داستان/ تاوان يك آه
پیرزن گونه هایش خیس می شود. زن نگاهی به او می اندازد و می گوید: اون جوری نگاه نکن یادت که نرفته مادرت گوشه ی آسایشگاه مُرد؟ تو دختر بودی طاقت نیاوردی مادرت که سر پا بود رو نگه داری حالا از من که دختر مردمم چه انتظاری داری؟
– صبر كن، صبر كن نرو، خواهش مي كنم به حرفام گوش بده!
– يه عمره به حرفات گوش كردم. از قول های دروغيت خسته شدم.
در اتاق را بست، به سمتش آمد و مانع جمع کردن وسایلش شد و ملتمسانه گفت: ولی تو نمی تونی، یعنی نبايد اين كار رو بکنی.
– من فقط دارم جونم رو نجات می دم، البته اگه جونی مونده باشه.
– فقط چند دقيقه به حرفام گوش بده، به خاطر خدا هم كه شده.
زن در حالی که با خشم لباس هایش را مچاله می کرد و داخل چمدان پرت می نمود گفت: خدا! كدوم خدا؟ همون خدای ظالمی كه بيچاره ام كرده؟
مرد با شنیدن این حرف رنگش پرید، بدنش یخ کرد و با دستپاچگی گفت: كفر نگو. هيچ می فهمی چی داری مي گی؟
– خُبه، خُبه. جا نماز آب نكش. ديگه جونم به لبم رسيده.
صدایش را پایین تر آورد و گفت : می گی چی كار كنم؟ بكشمش؟
– چرند نگو. خودت می دونی بايد چی كار كنی.
– ولی آخه. آخه …
– چيه؟ لابد از عاقبتش می ترسی؟ از روز قيامت؟ هه …
– خب معلومه. تو نمی ترسی؟
– نه من فقط به فكر اين دنيام. دنيايی كه توش زندگی می كنم. به دنيايی كه نمی دونم چيه و كجاست، وجود داره يا نداره كاری ندارم.
– اين حرف ها رو نزن، پس ايمانت كجا رفته؟ تو كه اينقدر بی ايمان نبودی.
زن دستی به موهای ژولیده اش کشید، روسری اش را محکم کرد و گفت: بسه ديگه، گوشم از اين حرفا پره. من كه كلفت نيستم، خودت انتخاب كن، يا دنيا يا آخرت.
– منظورت چيه؟
– منظورم رو خوب می فهمی … اگه آخرت رو می خوای ما رو به خير و شما رو به سلامت، اگه منو می خوای كاری كه گفتم انجام بده. منم به آخرت و اينجور چيزا كار ندارم. خُب انتخاب كن.
– پس دينم، اعتقادم چی می شه؟
– اَه، گور بابای تو و اعتقادت. من رفتم آقای پاك و منزه.
زن این را می گوید و چمدانش را بر می دارد و از اتاق خارج می شود. مرد هم در حالی که به شدت مضطرب استt به دنبالش می رود. فریاد می زند: نه. نرو. نرو صبر كن …
سپس زیر لب با خود می گوید: ای خدا، تو می گی چی كار كنم؟! … خدايا منو ببخش آخه دوستش دارم بدون اون نمی شه. به خودت قسم، نمی شه!
دوباره با صدای بلند می گوید: صبر كن. صبر كن ببين چی می گم. باشه هر چی تو بگی، قبول!
زن همان طور که در جا کفشی به دنبال کفشش می گردد با تمسخر می گوید: نمی ترسی بری جهنم؟
– بدون تو بهشت هم برام جهنمه!
– پس زود باش. كاری كه گفتم رو انجام بده.
نگاهی به اتاق می اندازد و آهسته می گوید: باشه، حالا تو بيا تو، فردا صبح می برمش.
– نه امكان نداره. این خونه يا جای منه يا جای اون مادر عليلت، همين الآن ببرش.
– خیلی خُب. یواش تر. می شنوه.
– می شنوه که می شنوه. فدای سرم که می شنوه.
– تو چرا این جوری می کنی آخه؟
– یه نگاه به سر و وضعم بندازی چراشو می فهمی. هیچ می دونی چند وقته آرایشگاه نرفتم؟ وقت نمی کنم به خودم و زندگیم برسم. دیگه بُریدم.
روی چمدان می نشیند. دستانش را جلوی صورتش می گیرد و هق هق گریه اش در راهرو می پیچد.
ـ گریه نکن عزیز دلم. من که کمکت می کنم. از این به بعد هم زودتر میام خونه. کمتر سر کار می مونم، خوبه؟ اصلاً پرستار می گیرم تا کمکت کنه.
