زن اهل تسنن سوری که فرزندش را به نام شهید “اسماعیل حیدری” نام گذاری کرد
همسر شهید حیدری: ارتباط حاجی با مردم سوریه آنقدر صمیمی شده بود که پیرهای محله می خواستند دست های حاجی را ببوسند، حتی یک زن سنی که در آن روستا زایمان کرد اسم پسرش را به نام اسم حاجی ” اسماعیل” گذاشت.
به گزارش به دخت و به نقل از طنین یاس، مدافعان حرم، کسانی که از دیار برای حافظت از حرم آل الله به سمت عراق و سوریه میروند و جان شیرین را در طبق اخلاص نهاده و در راه خدا جهاد میکنند. اینان مصداق واقعی این جمله هستند که «درهای شهادت همیشه باز است» و صدای «هل من ناصر ینصرنی» امام حسین (ع) در گوش تاریخ مادامی که مسلمانان نماز برپا می دارند و جهاد می کنند، طنین انداز است.
عشق به حسین(ع)، راه شهادت میطلبد و عاشقان حسین(ع) این روزها از سوریه زمزمه شهادت را به تغزلی زیبا بدل کرده و هر شهر و دیار ایران زمین دیوانی از سرودههای آنان است، کسانی که بر دوش ملت ایران چون سال های خون و قیام، چون هشت سال مقاومت ایثار تشییع شده و مزار شهدا باز هم میهمانان گلگون کفن دارد…
گفتن از شهید و شهادت، زمانی دلربایی اش بیشتر است که پای صحبت های خانواده شهید نشسته باشی و این بار ما مهمان خانواده شهید مدافع حرم حاج اسماعیل حیدری هستیم. او که به گفته خودش سربند یازهرا – اش – را خود حضرت بسته بود و مانند مادر پهلو شکسته اش با اصابت ترکش در ناحیه پهلو و سرش به شهادت رسید .
زندگی شهید وقف جنگ شد
حسین حیدری، تنها پسر شهید میگوید: در مدت ۴۵ سالی که پدر ما از خداوند عمر گرفت، بیشتر در جنگ بود؛ یک سال اخر عمر خود نیز مداوم در جنگ سوریه شرکت می کرد.
وی با بیان اینکه پدرش متولد ۴۷/۱۲/۲ بود میگوید: در زمان انقلاب پدرم یک نوجوان ۱۲ ساله بود که بیشتر فعالیتش رفتن به مسجد و شرکت در تظاهرات بود؛ بعد از انقلاب با توجه به روحیه بسیجی اش وارد عرصه های جنگ شد .
پدرم در بیشتر عملیاتها از جمله کربلای ۴ و کربلای ۵ شرکت داشت، بیشتر بچههای مازندران جزء نیروهای ۲۵ کربلا بودند و به عنوان نیروهای غواص خط شکن از آنها استفاده میکردند. پدرم در عملیات کربلای ۴ در سال ۶۵ یک جوان ۱۸ ساله بود که به شدت مجروح شد اما بعد از بهبودی در چندین عملیات دیگر نیز شرکت کرده و هر بار هم مجروح میشد.
بعد از اتمام جنگ با توجه به اینکه پدرم نسبت به اسلحه های سبک و نیمه سبک و سنگین و نحوه استفاده آنها دارای تجربه و تبحر خاصی بودند وارد سپاه شدند و در زمینه مربیگری و آموزش با سلاح های جنگی کلاس های آموزشی برگذار می کردند. به طوری که تمامی بچههای دهه ۷۰ یک دوره کلاس مبتدی یا تخصصی را در نزد پدرم آموزش دیده بودند.
بر اساس تجربیاتی که پدر در جنگ و مناطق جنگی داشت فرد قدری در آموزش تک تیرانداز و انواع سلاحها بودند که تمام اسلحههای پادگانها هر چند یکبار توسط ایشان تحویل داده میشد تا قلقگیری شود.
ماموریت های پدرم به سوریه آغاز شد
با آغاز جنگ سوریه و تأکید مقام معظم رهبری نیز در مورد پیدایش امنیت در آنجا ایشان ابتدا یک سفر کوتاه دو هفته ای به سوریه رفتند و با دیدن مظلومیت مردم سوریه و فشار و رنجی که به واسطه جنگ در آنجا تحمیل شده بود عزم خود را برای رفتن به آن جا جزم کردند. سفرهای پدرم به سوریه به صورت ۱۵ روزه یا یکماه شروع شد. انگیزه پدر طوری بود که وقتی به مرخصی میآمد تمام ذهن و فکرشان به مردم آن منطقه بود و با دقت تمام شهرهای منطقه جنگی سوریه را رصد می کرد و به دنبال ایجاد امنیت در آن سوریه بود.
