ی سفید خیره شد.
/انتهای متن/