زنان دربار فرعون که به موسی ایمان آوردند
چون موسی (ع) دعوت خود را برای ایمان به خدای یگانه در دربار فرعون مطرح کرد، گروهی به او ایمان آوردند که دو زن از آن جمله بودند: آرایشگر زنان دربار و ملکه.
روز موعود رسید؛ روز مقابله جادوگران و موسی(ع).
همه منتظر بودند ببینند چه کسی پیروز از این میدان بیرون می آید.
جادوگران گفتند: اى موسى! یا تو عصایت را بینداز، یا اینکه ما میاندازیم.
موسىگفت: شما بیندازید.
هنگامى که جادوگران جادوی شان را به نمایش درآوردند، که جادویى بزرگ و شگفتآور بود، چشمهاى مردم با حیرت نگاه می کرد. در واقع این چشم های مردم بود که جادو شده بود. تماشاگران از آنچه می دیدند، سخت ترسیده بودند.
آن گاه نوبت موسی شد تا عصایش را بیندازد. موسی عصایش را انداخت. عصا تبدیل به اژدها شد و آنچه را جادوگران به نمایش گذاشته بودند، به سرعت بلعید.
صحنه عجیبی بود که از یک طرف نشانه شکست و سرافکندگی جادوگران و فرعونیان بود و از طرف دیگر باعث ایمان آوردن ساحران شد.
از اینها بپرس خدای شان کیست
این ماجرا دربار فرعون را تکان داد و باعث شد بعضی از درباریان به خدای موسی ایمان آوردند. از جمله این درباریان صیانه، آرایشگر دختر فرعون و همسر حزبیل یا حزقیل، مردی که در قرآن کریم از او به «مؤمن آل فرعون» یاد شده، میباشد.
حزقیل پسر عمو و پسر خاله فرعون بود و مسئولیت حفاظت از خزائن و گنجینههای فرعون را بر عهده داشت. بعد از آن که ایمان آورد، ایمان خود را کتمان کرد تا بتواند در موقع مناسب به حضرت موسی علیه السلام کمک کند.
بدگویان و خبرچینان، جریان ایمان حزقیل را به فرعون رساندند. فرعون گفت: « او پسرعمو و جانشین من است. اگر چنین حرفی بزند و به خدای موسی ایمان بیاورد، مستحق عذاب شدیدی است؛ ولی اگر به من دروغ گفته باشید، شما را به شدیدترین نوعی عذاب میکنم».
حزقیل را نزد فرعون آوردند و به او گفتند: « آیا تو به خدایی فرعون کافر نشده ای و آن را انکار نمی کنی
حزقیل به فرعون گفت: « آیا تا به حال از من دروغ شنیده ای؟»
فرعون گفت: « نه»
حزقیل گفت: « از این ها بپرس خدایشان کیست.»
فرعون پرسید: « خدای شما کیست؟» گفتند: « فرعون»
حزقیل گفت: «بپرس روزیدهنده آنها کیست.»
گفتند: « فرعون»
حزقیل گفت: « ای فرعون، تو و هر کس را که در اینجا حضور دارد، شاهد میگیرم که پرورگار آنها پروردگار من است، خالق آنها خالق من است و رازق آنها رازق من است. من هیچ پروردگار و خالق و رازقی جز پروردگار و خالق و رازق آنها ندارم و از هر پرورگار دیگری تبّری و بیزاری می جویم.»
فرعون که این حرف ها را از حزقیل شنید، مقصودش را نفهمید و خیال کرد که می گوید تو پرورگار منی. لذا دستور داد سعایت کنندگان کافر را اعدام کردند.
از فرعون نمی ترسم
صیانه همسر حزقیل نیز همانند او به خدای موسی ایمان آورده بود. این بانو، در ثبات ایمان و صبر و تحمل، کاری کرد که نظیر آن در تاریخ کمتر دیده شده است.
روزی صیانه در قصر فرعون مشغول آرایش كردن سر و صورت دختر فرعون بود ناگهان شانه از دستش افتاد و او طبق عادت خود گفت: «بِسْمِ الله» (به نام خدا)، دختر فرعون گفت: آیا منظور از خدا، در این كلمه پدرم فرعون بود؟
آرایشگر: نه، بلكه منظورم پروردگار خودم، پروردگار تو و پروردگار پدرت بود.
