رمان/ ماه من5
مهرنوش بازیگر مقابل سمیر از سر تنهایی و برای فراموش کردن عشق قدیمی اش با سمیر دوست شده است . اما حضور مستانه کمی این دوستی را پیچیده کرده. مهرنوش شب یلدا مشغول مرور خاطرات آشنایی اش با سمیر است.
فصل دوم: مهرنوش
مهرنوش تازه متوجه ی نگار کنار رسول شده بود. دختری بور با چشم های عسلی. بلند قد، چهار انگشت از رسول کوتاه تر بود. لاغر بود و به مهرنوش لبخند می زد. دست های مهرنوش روی هوا مانده بود. دختر یکی از دست هایش را گرفت، تکانش داد. لب هایش حرکت می کردند، اما مهرنوش صدای نمی شنید. جز صدای رسول که انگار مرتب تکرار می کرد: «نگار خانمم، دوماهِ ازدواج کردیم.»
چقدر به سرعت! چطور آشنا شده بودند؟ کی همدیگر را دیده بودند؟ لابد ازدواج فامیلی بوده. اما دختر انگار توی گوش مهرنوش جیغ می کشید: «رسول همیشه هر وقت می اومد رشت از شما برای من می گفت. می گفت شما بهترین نویسنده و بازیگر گروه هستید. خیلی خوشحالم بالاخره شما رو دیدم.»
همیشه؟ همیشه یعنی تمام مدتی که باهم بودند. یعنی همه ی کوه رفتن ها، برف بازی کردن ها، کافی شاپ رفتن ها، تا صبح با هم نوشتن ها را گفته بود؟ به رسول نگاه کرده بود. رسول سرخ شده بود، می خندید. رفته بودند، اما تمام حجم سنگین بودن شان هنوز با مهرنوش بود.
سیمین دوباره سرش را تو آورد و داد زد: «تو رو خدا مهرنوش ماهان دارِمون می زنه زود باش.»
نفس بلندی کشید. یاد سمیر که افتاد سرش تیر کشید. خدایا حوصله ی این بازیگر آماتور فضول را نداشت. آخر او را ازکجا پیدا کرده بودند این زن و شوهر. لابد کمک مالی هم بهشان می کرد وگرنه ماهان عمراً کسی مثل او را برای نمایشش انتخاب می کرد.
مهرنوش روی صحنه نمی توانست تمرکز کند. دست هایش عرق می کردند. دیالوگ ها یادش می رفت. هر بار که از اول تکرار می کردند، سمیر پوزخندی تحویلش می داد. انگار می گفت: «خب حالا نوبت توست. تو بودی از من ایراد می گرفتی.»
نفس بلندی کشید. شروع کرد به بلند بلند گفتن دیالوگش. داشت وسط سن تئاتر به عشق اعتراف می کرد. داشت می گفت جور مرد را خیلی کشیده، خسته شده و باید برود. که او را دوست دارد ولی اگر بماند می میرد، حتماً می میرد. صدایش می لرزید. چیزی نمی دید. جز رسول که انگار انتهای سالن نشسته بود و نگاهش می کرد. بجای اینکه مقابل سمیر بایستد، رویش را کرده بود سمت رسول خیالی. بلند بلند با بغض حرف می زد. مطمئن نبود دیالوگ ها را می گوید. اصلاً یادش نمی آمد توی نمایشنامه اینقدر دیالوگ طولانی داشته یا نه.
