شهدای مدافع حرم/شهید میردوستی پیشاهنگ دهه هفتادی های مدافع حرم
مادر شهید ، همسرش، خواهرش، برادرش که باجناغش هم بود از محمد حسین چه زیبا تعریف می کنند، پیشاهنگ دهه هفتادی ها در راه شهادت در دفاع از حرم که در روز تاسوعا شهید شد و پیکرش را که آوردند، همه دیدند که دست در بدن ندارد، مانند صاحب این روز، روز تاسوعا.
سید محمدحسین میردوستی در تاریخ 13 / 4 / 1370 به دنیا آمد و در اول آبان 1394 همزمان با تاسوعای حسینی در هنگامه دفاع از حرم مطهر عمه سادات، حضرت زینب کبری (سلام ا… علیها) به فیض شهادت نائل آمد.
از این شهید والامقام «محمد یاسا» به یادگار جا مانده که در هفتم مهر ماه سال 93 به دنیا آمد.
اگر امثال من نروند
از وصیتنامه این شهید آمده است: فرزندم، آقا محمد یاسا، پسرم؛ نمی دانم چه زمانی این نامه را می خوانی؟ از تو می خواهم در زندگی ات پشتیبان ولایت باشی و مراقب فریب دشمن باشی. شرمنده که نتوانستم باشم؛ دوستت دارم پسرم. مراقب خودت باش. یا علی. اگر شهادت بنده به گونه ای بود که در کما یا مرگ مغزی رفتم اعضای بدنم را اهدا کنید در بخشی. به امید این که این گونه باشد.
محمدحسین گفت: «اگر امثال من برای جنگ نروند هزاران محمد یاسا یتیم میشوند و خدای ناکرده اگر جنگ به اینجا کشیده شود فرزندان ما مثل کودکان سوری قتل عام و آواره میشوند.
نام محمد را دوست داشت
مادر محمد حسین می گوید:
روی اسمش خیلی حساس بود. صدایش میزدم محمد، میگفت بگو محمدحسین. محمدحسین که میگفتم میگفت بگویید آقا محمد حسین. به خاطر علاقهاش به اسم محمد بود که نام پسرش را هم محمد گذاشت. میگفت هرچندتا پسر هم که داشته باشم اسمشان را محمد میگذارم و همیشه اسم پسرش را آقا محمد یاسا صدا میکرد.
دیپلم که گرفت رشته نرم افزار قبول شد ولی نرفت. محمد حسین دوران دبیرستان هم کار میکرد. تابستانها از بازار با قیمت ارزان لوازم التحریر میخرید و در چهارشنبه و یکشنبه بازار نزدیک محل میفروخت. کار را عار نمیدانست با اینکه به پول احتیاج نداشت ولی دوست داشت روی پای خودش بایستد.
لوازم تحریر می فروخت و برای خواهرش عروسک میخرید. خیلی کم پیش میآمد پول تو جیبی به او بدهیم. همیشه محمدحسین خودش پول داشت و دستش در جیب خودش بود. تا دبیرستان فروشندگی میکرد، حساب و کتاب خرج یک هفتهاش را داشت. حتی وقتی اگر میخواست چیزی برای خودش بخرد که پول کم داشت نمیگفت برای من فلان چیز را بخرید، میگفت کمکم کنید خودم بخرم.
سربازی اش به خاطر اینکه پدرش جانباز بود، ده ماه بیشتر طول نکشید. بعد از سربازی در آزمون یگان ویژه صابرین شرکت کرد و قبول شد.
یگان صابرین یگانی هست که ماموریتهای خطرناک دارد. محمد حسین در درگیری پیرانشهر و زاهدان که شهدای زیادی هم دادند حضور داشت.
من هر لحظه آمادگی رفتن پسرهایم را به سوریه داشتم. از پیرانشهر که آمد گفت میخواهم بروم سوریه. آدم ناآگاهی نبودم که از وضعیت آنجا خبر نداشته باشم. میدانستم اگر برود ممکن است برنگردد. با این وجود نه من نه پدرش مخالفتی نکردیم فقط انتظار رفتنش به این زودی را نداشتیم.
