داستان/ صدای مرد همسایه

سرخی تو از من. زردی من از تو. سرخی تو از من. زردی من از تو…
شعله ها کم کم کوتاه می شوند. پویا یک آمپول می اندازد داخل یکی از کپه های آتش گرفته. بلافاصله با صدای بلند می ترکد. صدای مرد همسایه می آید که بلند می گوید: پدر سوخته. مگر آزار داری؟ ولد چموش؛ وایسا ببینم.

6

پرستار برانکارد را حرکت می دهد به طرف اتاق عمل. لباس کاغذی تنم کرده و سرم را تراشیده. دسته های بلند خرمایی رنگ موهایم  را انداخته در سطل آشغال. سرم سبک تر شده.

مایع سردی را روی سرم می ریزد. خنکای مایع سرد مثل موج از پوست سرم رد می شود، مغزم تیر می کشد. پارچه سبزی را که وسط آن به اندازه کف سرم به صورت یک دایره خالی است روی سرم می اندازد. بوی مواد استریل کننده همه جا پیچیده. در، دیوارها، قاب پنجره ها و کف اتاق همه آبی است. حتی لباس کاغذی که تنم کرده اند هم آبی است.

مردی که کلاه و ماسک سبز دارد بالای دست چپم را محکم می بندد. چند ضربه به رگ دستم می زند. می گوید: خانم کوچولو نترسی ها. فقط یه سوزن کوچولوست. آفرین حالا از یک تا ده بشمار.

چشمهایم را می بندم. می شمارم: یک. دو. سه. چهار…

سبک شده ام. بالای سقف هستم. از آن بالا خودم را می بینم. روی تخت افتاده ام. سفید پوش ها دور تا دور تخت ایستاده اند. با تیغ جراحی وسط سرم، درست وسط همان دایره خالی پارچه سبز را بریده اند. همه دستپاچه شده اند. صداهای پچ پچ آنها را می شنوم. پرستار می دود. دستگاهی را می آورد. کنار تخت می گذارد.

 دکتر می گوید: شروع کن.

پرستار چیزی را می گذارد روی سینه ام بعد محکم برمی دارد. می گذارد. برمی دارد.

– هزار و یک. هزار و دو. هزار و سه. هزار و چهار…

پشت پنجره پدر و پویا ایستاده اند. پویا با حرکت دست اشاره می کند بیا.

پویا روی یک بازوی الاکلنگ پارک پشت خانه مان نشسته. من هم روی بازوی دیگر الاکلنگ نشسته ام. پویا سنگین تر از من است. داد می زند: پریا پاهات رو محکم بکوب به زمین.

پاهایم را محکم به زمین می کوبم. پویا می رود بالا. بازوهای الاکلنگ بالا و پایین می روند. چه کیفی دارد. بعد از مدتی پدر مرا با یک دست بغل می کند. روی زمین می گذارد. در دست دیگرش دو پشمک است برای من و پویا.

سه تایی به سمت حوضچه پارک می رویم. چند اردک، مرغابی و قو در حوضچه شنا می کنند. پویا کلوچه اش را ریز ریز می کند، پرت می کند به روی آب. با هم آنها را می شماریم. یک قو. دو مرغابی. سه اردک. کمی آن طرف تر سه مرغابی. دو اردک. یک قو.

مادر به پیراهن صورتیم پولک می دوزد. نخ را با دندانش می برد. می گوید: پریا بدو. بیا بپوش، تموم شد.

پیراهن صورتیم دو دامن چین دار دارد. لبه های آن پر از پولک رنگی شده است. آن را می پوشم و می دوم توی حیاط که به پویا نشان دهم. داد می زنم: داداشی! داداشی!

– پریا. بیا بالا. رو پشت بوم. بادبادک تموم شد. درستش کردم. بیا بالا دوتایی بفرستیمش آسمون.

با عجله پله ها را به سمت بالا می دودم. باد بادک با دنباله های رنگی درست هم قد خود پویاست. با هم روی جعبه می نشینیم. نخ قرقره بادبادک را کمی دور دست خودش می پیچد. قرقره را می دهد دستم. چند بار بادبادک را به طرف خودش می کشد بعد آرام آرام نخ را شل می کند. باد بادبادک را بالا… بالا… بالاتر… می برد.

با شادی فریاد می زند: پریا! قرقره از دستت در نره. مواظب باش. نخ بده. نخ بده. الآن خال آسمون میشه.

قرقره را محکمتر می گیرم. به آسمان نگاه می کنم. از شادی جیغ می کشم.

– پویا ببین باز هم بادبادک هست. یکی… دو تا… سه تا…

   توی کوچه همه جا بُته چیده اند. همه بچه ها توی کوچه هستند. هوا کم کم تاریک می شود. روی بته ها نفت ریخته اند. پویا اولین کسی است که کبریت روشن را روی یک کپه بته می اندازد. شعله ها به سوی آسمان خیز برمی دارند. همه پشت هم صف بسته ایم. به نوبت از روی آتش می پریم.