ناگهان سکوت کرد. تمام سالن تاریک شده بود. چند بار پلک زد، رسول بود که جلو می آمد. خیال می کرد. اما خیلی واقعی بود. رسول دستش را گذاشت کف سن، خودش را بالا کشید. پرید روی سن. چند قدم مانده بود برسد به مهرنوش که شبحی ایستاد مقابلش. شانه هایش را گرفت و محکم تکانش داد. پشت سر هم فریاد زد: «مهرنوش، مهر نوش…»
حالا صورت شبح را خوب می دید. سمیر بود که با خشم داد می زد و تکانش می داد، اما او فقط نگاه می کرد. ناگهان سمیر سیلی محکمی به صورتش زد. بغضش ترکید. بلند گریه کرد و نشست کف سن. مدتی که گذشت بخودش آمد. سمیر روبرویش نشسته بود و به او زل زده بود. سرش را بلند کرد. به چشم های سمیر نگاه کرد که آرام و مهربان نگاهش می کرد. از خجالت نگاهش را دزدید.کسی روی سن نبود. بی هیچ حرفی به اتاق رختکن رفت. آنجا هم کسی نبود. لباس هایش را عوض کرد. از سالن تئاتر بیرون آمد. چقدر در کنار سمیر گریه کرده بود؟ ؟ خدای من، دیگر نمی توانست چشم تو چشم او و ماهان و ودیگر بچه ها شود. باید کاسه کوزه اش را جمع می کرد و از این شهر می رفت.
بیرون سمیر تکیه داده به ماشینش منتظرش بود. با تعجب نگاهش کرد. سمیر از همان لبخند های همیشگی روی لب هایش داشت. در ماشین را باز کرد و گفت: «سوار شو.»
همانطور ایستاده بود و هاج و واج او را نگاه می کرد. سمیر وقتی تعجب او را دید گفت: «چیه نکنه می خوای بذارم با این حالت تنها بری خونه؟ نترس رانندگیم بهتر از بازیگریمه، سوار شو.»
بی هیچ حرفی سوار ماشین شد. تا نزدیکی های خانه هر دو ساکت بودند. تا اینکه مهرنوش پرسید: «چه فکری می کنی راجع بهم؟»
«هیچی مگه قراره راجع بهت چیزی هم فکر کنم؟»
«ببین مسخره نکن، من… من…»
«تو داشتی گریه می کردی، تو هنگ کرده بودی، ریخته بودی بهم و کل تمرین رو گند زدی.»
«خب الان…»
«الان چی؟ الان باید زنگ بزنی به ماهان و سیمین و ازشون عذرخواهی کنی. کلی منت بکشی تا باز راهت بدند تو تئاتر شون.»
چشم هایش را بست. سرش تکیه رو داد به پشتی صندلی. زیر لب چند بار تکرار کرد: «وای من، وای من…»
نفس بلندی کشید. چشم هایش را باز کرد. به روبرویش نگاه کرد. آهسته گفت: «بی خیالم شدند می دونم. می شناسم شون. ماهان تو کار خیلی جدیه، جهنمِ ضرر. بهتر، حال کار ندارم.»
سمیر لبخند زد: «ماهان بهم گفت، بهت بگم خودت رو جمع و جور می کنی، پس فردا صبح می یایی برای تمرین.»
با چشم های گرد شده برگشت. به سمیر نگاه کرد. سمیر خندید: «گفت بیخود به خودت نگیری، عاشق چشم و ابروت نیست. الان دیگه نمی تونه برای نقش اول کارش یک بازیگر پیدا کنه.»
خندید. میان خنده اخم کرد به سمیر نگاه کرد: «پس فردا؟ پس فردا عصر که روز اول اجراست!»
«می دونم، اما مثل اینکه زیادی بهت اعتماد داره. فکر می کنه ته بازیگری هستی.»
باز خندید آن هم باصدای بلند. سمیر نگاهش کرد: «پس فقط بلد نیستی الکی زار بزنی و سالن رو بذاری رو سرت. بلدی بلند هم بخندی.»
