زنان عاشورایی 5/ وای … پدرم …

فاطمه بنت الحسين و همسر حسن مثنی از همراهان کاروان کربلا بود که در کنار همسرش که پسرعمویش بود، آمده بود و از راویان عاشورای سال 61 است.

0

فریبا انیسی/

کاروان بار انداخته بود. زمين تفتيده و گرم کربلا پذيرای مهمانان شد. شش ماه حرکت، همه افراد کاروان را از سفر دلزده کرده بود. اما با دوست بودن غم ناپيدای دوری از مدينه را بر آنان هموار می کرد. با حسين بودن رنج دوری از مزار رسول خدا (ص) را آسان می کرد. به اميدی در اين راه قدم گذاشته بودند، اميد همراه و ياور حسين بودن؛ حسينی که او را حب مقام و ثروت نمی فريفت، شهادت دوستان و ياران پايش را سست نمی کرد…

قدم به قدم در اين سفر برنامه ای نو تدوين می شد. قصد کوفه داشتند و دلگرمی شان دهها و صدها نامه که پی درپی می رسيد و هر نامه امضای چند نفر را داشت. همه به حمايت از دين رسول خدا (ص) و اقدام حسين در بيعت نکردن با يزيد.. اما در راه کوفه اخبار شکل ديگری داشت. خبر شهادت مسلم و هانی را که شنيدند، مات ماندند. اما کار به اينجا ختم نشد، خبر شهادت سليمان بن ابی رزين نيز از بصره رسيد و…فاطمه از وقتی که وارد اين سرزمين شده بودند آرام و قرار نداشت. سرزمين اندوه وبلا، کربلا… اين واژه را بارها در ذهنش مرور می کرد، کربلا، کربلا،… و هر بار غمی سنگين در سينه اش احساس می کرد. مگر اينجا کجاست؟ از مدينه تا مکه، از مکه تا راه کوفه… و حالا در چند قدمی کوفه به اجبار توقف کرده بودند. چرا اينجا اينقدر اندوه بار است؟

سايه های نخل خنک تر از زمين تفتيده بود. کودکان در زير سايه ها به بازی مشغول بودند، مردان اسب ها را هی می کردند و می تاختند. فاصله از آب دور نبود. اما در همين فاصله کم زمين تفتيده و داغ بود. گويي سالهاست آب را از او دريغ داشته اند. دومين روز از سال نو قمری بود. ماه هر روز بزرگ تر می شد و زمين هر روز تشنه تر. چه سرّی در اين دو بود. فاطمه با چشم بدنبال حسن می گشت و حسن در پی عمويش بود.

٭٭٭

صدای چکاچک شمشيرها آرامش را از ياد فاطمه برده بود، هر بار يک خبر اندوه بار. فاطمه پدر را می ديد و بی تابی عمه را و جوانانی که از پی هم کنار هم نزديک خيمه آورده می شدند. بدن های خونين، تيرهای فرورفته در بدن، شمشيرهای شکسته، اسب های بی سوار،…کربلا تو با ما چه کردی ؟ ای سرزمين اندوه و بلا…

مجروحين را هم می آوردند.

  • دخترم، فاطمه !…

فاطمه [1] به جِد برخاست، تمام اندوه دنيا در چشمان حسين گشت می زد. حسين بي تاب تر از آن بود که با فاطمه حرف بزند، پس چرا او را خواسته بود؟

  • حسن مثنی بيهوش است. کمک کن، نيزه های شکسته را از بدن او بيرون آوريد و زخم های او را ببنديد…

حسين به ميدان جنگ رفت و فاطمه به درون خيمه رفت.

٭٭٭

  • ای سرزمين اندوه و بلا تو با ما چه کردی؟

فاطمه به در خيمه تکيه داده بود. حسن مجروح بود و بيهوش. برادرش علی نيز بيحال بود. صدای سم اسبان از نزديکی خيمه می آمد… در يک قسمت اسب می تاختند. خدای من، همانجا که پيکر برادرانم بود و پسر عموهايم و پسر عمه هايم و عموهايم و دوستان پدرم و…

  • وای خدای من… پدرم،…

صدا در گلوی فاطمه شکست، بيرون نيامد به همسر مجروح و برادر بيمارش چه بگويد؟…

 

عصر عاشورا… و حسين (ع)، بی همراه، بی سرباز، با خيل چشمان منتظر زنان به او. سربازان دشمن هنگام حمله ی امام چون ملخ در دشت پراکنده می شدند. دلاورمردی امام را همه قبول داشتند حتی سربازان دشمن که ديگر حاضر به جنگ تن به تن با حسين نمی شدند و صدای امام آرامش گر جان زنان می شد.

«لا حول و لا قوه الا با…» صدای حسين که به گوش می رسيد آرامش به قلب ها راه می يافت. آرامش عجيبی برای آن ها که مردان و فرزندان شان را به خون بدرقه کرده بودند. تنهاترين امام، بيدارترين سردار…

بيدارترين سردار عشق بی هيچ سربازی به رزم ادامه می داد… به ياد داريد يک بار فاصله لشکر با خيمه چنان کم شد که چهره پليد سربازان مشخص شد، صدای حسين(ع) همه را به خود آورد:

« وای بر شما ای پيروان خانواده ی ابی سفيان، اگر دين نداريد و از روز آخرت پروايی نمی کنيد. لااقل در دنيای خود آزاده مرد باشيد. اگر فکر می کنيد نژاد عرب داريد به شئون نژادی خود برگرديد. »

شمر فرياد کشيد: ای پسر فاطمه چه می گويي؟

امام گفت: من با شما جنگ می کنم و شما با من، زنان را در اين ميدان گناهی نيست. به اين خيره سران و نادانان و ستمگران بگو تا من زنده ام معترض حرم من نشوند…

سربازان به هراس افتادند و از ما دور شدند،… چه روزی بود آن روز… به ياد داريد چه گفتيد: ای برادر همانا چيرگی و پيروزی دشمن و مظلوم ديدن و تن به کشته شدن دادنت برای من سخت تر و دل آزرده تر است از تمام مصيبت ها…

و صدای خسته حسين به گوش رسيد که گفت: ای خواهر به رضای الهی راضی باش…

 

پی نوشت:

1- در کليه منابع بررسی شده آمده است.

/انتهای متن/

درج نظر