آخرین جشن تولد
13 مهر جشن تولد یک سالگی محمد یاسا بود. چند روز مانده تا تولد، یک شب به ما زنگ زد و گفت قرار است به ماموریت بروم و میخواهم جشن تولد محمد را را زودتر بگیرم، می ترسم تا روز تولد نباشم. 25 روز به تولد مانده بود که همه جمع شدیم و جشن را برگزار کردیم. آن شب به ما گفت فکر میکنم این اولین و آخرین جشن تولد محمد یاساست که من حضور دارم. من در مراسم دامادی پسرم نیستم…
از آنجا که هم خودش هم برادرش مدام در ماموریت بودند و به این حرفها عادت داشتم. این بار هم حرفش را به شوخی گرفتم. گوشم از این صحبتها پر بود اما انگار خودش میدانست دیگر برنمیگردد. خیلی طول نکشید و 18 روز بعد به آرزویش یعنی شهادت رسید.
اولین و آخرین تماس
در سوریه فقط یک بار زنگ زد و گفت ببخشید که دیر تماس میگیرم به ما یک کارت تلفن میدهند و فقط میتوانیم با یک شماره تماس بگیریم. من به همسرم زنگ میزنم حال شما را از او می پرسم، مادر ناراحت نشی.
گفتم: نه مادر فرقی ندارد فقط خبر سلامتیت رو بده. اتفاقا به همسرت زنگ بزن که چشم انتظار است.
همان یک بار زنگ زد تا از اینکه نمیتواند تماس بگیرد دلجویی کند.
خانمش بعدها به من گفت تعجب میکردم چرا اینقدر دلت شور افتاده، این ماموریت مثل بقیه ماموریتها بود ولی من واقعا دلشوره داشتم، انگار الهام شده بود این سفر را برود برنمیگردد.
صبح تاسوعا وقتی به شهادت رسید، ما در خانه بودیم. پسر خواهرم از طریق تلگرام باخبر شده بود. روز تعطیل از سمنان به سمت تهران راه میافتد و به خانواده میگوید فکر کنم محمد حسین زخمی شده است. برادرم و همه فامیل در سمنان و شاهرود از طریق تلگرام با خبر شدند. همان روز الهه تعریف کرد دیشب خواب دیدم محمد حسین شهید شده است. گفتم خب خوبه خواب زن برعکس میشه و محمد حسین زنده است.
خانوادههای شهدای افغانستان در ایران غریبند
یکی از کارهایی که همیشه انجام میدهم رفتن به سر مزار شهدای افغانستانی و صحبت کردن با خانواده آنهاست، چون واقعا این خانواده و شهدایشان غریب هستند. من در کشور خودم زندگی میکنم و برادرم در کشور خودش دفن شده اما اینها از کشوری غریب میآیند. دوستان افغانستانی زیادی هم دارم که در همان بهشت زهرا(س) باهم دوست شدیم.
یکی از خانواده های شهدای مدافع حرم افغانستانی میگفت در ایران زیاد ما را در مراسمها دعوت نمیکنند اگر هم برویم به قم میرویم.
خواهری که دوست بود
من و برادرم یک سال باهم تفاوت سنی داشتیم. هم برادرم و هم دوستم بود. فقط در حرف نمی گویم در واقعیت هم مثل دو دوست صمیمی بودیم. بعضی شب ها که دلمان میگرفت تا خود صبح درد و دل میکردیم. اگر اتفاقی میافتد به اولین کسی که میگفت من بودم. شب قبلی که شهید شد رفته بودم هیئت دعا کردم و از خدا خواستم برادرم و پسرخاله ام و همه دوستانشان را حفظ کند. شب خواب دیدم محمد حسین شهید شده و دارم سینه میزنم. صبح وقتی خواب را برای مادر تعریف کردم فکر کرد شاید خوابم برعکس باشد و تعبیرش این است که عمر محمد حسین طولانی است تا اینکه ظهر خبر رسید برادرم شهید شد.