دختر فرعون گفت: حتما این حرف تو را به پدرم خواهم گفت.
صیانه گفت: بگو، من از پدر تو نمی ترسم.
دختر فرعون این جریان را برای پدرش تعریف کرد. فرعون که می ترسید دربارانش به جای پرستش او خدای دیگری را بپرسند، خشمگین شد و دستور داد صیانه و فرزندانش را نزدش بیاورند
. فرعون از او پرسید: پروردگار تو کیست؟
صیانه گفت: پروردگار من و پروردگار تو الله جل جلاله است.
فرعون بعد از شنیدن این سخن از زبان صیانه بیشتر خشمگین شد و هرچه خواست او را از این عقیده منصرف کند، نتوانست. او برای این که صیانه درس عبرت سایرین شود تصمیم گرفت او و فرزندانش را در آتش بسوزاند. برای آخرین بار به صیانه گفت: اگر از این عقیدهات دست برنداری، تو و فرزندانت را در آتش میسوزانم.
صیانه گفت: بسوزان، من واهمه ای از سوختن ندارم. فقط از تو میخواهم که پس از سوزاندن، استخوانهایمان را جمع کنی و آن ها را دفن نمایی. فرعون گفت: این خواستهات را به خاطر حقی که بر ما داری اجابت میکنم.
آن وقت دستور داد تنوری از مس آوردند و برای این که بتواند مقاومت صیانه را بشکند و از او اعتراف به خدا بودن خود بگیرد، ابتدا یکی از فرزندانش را در مقابل چشمانش در آتش انداختند، ولی او همچنان مقاومت می كرد و فرعون را خدا نخواند.
سپس نوبت به كودك شیرخوارش، كه آخرین فرزندش بود رسید،. جلّادان او را از آغوش مادر بیرون كشیدند تا به درون تنور بیفكنند حالِ صیانه منقلب شد; در آن حال کودک شیرخواره به زبان آمد و گفت: «ای مادر! صبر کن که تو بر حق هستی و بین تو و بهشت یک گام بیشتر نیست.»
پس طفل را با مادرش در تنور انداخته و سوزاندند.
ملکه به موسی ایمان آورد
فرعون بعد از آن که صیانه و فرزندانش را در آتش سوزاند نزد هسمرش آسیه رفت و از آن چه با صیانه کرده بود، برای او تعریف کرد.
آسیه گفت: وای بر تو ای فرعون! چه چیز تو را بر خداوند جل و علا جرات داده و جسور نموده؟ !
فرعون گفت: شاید تو هم به جنونی که دوستت مبتلا شده بود، گرفتار شدهای!
آسیه پاسخ داد: من به جنون مبتلا نشدهام، ولیکن به خداوند جل و علا که پروردگار من و پروردگار تو و پروردگار عالمیان است، ایمان آوردم.
فرعون مادر آسیه را حاضر کرد و به او گفت: دخترت دیوانه شده، به او بگو به خدای موسی کافر شود، وگرنه قسم میخورم که او را نیز بکشم.
مادر با دخترش خلوت کرد و از او خواست تا خواستهی فرعون را بپذیرد و به خدای موسی کفر بورزد اما آسیه نپذیرفت و گفت: به خدا قسم هرگز چنین کاری را نخواهم کرد.
وقتی فرعون سماجت آسیه را دید، خشمگین شد و دستور داد تا دست ها و پاهای آسیه را به چهار میخ کشیدند و او را در برابر تابش سوزان خورشید نهادند و سنگ بسیار بزرگی را روی سینهاش گذاشتند. او در حالی که به سختی نفس میكشید، در زیر شكنجه سخت قرار داشت تا این که به شهادت رسید.
منابع:
بحارالانوار، ج13.صص 164-163.
حیاة القلوب، ج1، ص243.
داستان زنان، محمد مهدی تاج لنگرودی.صص194-193.
/انتهای متن/