«زندگی» در کوچه پس کوچه های دروازه غار

“ما نه تولیدی هستیم، نه آموزشگاه، نه توانبخشی. ما توانمندسازی هستیم.” اینها را خانم پوینده می گوید. زنی که با پیگیری های مداومش این مرکز را راه انداخته”: مرکز توانمندسازی آوای ماندگار”.

3

سرویس اجتماعی به دخت/

«بی دلیل نیست که اینقدر ناملموس است برای تان. برای اینکه واقعا پدیده نویی است اینجا. 97درصد مؤسسات را می شود گفت خیریه اند، سر خوب و بد بودن شان قضاوتی نداریم. ازبچگی همیشه بهمان گفتند دست عاجز را بگیر بلند کن. هیچکس نمی گوید حمایتش کن دستش را  بگیرد به زانویش و بلند شود. اینجا این اتفاق نو دارد می افتد. یک خیریه غذا و لباس می دهد، خیلی هم خوب؛ ما نمی گوییم این کار را نمی کنیم. دکتر می بریم، بیمارستان می بریم. اگر این کار را نکنیم، نمیتوانند کار یاد بگیرند ولی اصل کار ما این نیست. ما نه تولیدی هستیم، نه آموزشگاه، نه توانبخشی. ما توانمندسازی هستیم.»

اینها را خانم پوینده می گوید. زنی که با پیگیری های مداومش این مرکز را راه انداخته و برای ادامه حیات اینجا هر روز با کلی مشکل مالی طرف است. موقع مصاحبه محکم و با اقتدار حرف می زند و وقتی  نوشته کودکانه زیر شیشه میز کارش را می بینیم، می فهمیم این اقتدار برای مسائل کاری است نه برای زنان و دختران اینجا: «هر کجا هستی آسمانت آبی و تمام دلت از غصه دنیا خالی. مثل باران باصفایی، مثل خون در قلب مایی، چه بخواهی چه نخواهی، عزیز دل مایی. روز معلم برای تان موبارک. برای خانم پوینده.»

قصه از کجا شروع شد؟

«خانم پوینده حدود 15 سال سابقه کار با کودکان داشتند . در خانه کودک شوش خیلی فعال بودند. بعد از یک مدتی به این نتیجه می رسند که صرف اینکه بگویند بچه ها نباید کار بکنند مشکلی ازشان حل نمی کند. چون خانواده مشکل داشته باشد، بچه هم مشکل دارد. فکر کردند حالا که قرار است بچه ها  کار کنند، حداقل کاری را یاد بگیرند که با آن درآمد داشته باشند. نه اینکه بچه هم درس بخواند و هم برود در خیابان فال بفروشد. برای همین مصرانه روی این قضیه ایستادند.»

 خانم کعبی آرام و با طمانینه حرف می زند، آنقدر که نگران می شویم نکند صدایش کامل ضبط نشود. او ادمه می دهد:

 چند سال پیش از طریق یکی از همکارانش با بچه های باهوش این محل آشنا می شود و برای ادامه تحصیل شان از آنها حمایت مالی می کند. بعد از مدتی اما به این نتیجه می رسد که صرف دادن پول تأثیری در حل ریشه ای مشکل ندارد و باید با مردم بود تا بتوان تغییری ایجاد کرد. همین تفکر هم پایش را ب”ه مرکز توانمندسازی آوای ماندگار” باز می کند. خودش می گوید آن زمان مدام دغدغه داشته نکند دختری را که ازش حمایت می کرده، بدهند به پسرعمویش. حرفش وقتی برای مان معنی پیدا می کند که وسط حرف هایمان به دنبال دختر بچه ای که با اسباب بازی هایش جلوی در ایستاده، عذرخواهی می کند و می رود به بچه ها برسد. بچه هایی که حالا قرار نیست مثل بعضی از دوستان شان زودتر از موعد وارد دنیای بزرگترها شوند.

