رمان /ماه من9

آیدا با مستانه قرار گذاشته تا او را ببیند. او در شب سرد و تاریک خوابگاه به گذشته فکر می کند و به آشنایی با سمیر و اینکه بالاخره چه کسی عشق حقیقی سمیر است.

1

فصل پنجم: سمیر

 دم دم های صبح بود، هوا گرگ و میش. کسی در خانه را باز گذاشته بود. آرام و بی صدا به سمت باغ رفت. از دور می دید که چیزی از درخت سیب آویزان است، سفید بود. نزدیک تر که شد سر جایش خشکش زد. مستانه را دار زده بودند، یا نه شاید…

مستانه سفید پوشیده بود. همان پیراهن سفید نخی که شب عقد کنانشان پوشیده بود. موهایش توی باد تکان می خورد، صورتش کبود بود، چشم هایش از حدقه زده بود بیرون، زل زده بود به سمیر. سمیر لب هایش را چند باری روی هم فشار داد. رگ های گردنش زده بود بیرون، اما هر کاری می کرد نمی توانست فریاد بزند. ناگهان انگار جریان هوا متوقف شد. دیگر باد نمی وزید. جسد مستانه بالای دار نزدیک‌تر و نزدیک ‌تر می شد. سمیر احساس کرد کسی بلندش کرد. روی هوای معلق ایستاد. دستی او را به سمت مستانه هل می داد. آنقدر نزدیکش شد که صورتش مقابل صورت مستانه قرار گرفت، چشم در چشم. بغض کرده بود. داشت خفه می شد. می خواست بزند زیر گریه، اما نمی توانست. دست هایش را تکان داد. می خواست صورت مستانه را بگیرد، تمام بدنش خشک شده بود، اختیارش دست خودش نبود. به چشم های تیره مستانه نگاه کرد. لب های مستانه شروع کردند به تکان خوردن، داد می زد. گوش های سمیر سوت می کشید. او هم مثل مستانه فریاد زد.

خیس عرق از خواب پرید. هوا خیلی سرد شده بود، برف می بارید. بخاری نفتی خاموش شده بود، اما او گرمش بود. داشت خفه می شد. گلویش می سوخت و به سختی نفس می کشید. بلند شد از گلخانه بیرون رفت. وارد محوطه ی باغ شد. اشک هایش بی اختیار روی صورتش می ریختند. نمی توانست بایستد. زانوهایش خم شد، روی دو زانو نشست، مچاله شد، باصدای بلند فریاد و زد گریست.

بعد از مرگ تامای هر از گاهی این خواب را می دید. وقتی با مستانه آشنا شد، بعد از یک مدت دیگر این خواب را نمی دید، تا امشب. لابد باز قرار بود نحسیی توی زندگی اش اتفاق بی افتد. چرا خواب دار زدن و مردن دست از سر او بر نمی داشت.

انگشتان دست هایش را لای موهایش فرو برد، چنگ زد و رهایشان کرد. اشک هایش را پاک کرد. از توی جیبش سیگاری در آورد و آتش زد. به منظره ی مقابلش نگاه کرد. باغ بود، باغ سیب و گوجه سبز و گیلاس. مال رفیق و همکلاسی اش بود. تمام این یک ماه اینجا می خوابید. کسی نمی دانست کجاست جز مستانه. شب های اول فکر می کرد می آید سراغش. برای خودش نقشه می کشید. چطور ناز کند، اما یاد آن شب که می افتاد باورش می شد که او هم می تواند مثل پدرش باشد. پس مستانه یا نمی آمد یا…

دست هایش شروع کردند به لرزیدن. سیگار را پرت کرد زمین. دست های لرزانش را کرد توی جیب هایش. با پا سیگار را له کرد. نمی خواست به لرزیدن دست هایش فکر کند، اما مشت کرده و داخل جیب هم داشتند می لرزیدند. چشم هایش را بست. بوی خاک خیس باران خورده خورد توی بینی اش، صدای پدر را شنید: «بیل بزن زود باش جون نداری؟ خرفت مثل خواهر گو به گورتی تو هم. باید خاکش کنیم تا قبل از بیدار شدن روستایی ها.»

آمد جلو گوش سمیر را گرفت و پیچاند، صورتش را چسباند به صورتش: «از این به بعد می گی خواهرت کجاست، رفته تهران. تکرار کن یالله، کجا رفته؟»

گریه می کرد. آب بینی اش می ریخت روی لب هایش. لب هایش را تکان داد. پدر بیشتر گوشش را پیچاند و داد زد، نمی شنود بلند تر، داد زد تهران. چشمش به مادرش افتاد. گوشه ای کز کرده بود، زل زده بود به جنازه ی دخترش، موهایش پریشان بود، صورتش سرخ.