ـ فقط مگه موضوع اینه؟ من نمی رسم خونه رو مرتب کنم. ببین همه جا پر از گرد و خاکه، تا میام یه کاری بکنم خانم جاشو خیس می کنه. هزار بار بهش می گم زبونت لاله، پات چلاقه، دست که داری این زنگ و بزن بیام، ولی کو گوش شنوا؟ تا پوشکشم می کنم گریه می کنه بعد با دست همه رو خرد خرد می کنه. دردسر جارو کشیدن هم اضافه می شه. همه اش دارم می شورم و می سابم. دیروز همسایه بغلی می گفت:” شما باید بیشتر پول آب بدین مصرفتون زیاده. پشت بومم که شده اختصاصی برای شما! شبا هر وقت می ریم یا ملحفه پهنه یا لباس.”
مرد جلوی پاهایش می نشیند. چشم در چشمش می دوزد و می گوید: جز من که کسی رو نداره. گناه داره به خدا. قول می دم از این به بعد خودم بیشتر بهش برسم. یه کم تحمل کن.
زن از جا بر می خیزد و با فریاد می گوید: منم جز تو کسی رو ندارم. می فهمی؟ از ترس تا سر کوچه نمی تونم برم مهمونی. تفریح پیشکشم. اینقدر خونه ام بوی گند گرفته، خجالت می کشم به کسی تعارف کنم بیاد اینجا مهمونی. هر کی سرشو بکنه توی این خونه، حالش بهم می خوره. از اول ازدواجم یه سر خر انداختی روی دوشم. هیچی از جوونی و زندگیم نفهمیدم. مسافرت و گردش تو سرم بخوره. من از تو هم هیچی نفهمیدم. شبا که میای همه اش در حال تر و خشک کردنشی. خیلی وقت ها هم وَرِ دل مامان جونت خوابت می بره. بگو ببینم زندگی ما چه معنی ای می ده؟
مرد سر به زیر می افکند و با نارضایتی می گوید: باشه. باشه تو بيا تو تا من برم ماشين رو روشن كنم و ببرمش، هر چی تو بگی.
– نخير منم باهات ميام تا مطمئن بشم ديگه تو اين خونه بر نمی گرده.
– ای بابا اين حرفا چيه می زنی؟ اون كه نمی تونه راه بره، چه جوری می خواد از آسايشگاه فرار كنه !؟
– نه اون نيست كه فرار می كنه. اين تويی كه دوباره ايمانت فوران می كنه و حس احترام به والدينت گل می كنه.
– از دست تو زن! باشه. ولی من می ترسم.
– باز بگو می ترسم. از چی می ترسی؟ توی این دو سال دیگه جونی برام نمونده. از زندگی و جوونی هيچ چی نفهميدم. اين قدر ثواب كردم كه …
– كه چی؟ با اين كار همه ثوابت رو از بين می بری.
– به درک. برم جهنم بهتر از اين زندگيه نكبتيه.
– ولی من از يه چيز ديگه می ترسم!
– وااای، از چی می ترسی بزدل!؟
– از آهِ مادرم. اگه آهش ما رو بگيره …
– واقعاً برات متأسفم. مرد هم اينقدر ترسو! اون آهش كجا بود كه تو رو بگيره؟
مرد سرش را به زیر می افکند و با بغض می گوید : حالا نمی شه …
صورت زن سرخ می شود و چشمانش دو دو می زند. در را گشوده و به سرعت پله ها را طی می کند و داخل کوچه می شود و در همین حین می گوید: باز داری بهونه تراشی می كنی؟ پس بهتره كه من برم. این زندگی دیگه فایده نداره.
مرد دوباره به دنبالش می دود. دستش را می گیرد و با التماس می گوید: نه. نه. می برمش. صبر كن برم بيارمش.
و به سرعت به ساختمان برگشته و مادرش را در آغوش گرفته و روی صندلی عقب می خواباند، پیرزن گونه هایش خیس می شود. زن نگاهی به او می اندازد و می گوید: اون جوری نگاه نکن یادت که نرفته مادرت گوشه ی آسایشگاه مُرد؟ تو دختر بودی طاقت نیاوردی مادرت که سر پا بود رو نگه داری حالا از من که دختر مردمم چه انتظاری داری؟ تو رو با این تن علیلت نگه دارم؟ همین دو سالی هم که نگهت داشتم، برو خدا رو شکر کن.
پیرزن آهی کشیده و به فکر فرو می رود.
/انتهای متن/