در فراسوی زمان حتما نظاره گر من و دختران مان هستی
سمانه اللهیاری همسر شهید حرم مرتضی مسیب زاده است، از آخرین شهیدان حرم است که در 14 خرداد سال 95 پر کشید وقتی دختر هنوز پا به دنیا نگذاشته بود. این حرف سمانه است در دلنوشته ای که برای مرتضی نوشت: مرتضی جان تولد دومین فرزندت را تبریک می گویم تا همیشه مواظب من و بچه ها باشی…
سمانه عاشق مرتضی بود ولی وقتی بحران سوریه شروع شد و مرتضی قانعش کرد که باید برود، ساکش را بستم و بدرقه اش کرد و رفت… تا در معراج شهدا او را دید.
روایت دل بستن و دل بریدن از مرتضی را سمانه اینطور بیان می کند:
72 سکه از مهریه ام را بخشیدم
بیست و سه ساله بودم که با مرتضی ازدواج کردم و ازدواج من و مرتضی یک ازدواج سنتی بود. پیشنهاد مادر ایشان بود . ما به همدیگر معرفی شدیم وبعد با خانواده آمدند و با هم صحبت کردیم و صحبت در جلسه اول کم بود و بعد در جلسات بعدی طولانی تر شد.
درهمان صحبت های اولیه فکر کردیم نظراتمون به هم نزدیک هست و با اینکه کوتاه و مختصر بود وبه یک نتیجه رسیدیم .
خواسته هامون از زندگی به هم نزدیک بود. رسم و رسومات به بزرگترها موکول شد و عقد کنون دوماه بعد برگزار شد. در بله برون صیغه محرمیت خوانده شد و مراسم و خطبه عقدمان را در حرم امام رضا خواندند.
مهریه هم نظر ایشان 114 تا بود و بزرگترها گفتند: 272 تا … من به نیت 72 تا از شهدای کربلا هفتاد و دوتا رو بخشیدم که زندگی مشترکمان با بخشش من شروع شده باشد…
مناسک ازدواجمون هم سریع اتفاق افتاد. ما دوران عقد طولانی مدتی نداشتیم. زمستون عقدمون بود و تابستون رفتیم زیر یک سقف مشترک و زندگی کردیم.
شروع زندگی مان از مکه بود
وقتی که عقدمان را در حرم امام رضا خواندند گفت: از تو چیزی می خواهم و آن اینکه در این لحظه از خدا بخواهی که من به آرزویم یعنی شهادت برسم. من گفتم هر جور که صلاح باشد ان شاالله که در رکاب امام زمان شهید بشی ولی فکر نمی کردم به این زودی شهید شود.
زندگی مشترک ما از مکه معظمه شروع شد و من سال قبل هم درست در همان روز مشرف شده بودم ولی اون سال با همسرم حال وهوایی دیگر داشت . خیلی خوشحال بودم که شروع زندگیمان از مکه و از سرزمین مقدس وحی می باشد.
از مکه که برگشتیم یک ولیمه دادیم و زندگی مشترک را شروع کردیم.
ما هم در زندگی مشترک مان مانند همه جوانهای دیگر در اوایل زندگی با کم و کاستی هایی روبرو بودیم.
من چون پدرم نظامی بود و می دانستم زندگی با ایشان چه سختی هایی دارد زندگی با مرتضی که او نیز یک نظامی بود دور از ذهنم نبود.
مرتضی در مورد کارهای اداریش در خانه صحبت نمی کرد. اما من می دیدم که برای ماموریت های مختلفی می رفت. هم برای آموزش گرفتن و هم مربی بود و آموزش می داد.
من می دانستم که به تخصص ایشان نیاز دارند. بعد از یک مدتی متوجه شدم که در رشته نظامی آموزش می دهد. از پاسداران سپاه قدس بود و قبل از اینکه بروند سوریه فعالیت برون مرزی نداشت.
درکارهای فرهنگی و سیاسی پایگاه ها و هیات ها خیلی فعالیت می کرد. هر کاری که برای این مملکت مفید بود، انجام می داد و کناره گیری نمی کرد. در اردوهای جهادی هم بود و قبل از ازدواج خودش ساماندهی می کرد ولی بعد از ازدواج کمتر در قسمت ساماندهی بود بخاطر مشغله ها چون بیشتر کارهاشون ماموریتی بود و ایشان ماموریت داخل هم خیلی می رفتند. داخل هم خیلی برای آموزش و ماموریت می فرستادند.
نازنین زهرا
سال 86 ازدواج کردیم و نازنین زهرا 89 بدنیا آمد و مرتضی خیلی دختر دوست داشت و می گفت: دختر مایه برکت زندگی است. البته قبل از تعیین جنسیت بچه براش فرقی نمی کرد ولی وقتی به دنیا آمد از دختر بودن فرزندش خیلی راضی بود.