اول او جنازه را دیده بود. بلند شده بود که برود آب بخورد. در سمت باغ باز بود. رفته بود توی باغ. می دانست خواهرش صبح زود توی باغ قدم می زند و شعر می خواند. صدایش کرده بود، اما کسی جوابی نداده بود. رفته بود سمت درخت سیب، دیده بودش آویزان از درخت با صورت سفید مثل گچ.

پدر می گفت از بی آبرویی خودش را دار زده. لابد با این پسره ی یک لا قبای معلم سر و سری داشته. سمیر می دانست که این طور نیست. آقا معلم حتی سرش را بلند نمی کرد به خواهرش نگاه کند. این رعنا خواهرش بود که زل می زد به معلم و مدام لبخند روی لبش بود. برایش شعر می گفت. وقتی آمد خواستگاری صدایش را با زور می شنیدند. پدر گفت دختر به آدم یک لاقبا نمی دهد، او خان است، دخترش خان زاده. رعنا برای اولین بار روی پدر ایستاد. گفت یک لاقبا اوست که هیچ ندارد جز پول. گفت از پدر متنفر است. حرف هایی زد که مادر  و او می ترسیدند حتی به آن فکر کنند. گفت خودش را می کشد و پدر را بی آبرو می کند. پدر دستور داد تمام پیت های نفت و بنزین را جمع کردند از خانه. در را روی رعنا بستند و مواظبش بودند، اما رعنا خودش را آتش نزد. آرام شده بود و مثلاً سر به راه. تا شب قبل از مردن که شنید معلم گم شده و نیست. کسی از او خبر نداشت. ایستاد مقابل پدر زل زد به چشم هایش گفت : «قاتل.»

همین، بعد نیمه شب خودش را دار زد. پدر از ترس بی آبرویی  وحرف های مردم چالش کرد وسط باغ. به کمک او که سیزده سال بیشتر نداشت.

آه بلندی کشید، ایستاد. یکی از دست هایش را از توی جیبش بیرون آورد. گرفت مقابلش. نمی لرزید، نه نمی لرزید. شبی که مادر توی آسایشگاه خودش را کشت هم نمی لرزید.

به مستانه گفته بود خانواده ی  آنها نحسی دارد، مواظب باشد دامن او را نگیرد. مستانه خندیده بود که خانواده او هم همچین بدون نحوست نیست. هر دو توی دفتر خانه تنها بودند. درست که عقد موقت بود، اما کسی نیامده بود حتی میترا.  سمیر گفته بود سه سال با هم دوام می آورند. مستانه خندیده بود که سر دو ماه می گذاری می روی آقا، گفته باشم. سمیر گفته بود، شرط اگر نرفتم زنم می شوی دائمی.

همان روز هم مطمئن نبود. نه به خودش، نه به مستانه، نه به زندگی دونفره ی شان،  نه به این دائمی شدن. چیزی برای او دائمی نبود. او هر که را دوست داشت می پرید. فقط یکی  انگار برای همیشه  توی زندگی اش حضور داشت، پدرش. از او دور بود. نمی دیدش، ولی خبر می رسید. زنده است. دختری همسن و سال سمیر را عقد کرده.

پوز خند زد. پدرش هم روزی که او مثلاً داماد شده بود، داماد شده بود. حتماً عروسی او پر رونق بود، کل اهالی دعوت بودند. عقد کنان. او فقط خودش بود و مستانه با مانتوی سفید، یک دسته گل رز ساده. بعدش رفتند پیتزای سورن توی خیابان آبان، یک پیتزای مشتی خوردن. رفتند به خیابان ویلا، به کافه قنادی لادن و یک کیک و قهوه تلخ، بعد خانه. نه بوقی، نه دستی، نه شام، نه رقص و پایکوبی، عروسی نبود. بخاطر دل مستانه رابطه ی شان را قانونی کرده بودند و شرعی. وگرنه سمیر به این چیزها اعتقادی نداشت. از وقتی که مادر را آویزان از پنکه سقفی اتاق آسایشگاه دیده بود. اعتقادی به خدا هم نداشت.

ادامه دارد…

 

/انتهای متن/

نمایش نظرات (1)