الان چیزی که از محمد حسین میخواهم این است که ایمانم را قوی کند. میدانم زنده است و ما چون به ایمانی که باید باشد نرسیده ایم نمی توانیم حسش کنیم دعا می کنم ازخدا بخواهد ایمانم را آنقدر قوی کند که بتوانم حسش کنم. یک شب خوابش را دیدم که می گفت من زنده ام. گفتم پس اون جنازه چی بود گفت او شبیه منه، من زندهام.
صحبت های همسر شهید
محمد حسین پسرعموی من بود. ما هفتم مهر سال 90 عقد کردیم و یک سال بعد هم به خانه خودمان رفتیم. برای انتخاب نام محمد یاسا کلی تحقیق کردیم. یاسا به معنی پاک و دور از گناه است.
همسرم به ندرت عصبانی میشد و اگر هم به آن نقطه میرسید پس از ناراحتی و عصبانیت برای اینکه از دلم در بیاورد هرکاری از دستش بر میآمد انجام میداد و جبران میکرد. اما وقتی عصبانی و ناراحت می شد. کمی طول میکشید تا دلش را به دست بیاوری.
او با برادرش آقا سید قاسم باجناق هم بود. سید محمد حسین به شوخی میگفت: «من هر کاری بکنم از دست سید قاسم نمی توانم فرار کنم. او برادرم بود حالا چند سالست باجناق هم شدهایم، اخیرا در سپاه هم همکار شدیم و متاسفانه به هیچ وجه از دست قاسم نمی توانم راحت بشوم».
دفعه اولی بود که به سوریه رفت قبل از این سفر در مبارزات و جنگهایی که با گروهکهای تروریستی زاهدان، شمال غرب کشور بود حضور فعال داشت. حتی در این عملیاتها دستش آسیب دید و گچ گرفته بود و برای اینکه اختلالی در سفر سوریهاش پیش نیاید گچ دستش را باز کرد.
درایت و مدیریتش در امور خانه مایه قوت قلبم بود
زمان ازدواج بیست سال بیشتر نداشت اما در مسائل اقتصادی خیلی خوش فکر بود. همین که اول راه بودیم و پس انداز خاصی نداشتیم، طبیعتا خرید وسایل زندگی و بحث مسکن و تشکیل زندگی کار دشواری بود. اما با درایت و برنامه ریزی همسرم این مسائل حل میشد. همیشه در تنگناهای مالی خیالم از بابت محمد حسین راحت بود با رفتارهای مردانهاش خیلی امیدوارم میکرد به او ایمان داشتم که مشکل را حل میکند و تا جایی که ممکن بود نمیگذاشت شرایط سخت شود. کار در آژانس و یا در سوپرمارکت و کارهای متنوع از جمله این موارد بود.
در مناسبتهای متنوع یک وسیله که نیاز خانه بود می خرید. مثلا وقتی محمد یاسا به دنیا آمد و بیمارستان آمد هدیه برایم نخریده بود و من خیلی ناراحت شدم اما وقتی به خانه رفتیم دیدم یک کارتون بزرگ آوردند و من که متعجب شده بودم دیدم که یک ماشین ظرفشویی خریده است.
برای تامین هزینههای خانه در سوپرمارکت، آژانس و دیگر مکانها کار می کرد. حتی همین چند وقت پیش یک مینی سوپر دم منزلمان باز کرده بود.
