نمی دانستم چقدر دوستت دارم

دیشب وقتی دست گرم مهربانت را روی شانه ام گذاشتی و آرام گفتی: داداشی، شما مردها همیشه دیر متوجه قلب های تان – عشق- می شوید، شکستم…

5

سرویس ما و زندگی به دخت/

خوش به حال تو اشغالگر، خوش به حال آن روز ها که پسر قند وعسل خانه بود. می دانی کی را می گویم؟ وقتی بابا پسر بود. مامان بزرگ تعریف می کرد که وقتی بابا به دنیا آمده بود، پدر بزرگ شش  لنگه النگوبه او هدیه داده بود. اما بابام برای تولد من چه کرد؟ می دانی چرا؟ چون قبل از من به دنیا آمده بودی و بابا النگو ها را سر زایمان تو خریده بود، پس تولد پسر یعنی من، چه معنی داشت؟

حالا هم حرف اول و آخر را در خانه تو می­زنی، چون دو سال از من بزرگتری. کوچکتر که بودم فکر می کردم بزرگ که بشوم تو را دور می­زنم، اما تو بزرگتر می شدی و مثل صهیونیست ها سرزمین خانه را اشغال می کردی؛ تصمیم گرفتم دانشگاه قبول شوم آن هم شریف، وقتی دو سال قبل در رشته ریاضی دانشگاه شریف قبول شدی آن هم رتبه عالی، ماست ها را کیسه کردم و نگاه بابا بد جوری رویم سنگینی کرد که تو دیگه چه کار می خواهی بکنی؟

….اما خواهرم، حالا که بیمار شده ای، شب ها به درگاه خدا پوزش خواهانه برایت طلب سلامتی می کنم. نمی دانستم که چقدر دوستت دارم؟ دیشب وقتی دست گرم مهربانت را روی شانه ام گذاشتی و آرام گفتی: داداشی، شما مردها همیشه دیر متوجه قلب های تان – عشق- می شوید، شکستم و حالا به خدا قول می دهم که تو شفا پیدا کنی تا من دیگر دیر متوجه عشق هایم نشوم.

خدیجه صامت/ انتهای متن/

نمایش نظرات (5)