آيا اين زينب است؟…
زنی از اهل شام [1] بود که در روزگاران گذشته خدمتکار خانه علی(ع) بود و بعدها به دربار یزید راه یافته بود. حالا او بانوی خود زینب را می دید و نمی شناخت…
فریبا انیسی/
از درزهای ديوار سرما بيرون می زد. روز که می شد اشعه ی آفتاب بدن را می سوزاند. فرش های پهن شده روی زمين پاره و کثيف بود. پسر با هفده کودک ديگر در اين ميانه به همراه مادر و خواهرانشان و عمه ها و دختر عموها و… ساکن بودند.
چه شب های غريبی بود، همه ی زن های شام می آمدند و گريه می کردند و می رفتند… عطش امان پسر را بريده بود. خيلی سعی کرد نام آب را نياورد. از وقتی که پدرش شهيد شده بود حتی نام «آب» موجب ناراحتی و گريه بزرگترها می شد.
عطش امانش را بريده بود، آب خواست. ناگهان زنی از شام فوراً بلند شد و برای او آب آورد. زن رو به حضرت زينب (س) نمود و گفت: ای اسير ! ترا به خدا قسم می دهم که اجازه دهی به اين کودک آب بدهم شايد اين امر موجب شود خداوند حاجت مرا برآورده کند.
حضرت زينب (س) فرمود: حاجت تو چيست؟
زن گفت: من از خدمتگزاران فاطمه زهرا (س) بودم، دست روزگار مرا به اين جا کشاند و مدت ها مديدی است که از اهل بيت (ع) خبری ندارم. بسيار مشتاق هستم که يک مرتبه ديگر خدمت خانم عليا مخدره زينب برسم و آقای خود حسين (ع) را زيارت کنم. شايد خداوند متعال به دعای اين طفل حاجت مرا برآورده کند و چشم مرا به جمال آنان روشن سازد تا بقيه عمر را به خدمت آن ها بسر برم.
زينب (س) نگاه عميقی به زن کرد، اشک وآه از درون او جوشيد. گفت: ای زن حاجت تو برآورده شد، من زينب دختر امير المؤمنين هستم و اين سر حسين است که بر نيزه ها آويخته شده است.
زن مدتی خيره خيره نگاه کرد، مات و مبهوت… اين چه سخنی است که اين اسير می گويد. مگر می شود حسين را کشت و سرش را بر نيزه کرد… زينبی را که من می شناختم در قامت ميانه بالا با صدای آهنگين، با صورت پر… اما اين زن خميده قامت، موی سپيد که گويي اندام هايش در حال باز شدن از يکديگر است کيست؟… آيا اين زينب است؟… چشم ها دروغ نمی گويند. اين چشم های فرزند مرتضی است… وای بر من…
زن بيهوش افتاد، آبی را که آورده بود به صورتش پاشيدند… زن نعره می کشيد: وای حسين، وای امام، وای غريب؛… آسمان بغض فرو خورده اش را در دلش بار کرده بود.
/انتهای متن/