فکر می کند من برده او هستم

از بعضی مردها باید پرسید: آیا زنی که همسرتان شده، حقی هم دارد یا به نظرتان برده شماست؟ افسانه خانم یک خانم جوان افغانی است که با دخترپنج ساله اش آمده بود  برای مشاوره . خیلی آرام به نظر می رسید اما وقتی حرف زد …

0

افسانه خانم  سر و وضع خودش و دختر کوچکش خوب و آراسته بود. ظاهرا مشکل خاصی نداشت. ولی از آنجا که نمی شود از ظاهر افراد قضاوت کرد، در پشت این ظاهر آرام و آراسته و صبور، کوهی از غصه و مشکل وجود داشت. دخترش بسیار باهوش و خوش سر و زبان بود و بسیار کنجکاو. افسانه همانطور که چشمش به دخترش بود و مراقب او بود شروع کرد به حرف زدن در مورد زندگی و مشکلاتش تا شاید بتوانم کمکش کنم. گفت:

حدود هشت سال پیش با صمد که هموطن خودم است ازدواج کردم. در زمان ازدواج او 32 ساله و من حدودا 20 ساله بودم. طبق رسم ما در افغانستان بزرگترها با همفکری فردی را که برای دختر مناسب است انتخاب می کنند که باید با او ازدواج کند. شوهرم خیلی وقت نبود که به ایران آمده بود ولی من در ایران به دنیا آمده ام و پدر و مادرم از اوایل انقلاب به ایران آمده اند. عمو ها و بسیاری از اقوام ما هم در ایران زندگی می کنند. پدر و مادر و عموهای من دوست داشتند که من ازدواج کنم و وقتی صمد به خواستگاری من آمد با بررسی مختصری او را مرد مناسبی برای ازدواج با من دیدند و من هم با او ازدواج کردم. برای بیکاری اش ایراد نگرفتند و چون سرایدار بود گفتند فعلا برو با او زندگی کن، تا بعد وضع مالی اش خوب شود. در همان یک اتاق سرایداری هشت سال است که زندگی می کنم و از این مسئله هم گله ندارم.

صمد فقط دو ماه اول خوب بود ولی خیلی زود خلق و خوی واقعی خود را نشان داد. مرا در خانه حبس می کرد و سرکار می رفت. صاحب خانه قبول کرده بود که من در خانه باشم و شوهرم روزها به سرکار برود و عصر به بعد در خانه باشد و کارهایی که به عهده اش بود انجام دهد. روزها کارگری می کرد و یک مختصر درآمدی داشت و خانه هم که به ما داده بودند. ولی اصلا برای من حقی قائل نبود. اگر می گفت شب است باید می گفتم شب است. اجازه نداشتم حرفی بزنم یا چیزی بخواهم. روزها می شد که هیچ چیز برای خوردن نداشتم ولی جرات نداشتم بگویم. اگر خودش دلش می خواست می خرید و می آورد ولی اگر خودش نمی خواست من هم نباید چیزی بگویم. اگر حرفی مخالف حرفش می زدم یا چیزی می خواستم، حتی اگر حرفم حق بود، مرا زیر مشت و لگد می گرفت و تا جان داشتم مرا می زد.

سال ها اینطور گذشت. حتی زمانی که باردار هم بودم همین وضع بود.  در همان دوران هم با بی پولی و بی غذایی به سر بردم و تا حرف می زدم کتک می خوردم. صمد می گفت: اگر چیزی می خواهی برو ازخانه پدرت بیاور. اگر بیمار می شدم می گفت: برو خانه پدرت که تو را به دکتر ببرند و درمانت کنند. من هم می گفتم: اگر می خواستم سربار پدرم باشم که ازدواج نمی کردم.

الان مدتی است که چشمم ضعیف شده و نمی بینم. پول خواستم تا دکتر بروم، آنقدر کتک خوردم که رفتم کلانتری و شکایت کردم و برایم طول درمان نوشتند و گفتند برو شکایت کن. ولی من حق بیرون رفتن از خانه و تماس با هیچ کس را ندارم.