می گفت: دختر شیرین تر و بابایی تره و از این حرفها… اسم بچه را مشترکا انتخاب کردیم من گفتم: زهرا باشه ولی ایشون گفتند: یک نازنین هم به ان اضافه کنیم که شد نازنین زهرا.
در کارهای خانه فعالیت می کرد چه منزل خودمان و چه جایی که مهمان بودیم.
اهل سفر بود مخصوصا سفر به مشهد و زیارت امام رضا، چون نازنین زهرا خیلی امام رضایی بود ما حداقل سالی دو مرتبه زیارت امام رضا می رفتیم.
اعزام به سوریه
بحران سوریه که شروع شد ، مرتضی گفت: من هم باید بروم و اسم من را هم دادند. من می گفتم: بذار بقیه بروند، شما فعلا همین ماموریت های داخلی را برو . خلاصه من را قانع کرد که باید برود و وقتی دیدم که روی تصمیمش جدی هست، ساکش و بستم و مرتضی از خانواده ها خداحافظی کرد و هم بدرقه اش کردیم و رفت.
هر موقع که زنگ می زد می گفت: اینجا امن و امان و خیلی خوبه … وقتی برمی گشت خیلی پیگیر اخبار سوریه بود و با اینکه برگشته بود دلش در سوریه جا مانده بود. خیلی نگران بچه های سوری و خانواده های آواره سوری بود.
من را قانع می کرد که آنجا به او نیاز است، یک سری دلایل قبل رفتن می آورد که من را قانع می کرد، می گفت: از بچه های سوری و مردم سوریه کی دفاع می کند؟! یک سری دلایل خودش را می آورد ویکسری موارد هم ما در اخبار می دیدم که قانع کننده بود . مرتضی به خاطر ائمه می رفت و ماهم دلمونو پیش ائمه می سپردیم.
هر کس که می رود سوریه و عراق رفتنش با خودش و برگشتنش با خداست. ما در مجلس یادبود شهدا دیگر شرکت می کردیم و خانواده شهدا و فرزندانشان را می دیدیم اما هیچوقت اینقدر عمیق درکشان نمی کردیم چون برای ما اتفاق نیفتاده بود. در مجلس ختم “شهید تمام زاده” فرزندانش را دیدم و درکشون سخت بود و بی قراری دخترش خیلی سخت بود و تصور این که این اتفاق برای نازنین زهرا هم بیافتد، نمی کردم .
آخرین بدرقه
پنج بار به سوریه اعزام شد و در اعزام آخرش به من گفته بود که سمنان می رود و ماموریتش داخلی است برای اینکه من را راضی کند. بعد از اینکه رضایت من را گرفت متوجه شدم در سوریه است. تلفن می زد و می گفت : نگران نباشید اگر نتونستم تماس بگیرم. اخرین دفعه که صحبت کردیم بدون خداحافظی تلفن قطع شد. من منتظر تلفن ایشان بودم تا اینکه زنگ نزد و خانواده ها هم نگران شدند و ما پیگیر شدیم که گفتند: شهید شده است. همان روز که تلفن قطع شد شب شهید می شود.
خبر شهادت
خبر شهادتش را مستقیم به من نگفتند، از اداره به خانواده گفته بودند و من از طریق برادرم پیگیری کردم و اول گفتند که مجروح شده و بعد گفتند که شهید شده است. من آن زمان باردار بودم و بدترین حال ممکن برای من پیش آمد.
پیکرش را در معراج شهدا دیدم و مراسم تشییع شهید خیلی با شکوه بود و مردم سنگ تموم گذاشتند و اول سد کرج بردیم و بعد از آنجا محل و بعد گلزار شهدای سرحد آباد و با اینکه ماه رمضان بود و مردم روزه بودند همه در مراسم تشییع شرکت داشتند.
دلنوشته در شب تولد نازنین فاطمه
کاش بودی …
جایت خیلی خالی بود ، هرگز طروات به دنیا آمدن اولین فرزندمان نازنین زهرا فراموشم نمی شود، شوق تجربه دوباره لذت مادر شدن در کنار همسری چون تو، مرا به داشتن فرزندی دیگر تشویق کرد..
دریغا که هیچ وقت در خواب هم نمی دیدم که فرزند دومم بدون حضور تو به دنیا خواهد آمد!
می دانم که در فراسوی زمان حتما نظاره گر من و دخترانمان هستی و می دانم که بدون کمک تو توان گذر از فراز و نشیب های سخت زندگی را نخواهم داشت.
مرتضی جان تولد دومین فرزندت را تبریک می گویم تا همیشه مواظب من و بچه ها باشی…
/انتهای متن/