همزاد من، باهزاران سال فاصله

شاید همزادی داشته ام من  در هزاران سال پیش… با او حرف زده ام که سوار کشتی نوح شد مثل من که سوار کشتی شدم… کشتی حسین…

0

منصوره دانشیار/

نمی دانم چه شکلی بوده ای من هرگز تورا حتی به خواب هم ندیده ام… شاید مثل من یک آدم معمولی بوده ای، در شهری از مردمان متفاوت، و شاید نه چندان شبیه شهر من، زندگی یکنواخت و آرامی داشته ای…

لباست را نمی دانم! لباس مردم هزاران سال پیش درزمان ما آنقدرها شناخته شده نیست. اما می دانم همه خداپرستان دنیا از ازل لباسی پوشیده برتن داشته اند و درهیچ عهدی بدن نما نبوده اند…

 فکرکنم یک روز وقتی از کوچه های شهر می گذشتی، آن پیرمرد، آن مرد نورانی نظرت را جلب کرد…

در شهر بیابانی تو که فرسنگ ها از دریا فاصله داشت، آن پیرمرد مشغول ساختن کشتی بود…

شایعه دیوانگی اش را قبلا شنیده بودی اما قلبت هرگز باور نکرده بود…

آن پیرمرد، مردم را جمع می کرد و برایشان از خدایی می گفت که چشمها قادر به دیدنش نیستند اما قلبها آری…

به گمانم یک روز، یک روز گرم تابستانی که اشعه های خورشید برتن رهگذران شلاق می زد، تو ایمان قلبی ات را بر زبان آوردی. آن روز گرم، کاسه ای آب در دست گرفتی و برای پیرمرد که مشغول نجاری بود و بردی وگفتی : برای شما آب آورده ام، ای پیامبر خدا…

پیرمرد گفت: سلام برتو و بر بندگان صالح خدا !

گفتی: سلام بر ولی خدا

می دانم از آنر وز زندگی ات متحول شد. نمی خواهم بدانم چه طعنه ها شنیده ای و از چه محفل ها و جمع های دوستانه ای که تا قبل ازاین پذیرایت بودند، طرد شدی…

نمی خواهم بدانم آن روزها چه بر تو رفت، فقط می خواهم از قلب آرامت بدانم ولذت آن آرامش الهی که چشیدی…

آن روز که نوح، پیروانش را صدا زد که سوار بر کشتی نجات شوند، تواز میان کوچه های تمسخر و استهزا رد شدی… همه گفتند: نرو و خودت را مضحکه شهر نکن، اما تو رفتی… حتی پسر نوح هم نتوانست مانعت شود آنجا که گفت: آخر به تو چه بگویم ای کاسه داغ تر از آش! این پدر من است و من می گویم دیوانه است، تو از کجا اعتماد کرده ای به این پیرمرد متوهم…

حتی پسرنوح هم برایت وجودی حقیر و بی لیاقت بود که قدر گنجش را نمی دانست…

تو در آن روز گرم بیابانی برآن خاک خشک تفتیده، سوار برکشتی نوح شدی…

طوفان که شد، دیگر هرگز آن دوستانت، آن آشناها و غریبه ها و حتی آن پسرک نوح را ندیدی تا به آنها بگویی: دیدید من راست می گفتم. دیدید وعده های خدا حق بود….

همزاد من، بین ما هزاران سال فاصله است….

پیرمردی به من گفت سوار کشتی نجات حسین شوم… من هم مانند تو ولی خدا را فرمانبردارم و از زخم زبانها و تمسخرها نمی هراسم… و به یاری خداوند، ما نیز به شما ملحق خواهیم شد.

/انتهای متن/

درج نظر