تکفیری ها خیلی از شهرهای حلب را به تصرف خود در آورده بودند و بخش محدودی از منطقه در دست مردم سوریه بود آن زمان به راستی شجاعت زیادی می خواست کسی وارد منطقه حلب شود.
حسین در ادامه می گوید: محل شهادت پدرم را “طلحه اذان” می گویند، منطقهای که چندین مرتبه به دست تکفیریها اشغال شده و دوباره از دست آنها آزاده شده است و امروزه همین منطقه با عملیاتهای گسترده ای که توسط رزمندگان انجام شده است فعلا در دست خودیها است .
در طول یکسالی که پدر در منطقه حلب و سوریه بودند، بحث آموزش مردم با اسلحه، سر و سامان دادن نیروها را در دستور کار خود داشتند و کلاس بندی آموزش دفاعی توسط پدرم و دیگر دوستانش انجام می شد.
وی با اشاره به اینکه رفتار و برخوردهای پدر در همه حال بسیار مردمی بود و از روحیه و روابط عمومی بالایی برخوردار بودند، ادامه میدهد: در منطقه حلب او را با نام مستشار “ابو زینب” میخواندند و میگفتند که مردم آنجا به پدرم میگفتند:«اگر تو از اینجا بروی ما هم در این منطقه نمی مانیم.»
حسین تنها پسر خانواده با خوشحالی ادامه میدهد: پدرم از زمان انقلاب تا کنون ۳۰ سال در عراق و افغانستان جنگید تا اینکه در زمان باز نشستگیاش در عملیات مستشاری در حلب سوریه به آرزوی دیرینه خود رسید و ۲۸ مرداد ماه سال ۹۲ به درجه شهادت نائل آمد.
پدر تا شهادت حتی لحظهایی دست از فعالیت خود نکشید
حسین از خلوص پدر و ولایت پذیری او اینچنین می گوید: تفکرات وی طوری بود که کار را بدون هیچ چشم داشتی انجام میداد و توقعی هم از کسی نداشت، پدر دوست نداشت پشت میزنشین باشد همیشه میگفت پولی که از کار پشت میز نشستن بدست می آید قبول ندارم، حتما باید برای کار عرق بریزی و فعال باشی تا بتوانی پول حلال برای خانواده ببری. به خاطر همین بعد از دوره تدریس بیکار نمیشست و به ماموریت کاری رزمایشها میرفت.
جواب دانشگاه شهادت حاجی زودتر از دانشگاه دولتی جواب داد
زهرا غلامی همسر شهید می گوید: موقعی که من با ایشان ازدواج کردم، سیکل داشتند که با همت خود ادامه تحصیل دادند ولی با تلاشی که داشتند موفق شدند تا کارشناسی ارشد در رشته اطلاعات استراتژیک در دانشگاه امام حسین (ع) ادامه تحصیل دهند.
البته بعد از یک هفته از شهادت ایشان، خبرقبولی نهاییشان را در رشته روابط بین الملل دانشگاه علامه طباطبایی به ما اطلاع دادند در صورتی که ایشان در دانشگاه شهادت زودتر پذیرفته شده بودند .
اگر حاجی غیبش می زد در کنار نوجوانان پیدایش می کردیم
همسر شهید ادامه میدهد: حاج حیدری به درس خواندن و ورزش کردن علاقهمند بود و یک باشگاه ورزشی داشت که بیشتر بتواند وقت خود را در کنار بچهها، جوانان و سربازها باشد .
همیشه نظر سنجیهایی که از کلاسهای او میآوردند کلاش ایشان در بالاترین رتبه قرار داشت. حتی در حلب سوریه که بود همرزمانش میگفتند وقتی که حاجی را گم میکردیم در اتاق جوانان پیدا میکردیم و الان هم همین جوانانی که با حاجی بودند ادامه دهنده راه ایشان هستند .
پیکر حاجی در کنار همرزمانش آرام گرفت
همسر شهید در ادامه می گوید: همیشه در قدم زدن که همراه حاجی بودم سر از مزار شهدا و همرزمانش که در شلمچه و دیگر عملیات ها شهید شده بود سر در می آوردیم این نشان میداد که عشق عجیبی به شهادت دارد و دلش برای همرزمانش تنگ شده است .
در قدم زدن من از حاجی کم می آوردم زیرا او گامهای بلندی بر میداشت و به من هم میگفت باید یک زن نظامی قدمهای قوی داشته باشد و بعد از شهادتش برای دفن او دوستانش به من بهشت زهرا را پیشنهاد دادند که من گفتم نه و او را در گلزار شهدا در امامزاده ابراهیم (ع) در کنار مزار همرزمانش در شهرستان آمل دفن کنید.
