درد دل های یک دختر چادری

آنچه می خوانید دل نوشته های یک دختر خانم چادری درباره حجابش است . دل نوشته ایست که باید خواند و تأمل کرد و شاید هم پاسخ داد…

27

سرویس ما و زندگی به دخت/ 

خسته بود، عرق پیشانی اش را با دست پاک کرد و همان ضد آفتاب مختصری هم که زده بود پاک شد. کلافه بود. می گفت هرجا که می رود بخاطر چادرش محکوم می شود!
آری تعجب نکنید، بخاطر چادرش از ترم دوم کارشناسی ارشد علوم سیاسی انصراف داده بود. مسلم است که درس های بشیریه با عقاید او سنخیت ندارد. او را چه به ” توماس هابز” و ” دولت مدرن” یا ” شبه دموکراتیک”!
می گفت بخاطر چادرش جرأت نمی کند آرایشگاه برود، از در که وارد می شود اخم و تخم کسانی که آنجا به صف شده اند تا رنگ موهایشان را مثل ” کتی پری” کنند اذیتش می کند. گفتار خانم آرایشگر که ” نه این رنگ ها به شما نمی آید” او را آزار می دهد!
می گفت بخاطر چادرش در اداره پست همین مملکت او را تحقیر کرده و به او خندیده اند!
می گفت بخاطر چادرش خواستگار های متعددی را از دست داده است و اکنون راضی به قسمتی است که “آفتاب مهتاب ندیده” را جسته و شاید خودش هر غلطی که دلش می خواسته کرده است!
می گفت دوستش را که تمام پسرهای اقدسیه را فتح کرده بود یکی از همین پسر مومن هایی که او نصیبش نشد گرفته است! خب حق دارند! آنها عرضه بهتری دارند و حتی مومنان را هم ” تور” می کنند!
می گفت بخاطر چادرش برای تنها یک شغل تا بحال 6 جای مختلف را امتحان و همه را ترک کرده است.
می گفت در یکی از ادارات دولتی تنها به جرم چادری بودنش پرونده سازی برایش کردند و او را به حراست فرستاده و با حقد و عناد وصف نشدنی از اداره بیرونش کردند، تنها به جرم اینکه چادر داشت و به میل “آقای رئیس” زلف هایش را ” بر باد” نمی داد!
می گفت در مترو، اتوبوس، تاکسی و هر وسیله نقلیه عمومی اگر زنی کنارش باشد، با دیده تحقیر به او نگاه می کند و اگر مردی کنارش باشد از روی عمد خودش را به او می چسباند یا به او “تیکه” می اندازد یا …
می گفت که در دبیرستان تنها به جرم دفاع از حریم عفت و چادرش در مقابل معلم دینی اشان! نمره 20 او را 15 داده بودند و به همین دلیل نتوانسته بود شاگرد اول شود!
می گفت در دانشگاه استادش به او گفته بود تبلیغ ” پارسی کولا” را دیده ای؟ “سیاهی کیستی” خانم فلانی…
می گفت در مطب دندانپزشکی برای اینکه نمی خواسته چادرش را برای نشستن روی “یونیت” از سرش در بیاورد، با دکتر جر و بحثش شده و پشیمان از درست کردن دندان، یک هفته درد را به جان خریده تا بالاخره یک “درمانگاه خیریه اعراب” در بهارستان را پیدا کرده و برای مداوا به آنجا رفته است!
می گفت وقتی برای خرید البسه و ملزوماتش به “پاساژ” می رود همگی به دید یک خارجی به او نگاه می کنند. وارد مغازه که می شود باید خیلی صبر کند تا همه مشتری های … را راه بیندازند و بعد تازه اگر متوجه او شدند بگویند “موقع نهارمان است، بروید نیم ساعت دیگر بیایید” تازه اگر نگویند ” اجناس ما به کار شما نمی آید”!!