اول دختر ها حالا زنها

 « اینجا که راه افتاد، محور کار ما بچه های 13 تا 18 سال بودند. اما خانواده ها برای مان مشکل ایجاد می کردند.  برای شان سخت بود دخترانی که کار خانگی می کردند یا در خیابان فال و گل می فروختند بیایند اینجا. فکر ، اگر بچه ها بیایند اینجا درآمدشان قطع می شود. ما هم بابت کار بچه ها بهشان پول دادیم که عملا بیشتر از پولی بود که در خانه درمی آوردند. به مرور پدرها و مادرها راضی شدند اما باز مشکل داشتیم. به این نتیجه رسیدیم بجای اینکه فقط با بچه ها کار کنیم بهتر است هدف مان را روی زنان هم بگذاریم. اینطوری مادرهایی که اینجا را می بینند دخترانشان را هم می آورند.» سقف اولین جایی که مرکز را در آن برپا کرده بودند، شبانه می ریزد و با کمک های مالی یک جای دیگر را اجاره می کنند. جایی که در حقیقت انبار بوده اما تمام کارها روی میزی که داشتند، انجام می شده. کلاس سواد آموزی، کلاس خیاطی، آموزش مهارت های زندگی، همه چیز روی همان میز برگزار می شده. کم کم زنان محله از طریق فامیل و دوست و همسایه از بودن چنین جایی خبردار میشوند و مراجعه می کنند. جمعیت که بیشتر می شود، شهرداری جای فعلی را در اختیارشان میگذارد. مرکزکه روزی با 9 نفر شکل گرفته بوده، حالا ازچیزی حدود 118 زن و دختر حمایت می کند. وقتی از خانم پوینده می پرسیم با وجود مشکلات مالی شان باز هم افراد جدید را قبول می کنند یا نه، می گوید: «تا جایی که ظرفیت داشته باشیم، بله.»

پله پله تا توانمند سازی

قانون اینجا اینطوری است که هرکس وارد می شود، اول باید خواندن و نوشتن یاد بگیرد. کلاس سوادآموزی طبقه بالاست و آنطور که خانم کعبی می گوید با استفاده از یک سری کتاب ها و شیوه های خلاق آموزشی معمولا بعد از شش ماه خانم ها باسواد میشوند. شیوه شان هم اینقدر موثر بوده که کار از سوادآموزی فراتر رفته و خانم ها تقاضای کلاس دوم و سوم کرده اند.از نظر خانم کعبی نمود عینی تاثیر سواد را می شود در مسائل بهداشتی خانم ها دید: «قبلا که به ما مراجعه می کردند و برای مسائل بهداشتی شان از ما کمک میخواستند، خانم پوینده آژانس میگرفت و خودش می بردشان پیش دکتر. الان دیگر این کار را نمی کند چون همه این افراد خودشان سواد دارند. آدرس را میدهیم و خودشان می روند.» در کنار سوادآموزی هرکس با توجه به علاقه اش، پی یاد گرفتن کاری به یکی از اتاق های اینجا سر می زند: بافتنی، خیاطی، سوزن دوزی و … . آموزشش هم با کار است؛ یعنی به جای اینکه مثلا روی پارچه ی بیخودی تمرین کند، روی ملحفه کار می کند. اینطوری هم دقت و تمرکز بیشتری میگذارد، هم بعدا می تواند بگوید در این مدت چند تا ملحفه دوختم. ملحفه هایی که حالا حکم کالا دارند و بنابراین قابل فروشند. نکته اما اینجاست که با کمک حامیان قبل از اینکه چیزی به فروش برسد، بچه ها حقوق هایشان را گرفته اند. «ما نه تنها بابت آموزش شهریه نمی گیریم بلکه پیگیر می شویم بچه ها حتما کار را یاد بگیرند و به یک جایی برسند و بعد بهشان سفارش کار می دهیم. مثلا بهشان سفارش کار بافتنی میدهیم و کاری تحویل می گیریم که به خاطر عیبش باید شکافته شود. اما پول آن را به بافنده اش می دهیم و ازش می خواهیم دوباره ببافد. برای کار جدید هم دومرتبه پول می دهیم.» با این توضیح خانم کعبی است که ما هم می پذیریم نه با آموزشگاه طرفیم و نه با تولیدی؛ بلکه به قول خودشان اینجا یک مرکز توانمندسازی است.

