زندگي

اونور خيابون توي شلوغي و همهمه و دود و سرما پيرمردي با پشت كاملا خميده و قدي بسيار كوتاه كه حكايت از روزاي سخت گذشته اش بود، يه چرخ دستي پر از بار رو هل مي داد پيرمرد خيلي پير بود…

1

سرویس ما و زندگی به دخت/

ديروز توي به اتوبوس پر از آدم، دم دماي غروب از يه خيابون شلوغ با يه عالمه سروصدا، خسته و كوفته داشتم ميرفتم خونه. كمر و پاهام از يه كار طولاني مي رفت. دلم مي خواست هر چه زودتر به خونه برسم و دراز بكشم روي تخت تا خستگي از تنم بيرون بره. دود ماشين ها توي اون هواي سرد پخش شده بود و چشمام رو مي سوزوند. از اين همه خستگي و هواي آلوده و سروصدا و شلوغي لجم گرفته بود. مدام توي دلم غر می زدم و با ترمزهاي مكرر راننده زيرلب، هر چند دقيقه يك بار، يه نچ عصباني مي گفتم.همين طور كه اخم ابروهام بهم گره خورده بود از شيشه بخار گرفته اتوبوس صحنه اي رو ديدم كه واي خداي من… تمام افكارم يكهو بهم ريخت و تمام وجودم تكون خورد. باور كنيد كه من ديروز تازه معناي واقعي و مفهوم آميخته به هم تلخ و شيرين زندگي رو فهميدم و كلي از خودم بدم اومد و شرمنده شدم.اونور خيابون توي شلوغي و همهمه و دود و سرما پيرمردي با پشت كاملا خميده و قدي بسيار كوتاه كه حكايت از روزاي سخت گذشته اش بود، يه چرخ دستي پر از بار رو هل مي داد پيرمرد خيلي پير بود. اون قدر كوتاه شده بود كه براي گرفتن دسته چرخ دستاشو بالاي سرش آورده بود. اون قدر بارش سنگين بود كه پاهاش هر قدم رو به سختي جلو مي برد! سنگيني پاهاي خسته ولي با ابهتش رو روي شونه هام حس كردم. انگار پاهاشو روي تمام سلول هاي بدنم فشار مي داد و قدم به قدم چرخ سنگين رو جلو مي برد… اصلا حواسش به دور و برش نبود، حتي حواسش به خودش هم نبود. حس كردم با اينكه دستاش سرد سرد و پينه بسته ان، ولي خون زندگي توي تنش گرم گرم جريان داره. اون زنده بود. هنوز نفس مي كشيد، پس بايد تلاش مي كرد غر نمي زد، افسوس نمي خورد، حتي چهره اش افسرده و غمگين هم نبود، همه اينها رو مي شد از محكمي قدم هاش حس كرد. حالا تو خودتو بذار جاي من كه توي اوج جووني و سلامتي با هر مشكل كوچيكي خودتو مي بازي و دست از زندگي مي كشي، راستش رو بگو خجالت نمي كشيدي اگه اين صحنه رو مي ديدي؟! من كه خيلي خجالت كشيدم. از خودم، از همه بي حوصلگي و لوس بازي هام.اون وقت فكر كردم زندگي رو بايد از صداي پاي پيرمرد چرخي ياد گرفت اميدوار و پرتلاش. تا نفس هست، مي اد و مي ره هر كدام از ما سهم زندگي از زندگي داريم. ما خودمون بايد زندگي مون رو بسازيم.من ديروز خيلي چيزها رو از پيرمرد ياد گرفتم مثل صبر، تلاش، پشتكار، دلگرمي و اميد به لحظه بعد و خيلي چيزهاي ديگر.آرزو كردم اي كاش اون پيرمرد و همه پيرمردهايي كه مثل او باغيرت و پشتكار اسوه خيلي از ما جوون ها هستند.

 دلاشون گرم و قدم هاشون پرتوان باد…

پروین مقدم/انتهای متن/

نمایش نظرات (1)