وی میافزاید: خدا عزت عملداری حضرت زینب را مزد زحمتهایش کرد و در این راه به شهادت رسید. اگر امروز علی اکبر و ابوالفضل علمدار در کنار حضرت زینب (س) نیستند، هستند جوانانی که می روند و جان خود را برای مدافع حرم ایثار میکنند تا چشم نا محرمی به این حرم نگاه نکند.
همیشه ذکر حرف زدنش، شهادت بود
وی در ادامه می گوید: چند سال پیش که حضرت امام خامنه ای(حفظه الله) به شهرستان آمل آمده بودند من به علت داشتن بچه کوچک نتوانستم بروم جلو ؛ آقا را ببینم! حاجی من را برد و به آقایان حفاظت گفت: این همسر شهید است! بگذار در جایگاه برود که من دلم آشفته شد؛ گفتم چی می گی حاجی ؟ انگار تلنگری برای شهادت وی، به من الهام شد.
حتی در موقع ازدواج حرف از شهادت می زد که من یک نظامی هستم و شهادت، اسارت و جانبازی راه من است.
همسر شهید از اعلام شهادت همسرش در ادامه سخنانش می گوید: او بهتر از ما راه خودش را می دانست و راه شهادت را از قبل انتخاب کرده بود ،حتی یک روزی بر اساس تحصیلات عالی که داشت به او گفتم تو باید بروی نماینده مردم بشوی و حق مردم را بگیری در جواب به من گفت:« من شهید و نماینده آمل میشوم و عکسهایم را به زودی به در و دیوار می زنید.»
وی ادامه میدهد: شهید با تنفری که از صهیونیسم داشت همیشه دوست داشت در رکاب امام زمان با اسرائیلها بجنگد و آنجا شهید بشود زیرا تمام فتنهها را بعد از بدو اسلام از منشاء یهودیها میدید .
خانم غلامی از زبان شهیدش میگوید: وقتی که تفکیریها با حمله به خانوادههای روستاهای سوریه آنها را قتل و عام میکردند، ساکنین روستا از ترس جانشان به بیابانها پناهنده میشدند و ما میرفتیم به آنها قوت قلب میدادیم و با دادن آموزش به مردهای آنان کمک میکردیم تا بتوانند از زن و بچه هایشان دفاع کنند به این طریق با جمع کردن آنها به روستا رونق میدادیم تابتوانند با یادگیری استفاده از سلاح در مقابل تکفیریها پیروز شوند، و حتی لقمه درست میکردیم و بین مردم منطقه پخش میکردیم .
که همرزمان شهید می گفتند: ما خسته میشدیم ولی شهید کم نمی آورد و تا دانه آخر لقمه ها را بین مردم روستا تقسیم نمیکرد خیاش راحت نمی شد. ارتباط حاجی با مردم سوریه آنقدر صمیمی شده بود که پیرهای محله از ذوقشان میخواستند دستهای حاجی را ببوسند که حتی یک زن سنی که در آن روستا زایمان کرد اسم پسرش به نام اسم حاجی – اسماعلی گذاشت!
نحوه شهادت اسماعیل حیدری در طلحه اذان
در پایان این دیدار از همسر شهید خواستیم که نحوه شهادت حاج اسماعیل را برایمان بگوید که بغض راه گلویش را گرفت و حسین پسر خانواده اینطور گفت: بیست و هشتم مرداد ماه سال ۹۲ در حال آمادگی عملیات با تکفیریها بودند که شواهد نشان میدهد که چینش منطقه عملیاتی لو رفته است. پدر من با ۸ تن از دوستانش میروند که حرکات دشمن را رصد کند که در همین امر هم نیروهای خودی که فکر نمی کردند در حال حاضر عملیات اجرا شود غافلگیر میشوند و از طرفی هم که دشمن فکر نمیکرد که کسی از این عملیات خبر داشته باشد موجب میشود قبل از آغاز اجرای عملیات به صورت رسمی رو در رو با هم در گیر شوند و به هم تیر اندازی کنند که پدر بنده با مجروح شدن از ناحیه صورت و پهلو با پنج تن از دوستان خود به رفیع درجه شهادت می رسندکه بعدش دوستان می روند و پیکر آنها را به عقب منتقل می کنند.
از همسر شهید می خواهیم که آیا خوابی در مورد شهیدش دیده است یا نه می گوید، گفت: خواب از شهید زیاد می ببینم همان سال اول که شهید شده بود و خیلی از ناراحتی گریه کرده بودم در خواب دیدم که شهید دستهایش را در دستم گذاشت به طوری که گرمی دستش را حس کردم وبا بغض به من نگاه کرد و گفت: « می دانم که برایت سخت است » واین جمله را گفت و رفت.
وقت خداحافظی از همسر شهید حال دخترانش را می پرسم او می گوید : یکی در حوزه علمیه درس می واند و زینب که بچه سوم خانواده در کلاس اول ابتدایی تحصیل می کند.
/انتهای متن/