«توانمندسازی اصل قضیه است نه کارهای خیریه ای. ما مسئله مان این است که اگر هزینه ای می شود برای توانمند سازی زنان باشد و برای اینکه بتوانند کاری یاد بگیرند و خودشان وارد عرصه اجتماع بشوند و توانایی درآمدزایی داشته باشند. وقتی خانم ها می ایند اینجا دانش شان بالا می رود، شیوه برخورد و تعاملات اجتماعی را یاد می گیرند، نه گفتن را یاد می گیرند و سرمایه اجتماعی شان گسترش پیدا می کند.»

حالا بعد از مرحله آموزش و ماهر شدن در کار و خلاصه چند وقتی کسب تجربه، خانم ها می توانند خودشان اینجا مربی شوند. اگر هم به خاطر دلایل خاص زندگی شان مثل عوض شدن محل زندگی، ازدواج و … از اینجا بروند، آنقدر توانمند شده اند که دیگر مثل سابق زندگی نکنند. مثل زن افغانی که خانم کعبی می گوید وقتی می خواسته به کشورش برگردد به اینجا آمده و بافتنی با ماشین را یاد گرفته تا در افغانستان بتواند چیزی تولید کند که فروش داشته باشد. اگر هم شرایط خانمها اجازه بدهد و بتوانند همین جا بمانند، سفارش کار میگیرند و دیگر نیازی نیست بیرون از اینجا دنبال کار بگردند.

نه ماهی نه تور

پروسه ای که ما در چند خط توضیحش دادیم، به این راحتی ها هم اتفاق نمی افتد. اول از همه خانم ها باید خیال شان از بچه ها و خانواده هایشان راحت باشد تا بتوانند تمرکز کنند و کار یاد بگیرند. برای همین ایجاد آرامش و تمرکز هم، اینجا علاوه بر زنان از خانواده هایشان هم حمایت می شود. وقتی مادرها سر کلاس اند، بچه ها در حیاط بازی می کنند (مثل همین یکی دو ساعتی که ما اینجاییم و بچه ها چند باری خانه کوچک گوشه حیاط را خراب می کنند و بعد انگار نه انگار، دوباره از اول خانه را می سازند)، بزرگتر هم که باشند و اهل مدرسه، میروند سر کلاسهای تقویتی، تابستانها هم که انواع و اقسام کلاسها منتظرشان هستند. با توجه به اینکه در این محله مسئله اعتیاد زیاد است، اگر زنی هم شوهرش اعتیاد داشت، کمکش می کنند تا ترک کند و به زندگی برگردد. کلاسهای مهارت زندگی، بهداشت خانواده و حتی یوگا هم هر کدام به جای خود سهمی در توانمندسازی زنان اینجا دارند:

«اینجا بافت تور ماهیگیری را یاد می دهیم، حتی خود تور را هم نمی دهیم. ماهی که بدهی، یک وعده شان را تامین کردی؛ تور ماهیگیری که بدهی، بعد چند ماه بالاخره تورشان پاره می شود؛ ولی بافت تور را که یاد بدهی دیگر برای همه عمر تامین میشوند.»

خانم پوینده با اشاره به همان جمله معروف یاد دادن ماهیگیری به جای دادن ماهی اینها را می گوید و یک خاطره هم از نامگذاری اینجا برای مان تعریف می کند:

 «کسی که می خواست تابلوی اینجا را طراحی کند، تابلوساز خود بهزیستی بود. می گفت باید توانبخشی باشید، ما چنین چیزی نداشتیم. ما هم گفتیم مجوزمان به این اسم است. بعدا خودش با بهزیستی صحبت کرد و آنها گفتند این مرکز استثنائا به خاطر نوع کارش توانبخشی نیست. یعنی کاری که ما می کنیم توی چارت بهزیستی نبود و چون می خواسته به ما مجوز بدهد، کار ما را تعریف کرده.»