– سرخی تو از من. زردی من از تو. سرخی تو از من. زردی من از تو…

شعله ها کم کم کوتاه می شوند. پویا یک آمپول می اندازد داخل یکی از کپه های آتش گرفته. بلافاصله با صدای بلند می ترکد. صدای مرد همسایه می آید که بلند می گوید: پدر سوخته. مگر آزار داری؟ ولد چموش؛ وایسا ببینم.

پویا پا به فرار می گذارد. پیکر لاغرش دورتر و باریکتر می شود. به دنبالش می دوم. می خورد زمین. نارنجک توی جیبش منفجر می شود. مردم جمع می شوند. دیگر نمی توانم پویا را ببینم. صدای جیغ زن ها می آید. مردی داد می زند: آمبولانس خبر کنید. پسرک بیچاره تنش تکه تکه شد.

صدای مرد همسایه: وای خدا! چی شد؟ ای وای… ای وای…

به سختی از لای جمعیت رد می شوم. روی پویا پارچه انداخته اند. سرش سالم است.

مادر لباس سیاه پوشیده است. دیگر به هیچ لباسی پولک نمی دوزد. چشمان همیشه خیسش را مدام با روسری اش پاک می کند. پدر مدام با پیچ رادیو ور می رود. ایستگاه ها را رد می کند. روی هیچ ایستگاهی نمی ایستد. خش خش موج رادیو مغزم را می خراشد. پدر بزرگ با صوت قرآن می خواند. قرآن را می بندد. آن را می بوسد، می گذارد کنار سجاده. نماز می خواند. وقتی به سجده می رود شانه هایش می لرزد.

قطره های کوچک باران به پنجره می خورد. دعا می کنم باران تند نشود. خاک خیس می شود. پویا توی خاک خوابیده و سردش می شود. عکس پویا روی تلویزیون است. می خندد. هر جا می روم مرا نگاه می کند.

   سرم مدام درد می کند. صبح. ظهر. شب. مادر دو تا دو تا آسپیرین می دهد، می خورم. باز هم درد می کند. سرم گیج می رود. گاهی کج کج راه می روم.

بشقاب ها از دستم می ریزد وسط اتاق. مادر می گوید: مگه کوری؟

پدر بزرگ از صندوقچه اش چند سکه طلا بیرون می آورد. می دهد به مادر. سه هفته است که هر روز با مادر به بیمارستان می رویم. دکتر به مادر می گوید: جواب عکس ها و آزمایش ها رو دیدم. دخترتون باید عمل بشه.

پویا پروانه ای را توی دستانش گرفته است. لبخند می زند. می گوید: ببین چه خال های قشنگی داره. بیا باهم اون ها رو بشماریم.

با هم می شماریم: یک… دو… سه… چهار… پنج….

می پرسم: داداشی کی تنت خوب شد؟ تو الآن سالم شدی؟

بلند می خندد. دستهایش را بالا و پایین می برد. مثل پروانه بال بال می زند. می گوید: من خوبِ خوبم. ببین. سالمم. حالا بیا بریم پیش مامان و بابا و پدر بزرگ. الآن نگران میشن.

پاهایم را به زمین می کوبم. جیغ می زنم. می گویم: نه. بیا بازی کنیم. من می خوام پیش تو بمونم. نمی خوام برم. تو رو خدا. تو رو خدا. ببین الآن چقدر خوبم. کج کج راه نمی رم. ببین داداشی. سرم اصلاً درد نمی کنه. من همین جا پیش تو می مونم.

پویا پروانه را رها می کند. می گوید: من هم با تو میام. حالا بیا بدویم. بیا. بیا. یک… دو… سه…

   چشم هایم را باز می کنم. سرم باند پیچی شده است. قطره های سِرُم تک تک پایین می آیند. پدر بزرگ کنار تخت ایستاده فقط گوشه کتش را می توانم ببینم. روی من خم می شود. دست هایم را می بوسد. سرش را بلند می کند. یک قطره اشک روی گونه اش لیز می خورد می رود طرف سالک سمت چپ صورتش. می گوید: خدا رو شکر. خدا رو صد هزار مرتبه شکر.

پرستار پایین تخت ایستاده است. می گوید: خطر رفع شد. همه چیز خوبه. زیاد باهاش حرف نزنید.

با صدای ضعیف می گویم: پدر بزرگ پویا خوب شده بود. تمام تنش سالم سالم بود. ما توی باغ بودیم. یه پروانه داشت. خال های روی بال پروانه رو شمردیم. خیلی خوشگل بود.

پدر بزرگ دوباره روی من خم می شود و دست هایم را می بوسد. می گوید: آره عزیزم. خوب   بگو ببینم بال های پروانه چند تا خال داشت؟

ضعف دارم. به سختی می گویم: یک… دو… سه… خوابم میاد.

پدر بزرگ در حالی که دست هایم را نوازش می کند می گوید: بخواب عزیزم. بخواب.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (6)