رمان / ماه من ۸

آیدا به مستانه زنگ می زند و با او قرار می گذارد که فردا او را ببیند،. بعد هرچه سعی می کند به سمیر پیام دهد یا تماس بگیرد سمیر گوشیش را جواب نمی دهد. آیدا یاد روزهایی می افتد که سمیر را برای بار اول دیده بود.

3

فصل چهارم آیدا

سمیر  دستش را زیر چانه اش گذاشت زل زد به او: «اسم و فامیلت هم مثل خودت خوشگله.»

سیمین داد زد: «کرم نریز سمیر به مستانه می گم ها.»

سمیر دستش را از زیر چانه اش بیرون آورد. فنجان قهوه ی آیدا را برداشت، کمی خورد و گفت: «مستانه من رو غل و زنجیر نکرده. آزاد آزادم.»

آیدا از آن روز  به بعد هر روز  سرتمرین تئاتر بچه ها حاضر می شد. گاهی کارهای کوچک هم می کرد. از نظر آیدا مهرنوش عالی بود، اما سمیر مدام مسخره بازی در می آورد. آیدا خنده اش می گرفت. صدای اعتراض ماهان که بلند می شد، سمیر می گفت، بخاطر خنده های آیداست او اشتباه می کند.

یک شب وقتی به خوابگاه رسید. به موبایلش پیام داده بود: «خیلی قشنگ می خندی، بر عکس گریه کردنت که خیلی زشت می شی. همیشه بخند آیدای من.»

اخم کرده بود، اما چیزی توی دلش ریخته بود «آیدای من»، قبلش تند تند می زد. باز پیام داده بود: «ببخشید پررو شدم. چیکار کنم، تقصیر خنده هاته دیگه.»

غلت می زند توی جایش. دستش را دراز می کند، گوشی اش را بر می دارد، باز می اندازدش روی کتاب. دلش می خواهد با سمیر حرف بزند. عادت کرده به درد دل کردن های شبانه، حرف های عاشقانه. نفس بلند می کشد. دوباره طاقباز دراز می کشد. سقف ترک برداشته و لکه ی بزرگی دور ترک نقش بسته. یاد شبی افتاد که مادر سرش داد زده بود که چرا موقع فرجه ها یا تعطیلات بین ترم نمی آید خانه. اگر این همه مشغول درس خواندن است، چرا مرتب گند می زند توی نمراتش؟ شب با گریه همه را برای سمیر تعریف کرده بود. سمیر گفته بود: «همه مون تحت استثمار پدر، مادرامون هستیم.»

برای اولین بار از پدر و مادرش حرف زده بود. آیدا پرسیده بود، آنها با کارهایش موافقند؟ سمیر خندیده بود: «مادرم تو دیوونه خونه خودش رو دار زد از دست بابام، منم…»

مکث کرده بود. دلش می خواست بیشتر بشنود. درست مثل مستانه بداند. سمیر حرف نمی زد. آیدا پرسیده بود: «پدرت چی؟ الان با مستانه مخالفه نه؟»

سمیر باز پوزخند زده بود: «پدرم با زنده بودن همه مشکل داره. مشکلش نفس کشیدن ماست. من، خواهرم، مادرم، تامای…»

اولین بار و آخرین بار بود که این اسم را شنیده بود. تامای؟ چه کسی بود؟ مستانه می دانست؟ مهرنوش؟ دیگر هر چه پرسیده بود، سمیر جواب نداده بود. گشته بود توی اینترنت تا معنای تامای را پیدا کند. یک اسم ترکی بود، به معنی ماه من. ماه من؟ کسی جز خودش ماه سمیر بود؟ نکند مستانه را اینطور صدا می زد. یک بار موقع دعوا کردن  با سمیر از او پرسیده بود. سمیر دستش را گذاشت بود روی گلویش، فشارش داده بود: «تامای کسی نیست. می فهمی؟ دیگه حق نداری اسمش رو به زبون بیاری.»

دستش را می گذازد روی گلویش. اشک از گوشه چشم های بسته اش می چکد روی بالش. دست دراز می کند گوشی اش را بر می دارد. روشنش می کند، یکی یکی پیام های سمیر را می خواند. می رسد به پیام شب قبلی که خانه را ترک کرد. نوشته: «مهرنوش غلط کرد. دختره ی عوضی من. هیچ وقت به اون نگفتم ماه من. شعری هم براش نگفتم. اصلاً تا قبل از چاپ کتابم اون نمی دونست من شعر می گم.»