صحبت به نمایشگاه زدن و فروش محصولات که می رسد، یکی دیگر از سختی های کار خودش را نشان می دهد و ما می فهمیم هنوز زنان اینجا را درست نشناخته ایم. اینطوری گمان می کنیم که زمان نمایشگاه که می شود، این خانم ها بلند می شوند می روند به غرفه های شان تا هم کارهای شان را بفروشند، هم سلیقه مشتری دست شان بیاید. با حرفهای خانم کعبی متوجه می شویم حدس و گمان مان هیچ به واقعیت نزدیک نیست.

«90 درصد بچه های اینجا به خاطر خانواده های شان نمی توانند به این راحتی خارج شوند. اصلا نمی توانیم برای غرفه رفتن روی زنان محل حساب کنیم؛ خیلی کم پیش آمده که زنان خود محل به غرفه رفته باشند.»

این تازه یکی از مشکلات نمایشگاه است. مشکل بعدی آنطور که خانم پوینده می گوید بحث تولید خود کالاست.

«ما تولیدی نداریم که به غرفه ارائه بدهیم. ما کار آموزشی داریم و موقع تولید که می رسد بچه ها به دلیل شرایط زندگی شان می روند. مثلا یک نفر از سه ساعتی که می آید اینجا، یک ساعت می رود سر کلاس کاموا، دو ساعتش هم می رود دکتر. پس تولید نمی تواند داشته باشد. نه اینکه نخواهد، مجموعه شرایطش اجازه نمی دهد.»

 با همه این مشکلات و سختی های کار اما بچه ها سعی شان را کردند و امسال توانستند دو نمایشگاه مستقل برگزار کنند تا هم شناخته شوند و هم از دیدن نتیجه زحمت های شان که حالا شده کالایی که در غرفه فروش می رود، خستگی از تن شان خداحافظی کند.

خبرنامه هم کاغذی، هم دیجیتالی

وقتی خانم کعبی از راه اندازی قریب الوقوع سایت شان و خبرنامه کاغذی فعلی شان می گوید، مشتاق می شویم زودتر خبرنامه ای که کار دست بچه ها و مربی های اینجاست را ببینیم. خانم کعبی چندتایی از خبرنامه های شان را می آورد و می گوید:

 «تنها رسانه ما خبرنامه داخلی است. بیشتر اینها را به کسانی که حمایت می کنند می دهیم تا خبردار شوند پولی که دادند صرف چه کاری شده.»

 خبرنامه ای که آخرین بار بهمن ماه پارسال چاپ شده و الان هم با اینکه همه مطالب شماره جدیدش آماده است، به خاطر مسائل مالی هنوز چاپ نشده. این هم چند خطی از خبرنامه تا کمی با حال و هوای زنان و بچه های دروازه غار آشنا شوید:

– من با فضا و نوع کار NGO ها آشنا بودم. با فضای کارگاه که آشنا شدم، اول فکر کردم که این هم یهNGO  دیگه س. اما تفاوت هایی جدا از اون حس مشترک تمام آدم هایی که در NGO ها فعالیت می کنند وجود داشت. در کارگاه هدف توانمند کردن بود و در NGO ها، عمده اهداف سوادآموزی.

– حضور در کارگاه از نظر روحی برایم مفید است و احساس آرامش می کنم. وقتی به کارگاه می آیم احساس استقلال بیشتری در خانواده می کنم و محدودیت سابق را در خانواده ندارم چون افراد خانواده می دانند در کارگاه مسئولیت دارم و باید پاسخگو باشم. حضور در کارگاه و مسئولیت کارگاه باعث شد افراد خانواده نسبت به من کمتر وابسته باشند و کارهایشان را خودشان انجام دهند.