یک روز که خودش مرا برده بود برای خرید، مرا چند باری جلوی مردم کتک زد. جوری می زند که صورتم کبود شود. یک بار هم دندانم  شکست. یک بار دیگر هم طوری به گردنم زد که هنوز سرم منگ است و حواسم سر جایش نیامده. بچه را می خواهم دکتر ببرم می گوید لازم نیست دکترها چیزی نمی فهمند خودش خوب می شود. از هیچ کس هم نمی توانم کمک بگیرم. جان خودم به درک، جان این بچه در خطر است. اگر کسی از همسایه ها بیاید و در بزند، مرا زندانی می کند که چرا با همسایه ها ارتباط داشتی. اصلا با پدر و مادر و اقوامم نمی توانم تماس بگیرم. همه را با فحاشی به بدکارگی و خلافکاری متهم می کند.

پدر و مادر من فقیر هستند ولی خانواده ای بسیار آبرومند دارم که همه آنها را می شناسند و مورد احترام اهالی محل و همشهری های من هستند. من دیگر خسته شدم از بس کتک خوردم و فحش شنیده ام و ،زندانی کشیده ام، به من اهمیت نداده و مرا آدم حساب نکرده. اگر به او باشد دوست دارد برای نفس کشیدن هم از او اجازه بگیرم.

آنقدر بچه ام را تحقیر می کند که وقتی مرا می زند و فحش می دهد، او هم از ترس فریاد می زند و گریه می کند و می گوید: مادرم را نزن و نکش. یا بچه می رود در یک گوشه گوشش را می گیرد و گریه می کند. اجازه ندارم او را پیش بچه های دیگر ببرم. می گوید خودت برو کار کن و پول دربیاور و بده به من تا به تو پول بدهم. یعنی اگر کار کنم همه پول را باید به او بدهم و باز باید به او التماس کنم وگرنه اجازه از در بیرون رفتن را ندارم.

دیگر خسته شده ام. اصلا فکر می کند من برده او هستم. نه پیش مشاور می آید و نه حرف کسی را قبول دارد. چند بار در کلانتری که شکایت کردم از او پیش مشاور کلانتری آمد و در ظاهر حرف آنها را قبول کرد ولی وقتی بیرون آمد گفت: اینها هیچ چیز نمی فهمند و باز به راه و روش خود ادامه می دهد. عمویم با او صحبت کرده که: ما دختر را به تو امانت داده ایم چرا او را آزار می دهی؟ اگر او را نمی خواهی طلاقش بده تا بیاید خانه پدرش. گفته طلاق نمی دهم زنم هست و هر طوری بخواهم با او رفتار می کنم.

پرسیدم: کجا ازدواج کرده اید؟ آیا مهریه دارید؟

گفت: ورامین ازدواج کردیم و مهریه ام 350 سکه است.

گفتم: چرا آنقدر زیاد؟

گفت: من دخالتی نداشتم. بزرگتر ها گفتند و او قبول کرد. اما در حال حاضر هیچ پولی ندارد. هر چه جمع می کند به افغانستان برای اقوامش می فرستد. جرات ندارم بگویم که خودمان هم نیاز داریم.

پاسخ دکتر فرزانه اژدری:

به ایشان پیشنهاد شد:

  • اگر ممکن است با زبان خوش او را پیش مشاور یا به دفترما بیاورید تا با ایشان صحبت شود و حق و حقوق شما به او تفهیم گردد. البته پاسخ داد که جرات نمی کنم این را به او بگویم.
  • تا می توانید سعی کنید او را عصبانی نکنید تا کتک تان نزند و جان تان به خطر نیفتد. ممکن است اگر مدتی به حرفش گوش بدهید آرام شود و زیاد سخت نگیرد. اصلا در صدد مقابله با او بر نیایید چون زورتان به او نمی رسد و فقط جان خود و دخترتان به خطر می افتد.
  • با کوچکترین احساس خطر، با کمک همسایه یا اگر توانستی خودتان، پلیس را خبر کنید که شاهد باشند تا به دلیل احساس خطر جانی بتوانید با اجازه دادگاه خانه را ترک کنید و جای امنی زندگی کنید تا بعد بتوانید بهتر برای ادامه زندگی مشترک فکر کنید و تصمیم بگیرید.
  • مسلما شما هم مثل همه انسانها حق دارید حرف تان را بزنید، امنیت و آزادی داشته باشید، طالب زندگی آرام و خوبی باشید، فرزندتان را در آرامش بزرگ کنید و همسر مهربان و تکیه گاهی محکم در زندگی داشته باشید تا تربیت بچه تان به خوبی صورت گیرد. ولی الان در موقعیت سختی هستید که جز با صبوری و تدبیردرست نمی توانید این مرحله را بگذرانید ونهایتا  باید برای زندگی تان تصمیم درستی بگیرید.

/انتهای متن/

درج نظر