گوشی را می چسباند روی قفسه ی سینه اش. مهرنوش چرا باید دروغ بگوید به مستانه؟ برای اینکه اذیتش کند؟ نه شاید مستانه می خواسته من را اذیت کند؟ می خواسته حالم را بگیرد بگوید تو تنها نیستی؟ ولی او که تا قبل از آن پیامک نمی دانست من با سمیر ارتباط دارم. خودم به او گفتم. چرا شک کرده بود. سمیر می گفت مدام غر می زند، حسودی می کند، بیشتر از مهرنوش به تو گیر داده بود. اصلاً سر من سمیر را از خانه انداخته بیرون. سرمن؟ سمیر نگفت چرا دعوا کرده اند. چرا مستانه از خانه بیرونش انداخته؟ گوشی را از روی قفسه ی سینه اش بر می دارد.  پیام مستانه را باز می کند. آن روز هم از دست زنگ های مادر گوشی اش را سایلنت کرده بود. بچه های اتاق نبودند. تصمیم گرفته بود  بنشیند و درس بخواند، اما نمی توانست تمرکز کند. مدام به گوشی اش نگاه می کرد. نگران بود. سمیر می گفت گیر دادن های مستانه زیاد شده. نباید زیاد با هم حرف بزنند. می گفت دیر وقت می رود خانه تا مستانه خواب باشد. با هم حرف نمی زنند. سمیر گفته بود دیگر طاقت ندارد باید خانه را ترک کند. این مسخره بازی زن و شوهری موقتی را هم تمام کند. آیدا قند توی دلش آب شده بود، اما مدام اضطراب داشت. نمی توانست چیزی بخورد، یا بخوابد. روی درس ها هم تمرکز نداشت. حول وحوش ساعت یک بود که تلفنش زنگ خورد. مستانه بود. ترس تمام وجودش را گرفت. جواب داد. مستانه خیلی آرام حرف می زد: « فهمیدم سمیر عاشق کی شده.»

خشکش زده بود. چرا مستانه زنگ زده بود این را به او بگوید؟ انگار سوالش را شنیده بود. جواب داد: «می دونی نگرانت بودم. تو خیلی بچه ای، تازه بیست سالته. می ترسیدم این تو باشی که سمیر گذاشتت سر کار، اما خدا رو شکر تو نبودی، اون عاشق مهرنوش شده.»

تمام تن آیدا یخ کرده بود. نفسش در نمی آمد.  صدایی توی سرش تکرار می کرد، سمیر عاشق مهرنوش شده، سمیر عاشق مهرنوش شده. مستانه پرسیده بود: «می دونستی کتاب ماه من برای مهرنوشه؟ تقدیم شده به او. شعر ماه من، مال اونه، نه من…»

بغض کرده بود: «می دونستی؟…»

دنبال جواب نبود. گوشی را سریع قطع کرده بود. آیدا داشت خفه می شد. رنگش کبود شده بود. باید می رفت بیرون هوای تازه می خواست، اما پاهایش دوتکه چوب شده بودند. نمی توانست حرکت کند. چنددقیقه گوشی بدست نشست و به نقطه ای نامعلوم خیره شد. با خودش فکر کرد، آن شب بعد از دعوا سمیر اول پیش او آمده، یا نه رفته بود پیش مهرنوش؟ اول به او پیغام داده، یا نه مهرنوش؟ ازدست خودش کفری بود. لعنت به خودش که برای او نگران شده بود. گوشی را  برداشت و برای مستانه نوشت: «اون شعر مال منه. کتاب رو به من تقدیم کرده. ماه من منم نه کس دیگه.» 

ناگهان همه جا تاریک شد. سرو صدای بچه های خوابگاه پیچید توی راهرو. برق رفته بود انگار. می نشیند روی تخت، توی تاریکی نگاه می کند به پنجره ی بخار گرفته ی رنگ شده ی کنار تختش. آسمان حتماً سرخ بود و برف می بارید به گوشی توی دستش نگاه می کند. به آخرین پیام مستانه: «ما، ماه قلابی هستیم. ماه راست راستکی کس دیگه ایه.» 

سعی می کند بغض توی گلویش را یک طوری قورت دهد. گوشی را پرت می کند روی زمین. سمانه می آید تو، نور چراغ موبایلش را می اندازد روی صورت او: «اَه گند بزن به این شب یلدا، برق رفت. تا صبح یخ زدیم و مردیم.»

آیدا چیزی نمی گوید. سمانه می پرسد: «خوبی؟ زنده ای؟»

آیدا می ترکد. صدای گریه اش می پیچد توی اتاق و راهرو.  

 

ادامه دارد…

/انتهای متن/

نمایش نظرات (3)