نمایشنامه 9/ سال های فاجعه
باجی خانم رنگ پریده و افسرده به همراه ننه نساء آهسته به سوی زیر زمین حرکت می کند.
اعظم بروجردی/
صحنه ی سوم
باجی خانم : خودم می دونم ، زنیکه بهش گفته باید بچه تو بکشی.
بچه شون نمیشه ، خب معلومه، که حسودی می کنه.آره خودم می دونم. می خوان بچه مو بکشن، اما مگه ننه اش مرده. الهی که جز جگر بزنی زن، الهی که…
ننه نساء : اللهم صل علی محمد و آل محمد ( به اطراف فوت می کند.) لعنت خدا به دل سیاه شیطون. گفتم عینهو اجنه شده، نگفتم؟ زنیکه خود خود از ما بیترونه.
باجی خانم : حواست باشه ننه ، اگه ابن ملجم ما رو ببینه می دونی چکار می کنه. نه ماه به شکم کشیدمش، از شیره جونم خوراکش کردم. زحمتش رو نکشیده که حالا دلش بسوزه. همه ی بدبختی شو من کشیدم. نفهمید کی مریضه کی سالم ، از لجش می خواد دستی دستی به خاک سیاه بشوندم. زنیکه طوری چیز خورش کرده که دیگه حالیش نیست این دختر بچه ی اونم هست.
ننه نساء: بچه همینه دیگه ، عینهو دنبل زیر بغل، هر چی بزرگتر، دردسرش هم بیشتر.
( سعی می کنند در زیرزمین را باز کنند ، اما نمی توانند.)
باجی خانم : الهی ننه ات دورت بگرده ننه . مریم، مریم، نمی شه که نمی شه.
ننه نساء: باز نمی شه که نمی شه، این طوری که من می بینم تا قیوم قیامت هم باز بشو نیست.
باجی خانم : سق سیاه تو گل بگیرن هی ! آخ ننه جون، حالت خوبه ؟
مریم: آره، آره.
باجی خانم: آی ! الهی ننه ات بمیره و تو رو به این حال و روز نبینه، صدای بچه ام از سرما داره می لرزه.
ننه نساء : باجی خانم باید یک کاری بکنیم، همین حالاهاست که بی وقتی بشه.
مریم : ننه نساء مواظب ننه ام باش، پس نیفته.
باجی خانم : صدای بچه ام داره می لرزه. حالا چکار کنم؟ خدا، حالا چه خاکی به سرم بریزم؟
ننه نساء : ننه باهاس یک کاری کرد، زود باش تا اجنه نبردنش.
باجی خانم : آروم تر، خدایا چکار کنم؟ الهی ، التقاس ، التقاس. ننه بدو برو یک چوقی، چیزی پیدا کن و بیار.
ننه نساء: ننه نترس، فقط وقتی دیدیدشون بگو بسم الله و فوت کن دورت، مثه آبیه رو آتیش بریزی.
باجی خانم : دِ برو دیگه.
ننه نساء : رفتم، رفتم.
باجی خانم : ننه مریم جون، الان درت میارم. دختر نترسی ها!
(صدای سوت از کوچه به گوش می رسد.) یا پنج تن آل عبا انگاری سر رسیدن.
مریم: ننه ، ننه، تا ننه نساء بیاد زهره ترک شدم، برو تو کوچه و از در و همسایه کمک بگیر.
باجی خانم: اگه بابات بفهمه، خون به جیگرم می کنه.
مریم : توکل به خدا، برو، برو.
(باجی خانم در کوچه را با تردید باز می کند و دوباره می بندد و یک باره دیگر در را باز می کند. علی پشت در است.)
باجی خانم: آقا ، هی آقا جون ، بیا اینجا ، د بیا.
علی : بعله مادر ، امری بود.
باجی خانم: الهی ننه خیر ببینی از جوونیت ، بیا تو.
علی: بیام تو؟
باجی خانم : بیا، بیا. هر کاری می کنم، نمی تونم درش بیارم.
(ننه نساء با چوبی در دست می آید.)
ننه نساء : مواظب باش باجی. ای بر پدرت لعنت.
(چوب را بالا می آورد که بر سر علی بزند.)
باجی خانم: ولش کن ننه. اومده کمک ، جوون مردم.
ننه نساء : (دوباره حمله می کند.) غلط کرده، پدرش رو همین جا در می یارم تا دیگه از دیفال مردم بالا نره.