می گفت برای خرید ادوکلن به فلان آشنا مراجعه می کند و او با زبان تحقیر به وی می گوید این ” پلی بوی” است، ادوکلن مخصوص چادری ها نداریم! بویش جلب توجه می کند. در دین شما حرام است!!!
می گفت یک شب با خانواده به ” کنسرت” یکی از خوانندگان محبوب می رود امام آنقدر به او متلک می اندازند که مجبور به ترک آنجا می شود.
می گفت داغ رفتن به سینما، شهربازی و پارک را بر دل دارد که مبادا بازهم تحقیر شود یا بخاطر چادرش نتواند خیلی از بازی ها را سوار شود…
می گفت در هنگام خرید “ماسک صورت” یک زن از بین خریداران به او گفته بود “شما چرا با این حالتان، شما که کلهم در لحاف اید”!
آری مملکت مال همین ها! می گفت در اولین فرصت از “جمهوری اسلامی ایران” خواهد رفت و در بلاد کفر با “پرچم اسلام” زندگی خواهد کرد تا لاقل بتواند آزادانه عقاید خود را داشته باشد…
آقایان، خانم ها؛ مملکت مال شما؛ ارزانی شما….
به ما انگ می زنید که ” شپشو”، ” احمدی نژادی”، ” امل”، ” عقب مانده”، ” متحجر”، ” عوامل حکومت” و ” بدبخت بیچاره” و ” بیسواد” هستیم، تنها به جرم اینکه چادر به سر می کنیم!
آقایان، خانم ها، مملکت ارزانی خودتان. ما هم بی خیال خون پدرها و عموها و دایی هایمان می شویم. بی خیال بی قراری چشمان منتظر مادر بزرگمان می شویم که هنوز منتظر است خبری از پسرش بیاید.
بی خیال اشک های کودکانی می شویم که هنوز قربانی انقلابی هستند که پیشرفت می خواهد. بی خیال اشک های “آرمیتا” می شویم.
آرمیتا بزرگ نشو، تو را نیز به جرم چادری بودنت تحقیر می کنند. در همین ایران خودمان که پدرت برایش جان داد…بی خیال خون پدر باش…
ما که بزرگ شدیم و دیدیم خون پدران و عزیزان مان نتیجه اش شد “گشت ارشاد” و عملیات “هلی بورد” برای جمع کردن ماهواره… اما کسی نرفت جلوی واردات اینها را بگیرد تا به ما به دیده گرگ های درنده بی قیدی هایشان نگاه نکنند. سگ را ول کردند و سنگ را زدند. دختران را به جرم کوتاه بودن مانتوهای شان گرفتند اما جلوی واردات آنها را نه که چه؟ که فلان ” دم کلفت” و فلان به اصطلاح “آقازاده” تجارتش بهم نخورد و اندکی از سودشان کم نشود!!!
سال ها پیش در ملاقات با آقای “ص” که بعدها وزیر فرهنگ و ارشاد شد، به او گفتم جناب آقای مدیر مسئول، ما “متولی فرهنگی” نداریم! او مرا مسخره کرد. حق هم داشت. تازه دانشگاه می رفتم.
گفتم بی خیال رئیس جمهور (وقت) و اینها… کار فرهنگی بکنید. 10 سال دیگر اینجا جای امثال من تنگ می شود و ایشان خندید. بعد از عزل ایشان از آن سمت، دوباره ایشان را دیدم، گفتم یادتان می آید گفتم متولی نداریم؟ شما هم آمدید و رفتید و هزار نفر دیگر هم می آیند و می روند و ما بازهم متولی فرهنگی نداریم…
نداریم که الگوی جوان مان “مرلین منسون” می شود.
کجایید آقا حسن، ابراهیم خان، احمد آقا، برادر مهدی؟! کجایید؟
دل من و هزاران دختر این سرزمین برای تان تنگ شده است. شما را به خدا به عرصه جامعه برگردید! خونهای تان را از این گرگ های شوم اعتقادات و باورها بازپس بگیرید…
اوضاع جامعه خوب نیست. یکی پول می دزدد، یکی عقیده و یکی هر دو را…
مملکت ارزانی آنها، اما حیف خون های شما!!!
دعای مان کندی طاقت بیاوریم…

 رویداد/انتهای متن/

نمایش نظرات (27)