اگر نروم هزاران کودک یتیم میشوند
وقتی گفت میخواهم بروم سوریه خیلی بیقرار شدم. محمد حسین گفت: «اگر امثال من برای جنگ نروند هزاران محمد یاسا یتیم میشوند و خدای ناکرده اگر جنگ به اینجا کشیده شود فرزندان ما مثل کودکان سوری قتل عام و آواره میشوند». طبیعیست که هیچکس دوست ندارد اول زندگی و در جوانی همسرش را از دست بدهد اما به خاطر این حرفهایش قبول کردم و با این صحبتها متقاعدم کرد. توی همان دست نوشته مختصرش که چند وقت قبل از شهادتش نوشته با محمد یاسا درد و دل کرده و از نبودنش معذرت خواهی کرده و تاکید داشته که به پسرش بگوییم به چه دلیل این راه را انتخاب کرده است
بیقراری پسر در شب شهادت محمد حسین
خواهر شوهرم که به همسرم خیلی وابسته بود همیشه به من دلداری میدهد. همیشه میگوید حس می کنم داداشم هست اما گاهی دلم برای جر و بحث های خواهر و برادریمان تنگ میشود. محمد حسین به محمد یاسا خیلی وابسته بود. برای دندان در آوردنش کلی ذوق کرد و خودش را میزد. (خنده) گوشی هوشمند داشت آن را به من داد و می گفت در طول روز از کارهایش برایم عکس و فیلم بگیر تا ببینم و شبها با چه لذتی نگاه می کرد. این روزها که همسرم نیست احساس میکنم محمد یاسا خیلی دلتنگی پدرش را میکند. به خصوص وقتهایی که کودکان هم سن و سال خود را در آغوش پدرانشان میبیند.
چند وقت قبل از شهادتش به محمد حسین زنگ زدم و گفتم یک عکسی از کودکیات پیدا کردم که کپی محمد یاسا است. مادرشوهرم می گوید محمد یاسا عین کودکیهای پدرش راه میرود.
ایام محرم به اتفاق خواهرم به استان گلستان رفتیم تا در مراسم عزاداری آنجا شرکت کنیم. شب تاسوعا محمد یاسا خیلی بیقراری میکرد آن روزها تازه زبان باز کرده بود. صبح دیدم که خبر را به یکی از اقوام داده بودند حسابی بیقرار شده بود و گریه میکرد وقتی نگاههای اطرافیان را دیدم پی بردم که اتفاقی افتاده است و البته حدسام درست بود محمد حسین شهید شده بود.
خاطره گویی برادر شهید که باجناق اوست
ما اگر چه اصالتا اهل شاهرود هستیم، اما چون سالها پیش به تهران مهاجرت کرده و ساکن شدیم به همین دلیل پیکر محمد حسین را در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرا دفن کردیم. البته اغلب شهدای مدافع حرم در قطعه ۵۳ و ۲۶ به خاک سپرده شدند اما چون دوستان برادرم شهیدان حسین پور و زلفی در این قطعه به خاک سپرده شدند محمد حسین را نیز در کنار آنها دفن کردیم.
اولین و آخرین خداحافظی
به دلیل اینکه با برادرم همکار بودم اکثرا ماموریتهای متعددی با هم میرفتیم و اصلا پیش نیامده بود که با او خداحافظی کنم یعنی یک جورهایی دوست نداشتم خداحافظی کنم، اما این اولین و آخرین خداحافظی با برادرم بود و اصلا نمیدانم که چطور شد، به او گفتم: مواظب خودت باش و او هم در جواب گفت: شما هم مراقب زن و بچه من باش.
من طاقت ندارم برادرم را تنبیه کنند و تماشاچی باشم
در دوره آموزشی هم با محمد حسین یکجا بودیم. قشنگترین خاطرهای که از او دارم هم در این دوره اتفاق افتاد. مربی آموزش من را تنبیه کرد و یک مسافتی را تعیین کرد تا غلت بخورم. لحظاتی بعد دیدم یک پاسدار دیگر هم با من غلت میخورد. وقتی ایستادم متوجه شدم سید محمد حسین است، بلند شد پرسیدم: مگه تو را هم تنبیه کردند؟ گفت: «نه! من طاقت ندارم برادرم را تنبیه کنند و تماشاچی باشم
روایتی از همرزم شهید
در روز آخر که این شهید بزرگوار و همرزمانش سوار اتوبوس شدند و ما خواستیم با آن ها خداحافظی کنیم، با لبانی خندان و بشاش بودند که حالات «حبیب ابن مظاهر» در شب عاشورا را برایمان تداعی کردند
مادرعزیزشون میگفتنوقتی پسرشونو محمد حسین صدا میکردن ایشون میگفتن سید رو هم بگو
بعد می گفتن سید محمد حسین. اما شهید باز می گفتن آقا هم قبلش بگو:و مادرشون آقاسیدمحمدحسین صداشون می کردن.
