مادر و پسر فراری

اتفاقی با هم رسیده بودیم خانه و حالا مامان می پرسید: تو می گویی چرا این ساعت اینجایی یا من بگویم؟! آرامش مامان زبانم را باز کرد. نه مثل کسی که اعتراف می کند، بلکه با علاقه از حال بی حوصله و دل تنگم با او حرف زدم.مامان گفت: “عین من”.

1

 سرویس ما و زندگی به دخت/

اصلا حوصله نداشتم ­، دلم تنگ بود، چند روزی می­شد که این طوری بودم. بدون اینکه به کسی بگویم از مدرسه جیم شدم. توی خیابان خبری نبود و دلتنگی با من از مدرسه فرار کرده بود. خش خش برگ ها را در پاییز زیر پایم همیشه دوست داشتم؛ اما حالا این صدا روی اعصابم بود.

اتومبیلی از بغل گوشم کذشت و راننده با صدایی هراسناک، غش کشید. به سرعت داخل کوچه  پیچیدم. با اینکه از مدرسه فرار کرده ام، به قول مامان کبوتر جَلد خانه بودم، جایی نداشتم که بروم!

کلید را درقفل چرخاندم، در باز نشد، کسی در خانه بود.قبل از آنکه تصمیمی بگیرم، مامان در را باز کرد.دوتایی با هم گفتیم، این وقت روز اینجا…!

مامان خندید و طبق معمول به سرعت بر خودش مسلط شد و دستم را گرفت و با مهربانی به آشپزخانه برد.

بوی چای تازه فضا را انباشته بود. دو لیوان چای روی میز گذاشت و کنارم نشست و گفت: چه زیباست مادر و پسر فراری از محیط های دوم شان، اتفاقی در کانون خانواده به هم برسند، با هم چای بنوشند، نه؟

 اصلا منتظر پاسخ نماند و ادامه داد: خوب، حالا تو می گویی چرا این ساعت اینجایی یا من بگویم؟! آرامش مامان زبانم را باز کرد. نه مثل کسی که اعتراف می کند، بلکه با علاقه از حال بی حوصله و دل تنگم با او حرف زدم.مامان گفت: “عین من” و درادامه پرسید: می دانی چرا این حالیم؟

گفتم، نه.

در حالی که قندان را در مقابلم گرفته بود با بغض گفت: پسرم این حال همه شیعیان، تو ایام محرم و حتی قبل از محرمه. این را خانم ….. مدیر مدرسه ما در پاسخ گلایه ام از بی حوصلگی گفت.

صدای مداحی از حسینیه ی نزدیک مان،  خانه را پر کرد و من و مامان در کنار هم گریستیم.

خدیجه صامت/ انتهای متن/

نمایش نظرات (1)