تاکسی نه ماشین گذری
انگار ما ها رو نمی بینن… وایستادن کنار خیابون منتظر ماشینن… پس ما اینجا چی کاره ایم… به خدا ما هم با همون قیمت می بریم… ما هم مالیات میدیم و هم شارژ،اونوقت …
سرویس ما و زندگی به دخت/
برای چندمین بار بود که از همین مسیر رد می شدم .
تاکسی های خطی ردیف منتظر مسافر ایستاده بودن …
یه نگاهی به اونا کردم و رفتم کنار خیابون تا با ماشین های گذری برم…
دوباره به تاکسی ها نگاه کردم ، پیرمردی حدود 60 سال… همیشه اونجا بود ؛ رفتم کنارش ایستادم بهش نگاه کردم..
گفت: انقلاب میری؟
گفتم: آره.
گفت : برو بشین.
شروع کرد به داد زدن ، انقلاب … انقلاب… انقلاب سه نفر.
گفتم: شما همیشه اینجایید؟
انگار منتظر حرف زدن بود.
گفت : بچه تبریزم ، از صبح تا شب اینجام ، کل روز.
گفتم: یعنی خونه نمی رید؟
گفت: دخترم اینجاست ولی آدم که نمی تونه همش بره خونه دخترش .
با دست به یه ساندویچ فروشی اشاره کرد.
گفت: ناهار رو اونجا می خورم.
دور و بر و نگاه کرد به آرومی گفت: البته ماهی یه بار خونش می رم تا مزه قورمه سبزی یادم نره.
بعدش با دست به تاکسی اش اشاره کرد ، گفت اینجام می خوابم…
شونه شو بالا انداخت و شیشه ها ماشینو پاک کرد…
به مسافرهای کنار خیابون نگاه می کرد و سرشو تکون می داد با خودش زمزمه می کرد .
توی ماشین نشستم تا زمزمه ها رو بشنوم.
می گفت: انگار ما ها رو نمی بینن… وایستادن کنار خیابون منتظر ماشینن… پس ما اینجا چی کاره ایم… به خدا ما هم با همون قیمت می بریم… ما هم مالیات میدیم و هم شارژ ، اون وقت ….
راست می گفت؛ همه ی مسافرها به بهانه عجله داشتن سوار تاکسی نمی شدن و هر کدوم شون سوار ماشین های دیگه می شدنٰ، در صورتی که اگه همشون سوار بشن تاکسی هم زود راه می افته.
موقع راه افتادن یه خانومه اومد و یه قابلمه غذا بهش داد.
با خوشحالی سوار شد … قبل از راه افتادن در قابلمه رو باز کرد و بو کرد … ذوق کرد.
با خودش می گفت: خدا خیرت بده دختر..
بعد به من گفت: دخترم بود ، دیشب نتونستم برم خونش…
توی راه چند باری به ساعتش نگاه کرد فکر کنم منتظر وقت ناهار بود.
خدیجه فتحی/انتهای متن/