علی : چکار می کنی ننه، والله به خدا…
باجی خانم : اومده درو واکنه، چکارش داری؟
ننه نساء : پس چرا اینقده داد می زنی، الان میرزا تقی سرو کله اش پیدا می شه ها!
علی : اونو بده من.
ننه نساء : واسه چی؟
علی : می خوام بیارمش بیرون.
باجی خانم : دِ بده دیگه.
ننه نساء : من که می دونم، فکر نکنی تونستی سرمو شیره بمالی ها! دفعه ی آخرت باشه
(چوب را می دهد. علی چوب را درون قفل در می اندازد، در باز می شود. میرزا تقی آهسته از پله ها پایین می آید و روی بالکن با تفنگ می ایستد، در باز می شود.)
مریم : این دوبار، خدا بخیر بگذرونه بار سوم رو.
باجی خانم : الهی پیرشی پسر، الهی دورت بگردم ننه.
ننه نساء : چوب رو کجا می بری؟
(علی بر می گردد و چوب را پس می دهد.)
علی : ببخشید ، ننه جان.
(ننه نساء گویا چیز دیگری می شنود، به علی حمله می کند.)
ننه نساء : مگه تو خواهر و مادر نداری، پسر؟
میرزاتقی : خب، خب، بالاخره کار خودتون رو کردین؟ (علی می خواهد فرار کند.) تا شلیک نکردم، سرجات وایستا و دستات رو بگیر بالا، روتم که مثه منار جنبون اصفهونه؟ چند وقته؟
علی : آخه چرا؟ جرم کردم ، جنایت کردم ، چکار کردم؟
میرزاتقی : امنیه ها که بیان معلومت میشه.
مریم : بذار بره بابا، ولش کن!
میرزاتقی : بیا جلو(مکث ) خب تو خونه ی مردم چه غلطی می کردی؟
(باجی خانم هیچ نمی گوید، فقط گوشه ای نشسته و خود خوری می کند.)
عزت : خود خودشه میرزا، همون که دیدمش.
مریم : تو هم حرف مفت می زنی ها! این بیچاره رو از کوچه صداش زدن که بیاد و در زیرزمین رو واکنه، تو یک چیزی بگو ننه! آخه یه چیزی بگو!
(باجی خانم ساکت ایستاده)
میرزاتقی: پدر سوخته، حالیت می کنم.
ننه نساء : دزد جماعت به هوای آب خوردن می یاد دیگه.
علی : کی می خواست آب بخوره تو هم.
میرزاتقی : لباس تو بکن، حتی ارسی هاتم از پات در بیار. من تعلیم دیدم آقا زاده، تعلیم دیدم که حق شما اراذل و اوباش رو بذارم کف دستتون.
مریم : آقاجون من بر می گردم تو زیر زمین، جوون مردم رو ول کن بذار بره سر کار و زندگیش.
میرزاتقی : خب، که دختر من رو از راه بدر می کنی، ها؟ خرابکار بی همه چیز، گفتم لخت شو.
علی: دِ آخه مرد حسابی ؛ برای چی باید جلو زن و بچه ی مردم لخت شم؟
میرزاتقی : تا شلیک نکردم کاری رو که گفتم بکن.
علی : دِ آخه برادر من، جلوی اینها بده، خوبیت نداره.
مریم : آقاجون تو رو خدا ولش کن.
ننه نساء : تا صبح یک لنگه پا وایسونش ، تا آدم بشه.
علی : آخه مگه من چه هیزم تری به تو فروختم، پیرزن.
میرزا تقی : که لخت نمی شی؟
علی : نه که نمی شم، هر کاری دلت می خواد بکن.
میرزاتقی : تا شلیک نکردم هرچی می گم بگو چشم!
علی: شلیک کن داداش، ما که از زندگی خیری ندیدیم شاید از مردن ببینیم.
ننه نساء : ننه اش مرده ، الهی برات بمیرم، ننه.
میرزاتقی : یاالله برو تو زیرزمین. حیف گلوله که حروم تو بشه، امنیه ها خوب می دونن باهات چکار کنن.
علی: دِ بد جوری به ما گیر دادی.
(یک باره به سوی در می گریزد.)
میرزاتقی: وایستا ببینم بی همه چیز.
(علی فرار می کند. میرزا می خواهد شلیک کند، باجی خانم خود را جلو می اندازد.)
باجی خانم : نه، نه،
(میرزا ناگهان شلیک می کند و باجی خانم می افتد.)
نمایشنامه ۸/ سال های فاجعه
/انتهای متن/