لیلا

کاربران عزیز، از این پس در بخش ادبیات داستان هایی دنباله دارداریم. شما می توانید در پایان هر قسمت، رویدادهای قسمت بعدی را حدس بزنید یا نظرات خود را در مورد همین قسمت مطرح کنید.

0

سرویس فرهنگی به دخت/

 دختر موهای کم پشت و وز وزی اش را از پشت پردۀ توری گلبهی رنگ به سایه ای که دراز بود و بی قواره دوخت. داشت با نگاهش صاحب سایه را می جویید. طوری هراسناک سایه بلند و کج و معوجش را دنبال می کرد گویا سالهاست او را می شناسد.

سایه، گاه محو می شد و گاه از پس در نیمه باز حیاط، درست همان جا که چند ساقۀ پیچ در پیچ یاس روی دیوار کنار در، درهم گره خورده بود، چپ و راست می رفت. دختر چشمان سیاه فندقی اش را که زودتر از موعد چند چروک در اطرافش پیدا شده بود، با دقت به سایه دوخت. طره ای از موهای سفید شقیقه اش را پشت گوشش خواباند و متفکرانه به سایه زل زد. باید او را شناسایی می کرد. باید می فهمید چرا دست از سر درب این خانه برنمی دارد! باید می دانست از جان او چه می خواهد! اگر حدسش درست می شد و سایه همان کسی بود که همیشه در دلش هراس و وحشتی ناباور ایجاد می کرد، چه باید می کرد! باید درست مثل یک گربه، نرم و خزنده از پس دیوار پشتی به خانۀ همسایه ای می خزید که حتی سالی یک بار هم با او سلام و علیک نداشت! یا از تاریکی بهره می برد و همچون موشی سیاه، پشت در به انتظار می ایستاد تا هرگاه حواس سایه به جایی غیر از درب خانۀ آن ها پرت می شد، به بیرون بپرد و پشت یکی از همان شمشادهای بلند و در هم تنیده شده یا داخل جوی بزرگی که بین دو جدول سیمانی زندانی شده بود، پناه می گرفت و در بهترین زمان، می گریخت به جایی دوردست تا هرگز نه دست سایه به او برسد و نه ذهنش در پی مخفیگاه او بگردد.

چرا باید فکر می کرد افکارش نه منسجمند و نه درست! نمی دانست چرا همه در زندگی اش تجسس می کنند! چرا او را می پایند و دوست دارند مدام او را زیر نظر بگیرند! به نظرش مردم احمق بودند. نادان هایی که خیال می کردند بیشتر از او می فهمند و بهتر از او تصمیم می گیرند. او با این که بیست سال بیشتر نداشت، اما همیشه بهترین تصمیم ها را گرفته بود. برای هر مشکلی راه حلی مناسب یافته بود. حتی بهتر از دوست دوران کودکی اش که گمان می کرد چون پا به دانشگاه گذاشته، پس بیشتر از او می فهمد و می تواند خوب و بد را از هم تشخیص بدهد. مثل مادربزرگ ها، نصیحتش می کرد و او را درست مثل یک ویروس زیر ذره بین نگاه می کرد. گاهی چنان با او حرف می زد، گویا با کودکی کم شعور سخن می گوید.

حالا هم، این سایه درست مثل بختک روی زندگی اش افتاده بود. راه گریزی هم، وجود نداشت. اگر سایه همان سایه بود، کارش تمام بود. بالاخره بند حوصلۀ مرد پاره می شد. از پشت در نیمه بازی که نمی دانست به دست کدام همسایه باز گذاشته شده است، به پشت درب آپارتمانش می آمد و همه چیز را درست می گذاشت کف دست پدرش. شاید هم وحشیانه، لگدی به در آپارتمان می کوبید و مستقیم پاهای دراز و بلندش را بیخ گلوی پدر پیرش می گذاشت و در حالیکه عربده می کشید و دندان های زرد و جا به جا کرم خورده اش را نشان می داد و می گفت:

ــ یا مثل آدم پول مواد را می دی یا از حلقوم بابات بیرونش می کشم.

تنش لرزید. عرق سردی روی تن و صورتش نشست. احساس سرما کرد. تنش مور مور شد و ضربان قلبش به کندی تپید. گمان کرد چیزی به ایست قلبی اش باقی نمانده است. اما باید خوددار می بود. باید حواسش را جمع می کرد تا چنین اتفاقی پیش نیاید. نباید پدرش می فهمید او به این مرد. مردی که سایه اش لحظه ای از پشت در محو نمی شد، مقروض است. از او مواد خریده و به هزار ترفند از دادنش طفره رفته است. اگر پدر بو می برد او به سراغ مواد رفته است، همه چیز را می فهمید. می فهمید که کسری پول های داخل کیفش، تقصیر او بوده. می فهمید که مفقود شدن بعضی از جواهرات مادر مرده اش، به خاطر تهیه پول مواد او بوده .

می فهمید که رنگ پریدگی، کبودی لبها، لرزش دستها و خماری های گاه و بی گاه دخترش به خاطر همان موادی ست که زمانی گریبان دامادش را هم گرفته بود و در نهایت باعث بدبختی همۀ آن ها شده بود.

 نه؛ او نباید می فهمید. نباید می دانست دامادش رخت اعتیاد را تنهایی به تن نکرده است و تنها دخترش را هم، برای همیشه از او گرفته است. پدر تنها کسی بود که برایش باقی مانده بود. او و پسرش. که حالا درست در این لحظۀ حساس باید بیدار می شد و صدای گریه اش  در گوش او می پیچید.

 هرچند پدر خسته از کار بنایی با دو قرص به خواب عمیقی فرو رفته بود. اما اگر گریه های نوزاد بیشتر می شد. ممکن بود بیدار بشود. نمی دانست چه کند. به سراغ پسرش برود یا همان جا کنار پنجره چمباتمه بزند و به سایۀ شومی نگاه کند که شاید با خودش نکبت و بدبختی دیگری می آورد.

 درست مثل دوسال پیش که سایه آرمین درست مقابل همین در پیدا شد. ادای عاشق پیشه ها را در آورد و عاشق سینه چاک، وقتی قاب تنها دختر دردانۀ این خانه را دزدید، رویاهایش را هم با خود برد. به چند ماه نکشیده، پدر فهمید دامادش معتاد است. اما او دل به پسری سپرده بود که گمان می کرد با اسب سفید رویاها برای خوشبخت کردنش آمده است. برخلاف خواست پدر، زنش شده بود و ایستاده بود به انتظار زندگی ای جدید که همیشه آرزویش را داشت.

 ادامه دارد…

منیژه جانقلی/انتهای متن/

درج نظر