خیلی خوشم میاد یکی انقدر بخودش احترام میذاره.
آدما خودشون برای خودشون احترام میارن.
شهید وصیت کرده بودن انگشتر فیروزه ای رو که دست چپشون بود بعد از شهادت به دست فرزندشون محمد یاسا برسه.
ولی وقتی کاوری که پیکر شهید درش بود باز کردم تا به وصیت عمل کنم متوجه شدم شهید دست در بدن نداره در روز تاسوعا به مولا اباالفضل العباس اقتدا کرد و شهید شد.
خانمها در معراج الشهدا پیکر شهید را تشییع کردند
من در جريان رفتنش بودم، او تصميمش را گرفته بود كه قدم در اين راه بگذارد و در جواب من كه به دليل احساسات زنانهام گاهي از او ميخواستم كنار من و فرزندم بماند ميگفت اگر من در اين راه بروم و شهيد شوم تنها محمدياسا بيپدر ميشود و اين درحالي است كه اگر من و امثال من نرويم و دشمنان اسلام و انقلاب وارد مرزها شوند ممكن است محمدياساهاي زيادي غم از دست دادن پدر را تجربه كنند.
اشتياق به رفتنش حتي فرصتي براي ديدار و خداحافظي نگذاشت. آن روز قرار رفتن نداشت، به محل كارش رفت و قرار بود براي ناهار به منزل بيايد كه اين اتفاق نيفتاد و در تماس تلفني به من گفت كه ساعت13 و30 دقيقه عازم است و بعد از آن نيز تنها دو سه بار صدايش را شنيدم كه جوياي حال محمدياسا بود و تماس آخر كه خبر شهادتش بود.
چه زیبا بود در آخرین دیدار
همسر شهید ميردوستي از لحظه ديدار دوباره همسرش پس از شنيدن خبر شهيد شدنش در روز تاسوعا ميگويد: «پيش از اينكه پيكر همسرم را بياورند آرامش نداشتم و بيقرار بودم تا اينكه رويش را باز كردند و صورتش را ديدم.»
او ادامه ميدهد: «سيمايش را هيچوقت به آن زيبايي نديده بودم، حس و حال عجيبي داشتم و همان شب از خودش خواستم تا صبور باشم و همين شد و آشفتگي وجودم پس از ديدن چهرهاش به آرامش تبديل شد.
وقتی رفتیم معراج الشهدا با همه نزدیکانم گفتم وقتی پیکر محمد حسین را آوردند اگر داد و فریاد و ناله بزنید مدیونید. محمد حسین دوست ندارد. لطفا وضو بگیرید و برایش دعا بخوانید. وقتی چهرهاش را دیدم احساس کردم از همه زمانهایی که دیده بودمش خوش سیماتر و زیباتر شده بود. رفتیم بالای سرش نشستیم و دعای توسل خواندیم. جالب است که بدانید پیکر و تابوت محمد حسین را در معراج الشهدا خانمها و محارماش مانند عمهها و خواهرهایش تشییع کردند.
محمدياسا يكسال و يكماه دارد و اين روزها راه رفتن را ميآموزد؛ طبيعي است دوست داشتم اين لحظات پدرش دركنارم بود. او علاقه و آرزوهاي زيادي براي فرزندمان داشت و ميخواست الگوي خوبي برايش باشد. الگويي كه من با تعريف از رفتار، متانت، وفاداري، روحيه ايثار و جوانمردي پدرش برايش ترسيم خواهم كرد
كه او مرا در تربيت فرزندم تنها نميگذارد چراكه يك شب خواب سيد محمدحسين را ديدم كه به من گفت من هستم پس غصه نخور از آن روز او را كنار خود و فرزندم احساس ميكنم. در واقع وقتي به قلبم مراجعه ميكنم احساس ميكنم او زنده است و همين توانم را براي ادامه زندگي مضاعف ميكند.
/انتهای متن/