– پسرم به من می گوید: از وقتی به کارگاه رفته ای روحیه ات عوض شده و خیلی شادتری. خودم احساس می کنم از وقتی به اینجا آمدم، توانسته ام توانایی های خودم را بشناسم و سعی در بهبود و ارتقای آنها کنم.

– یک چیز مهمی که در درون من بسیار تأثیر گذاشت، وجود اسپانسرهایی بود که در این مکان رفت و آمد داشتند و از آنها آموختیم که چگونه رفتاری مناسب شاءن طرف مقابلمان داشته باشیم. کی و کجا و چگونه صحبت کنیم. من قدرت آن را نداشتم که بتوانم صحبتم را به شخص مقابلم بگویم ولی حالا می توانم بدون هیچ شک و ترسی صحبتم را بگویم که این بزرگترین کشف من در زندگی بود.

– امروز متوجه شدم که در مؤسسه مرا با این ویژگی که فردی با دقت هستم میشناسند. امیدوارم بتوانم این توانایی را در خودم بهبود ببخشم.

– حضور در کارگاه باعث شد که من کمی مستقل شوم و هزینه های درمانم را خودم پرداخت کنم و با شوهرم سر این مساله دعوا نکنیم.

– با ورود به مؤسسه یاد گرفتم که حتما نباید فلان مدرک و تخصص رو داشته باشم تا کاری انجام بدم. بلکه مهم اینه که بتونم آدم مفید و کارسازی باشم و متوجه شدم که تجربه عامل مهمی برای انجام این وظیفه مهمه.

– زمانی که می دیدم من با خیال راحت زمان و دقایقم را از دست می دهم در حالی که خیلی ها از ثانیه ثانیه زمانشان حداکثر استفاده را میبرند، من هم تصمیم گرفتم تا یاد بگیرم برنامه ریزی موثر چیه و چطوری این کار را انجام بدهم.

–  خانم معلم از شاگردانش خواسته انشایی بنویسند. عموم نامه ها مربوط به افراد جوان و کودک افغانی است که درباره افغانستان و دیدن کشورشان نوشته اند. هر چند که آنها اکثرا در ایران به دنیا آمده اند، ولی به علت بودن نزدیکانشان در آنجا، میل دیدن آنها و کشورشان در این نامه ها منعکس شده است.

– در کلاس کودک 7 ساله ای را دیدم که دست ها و لباس هایش سیاه و کثیف بود، اما قلبی پاک و روشن داشت، با روحی بلند که دغدغه اش کار کردن و نان درآوردن و خرید اسباب بازی برای برادر کوچکش بود. گاهی همراه خود برادرش را به کلاس می آورد. وقتی به او می گفتیم که او هنوز کوچک است، با همان تعهد و احساس مسئولیتی که در او سراغ داشتیم، میگفت: «خانوم آخه نمی خوام بیسواد بمونه.»

– شکوفه می گفت: «در تابستان با خواهرانم دستبند بافتیم. با پول فروش دستبندها می خواهیم یک کامپیوتر بخریم، شما مارک خوبی سراغ ندارین؟»

– با استعداد بود، اما ترس و اضطراب تمام وجودش را پر کرده بود. فکر می کرد اگر اشتباهی کند، حتما سرزنش خواهد شد. دائم میگفت: «ببخشید». حتی گاهی از کنارش هم می گذشتند، می گفت: ببخشید. نمی دانم فکر می کرد به چه چیزی متهم است که دائما برای اشتباهی که مرتکب نشده عذرخواهی می کرد.

– دختران و زنانی که شاید تنها عددهای متر را می شناختند و گروهی از آنان با آن هم آشنا نبودند و این در گرو حوصله و صبر مربی می بود که بتواند در کمال آرامش بارها و بارها توضیح دهد تا ایشان در این فن [خیاطی] مهارت پیدا کنند.

– خانم 22 ساله افغانی که آرزوی دوختن لباس به شکل راحت برای خود داشت، به من می گفت تمام استخوان های بدنم شما را دعا می کنند. بهترین هدیه برای من دعای آنها بود.

مریم علی بخشی/انتهای متن/

نمایش نظرات (3)