چشم هایش رو ریز کرد. مثل آن وقت ها که شیطنتش گل می کرد: «من بی مرز، بی مرزم. تو چی؟»
این اولین حرفی بود که بعد از آن همه شوخی و خنده توی کافی شاپ پاتوق شان به رسول گفته بود. لبش را گاز گرفت. چرا داشت این حرف را به این پسر از خود راضی بی ریخت می زد؟ ناخودآگاه رفته بود در پوست مهرنوش سابق، بی محابا و بی قید. دنبال نوشدارو نبود. نمی خواست زخمی خوب شود. دلش سرگرمی می خواست. یک دل مشغولی بی دردسر. چه کسی بهتر از این دیوانه! سمیر جواب داد: «منم یک دیوونه ی بی مرزم، اما فکر نکنی ازت خوشم میادا. »
چه از خود متشکر، چه کسی به او گفته هر زنی که با او بخندد از او خوشش آمده! اخم کرد، اما هنوز لبخند به لب داشت: «نترس منم ازت خوشم نمی یاد. تازه یک یار غار هم برای خودم دارم. راستی اصلاً کجا داری می ری؟راه رو بلدی مگه؟»
سمیر پوزخند زد. زیر لب تکرار کرد: «یارغار! آره از سیمین پرسیدم. راستی منظورت از یار غار همونیه که اشکت رو در آورده؟ یار غار باحالی باید باشه.»
دندان هایش را روی هم فشار داد. چیزی ته گلویش سوخت. بلند گفت: «همین جا نگه دار پیدا می شم.»
سمیر به حرفش اعتنایی نکرد. گفت: «چته چرا داد می زنی؟ تا دم در می رسونمت. نترس تو نمی یام.»
پوزخند زد: « نمی ترسم. فقط مامان و بابام نه مثل من هنرمندند نه روشنفکر، بزن کنار پیاده می شم.»
سمیر با صدا ترمز کرد. ماشین را کنار خیابان نگه داشت. مهرنوش پیاده شد و در را محکم بست. سمیر سرش را از توی شیشه ماشین بیرون آورد. داد زد: «هی من رو ببین.»
«هی به خودت، چیه؟»
«شمارت رو ندارم.»
«مگه قراره داشته باشی.»
«مثل اینکه ناسلامتی همکاریم ها.»
«موقتی ناسلامتی.»
«خوب موقتی شمارت رو بده.»
وسط خیابان ایستاد. خندید: «بروبچه بذار باد بیاد. خداحافظ»
تا خانه یک ربعی راه بود. وقتی در را باز کرد. خانه سوت و کور بود. طبق معمول مادر و پدر زود خوابیده بودند. به ساعتش نگاه کرد، نه همچین زود هم نبود. امروز دیرتر رسیده بود خانه. ساعت یک بود. صدای زنگ پیامک گوشی اش آمد. ایستاده وسط هال. دلش نمی خواست گوشی را از توی جیب مانتواش در بیاورد. حتما سیمین بود. می خواست تلافی غرغر ها و داد و بیدادهای ماهان را سر او در آورد. البته حق هم داشت. این بار تقصیر او بود. گوشی را از توی جیبش در آورد. روشنش کرد. شماره ناشناس بود. قلبش شروع کرد به تند زدن. نکند… ؟
پیام را باز کرد. لب و لوچه اش آویزان شد. سمیر بود: «اولاً بچه خودتی، دوماً خیلی بی ادبی و بی نزاکت، سوماً به تو دختر روشنفکر این اداها نمی یاد.»
لبخند زد. نگاهش را بالا گرفت. به لوستر طلائی نگاه کرد. با خودش گفت، خدای من عجب بچه پررویی بود این پسر. چطور ماهان و سیمین را راضی کرده بود تا شماره اش را به او بدهند. خندید. نگاهش را پایین آورد، به گوشی نگاه کرد. توی وجودش مهرنوش بازیگوشی وول می خورد. دلش بازی می خواست. خسته شده بود از بس یک گوشه توی خودش کز کرده بود. سمیر اسباب بازی خوبی بود. اهل بازی بود. از بازی کردن بدش نمی آمد، اما سیمین می گفت با زنی زندگی می کند به اسم مستانه.
مادر از توی اتاق صدایش کرد: «مهرنوش تویی؟»
زیر لب باخودش تکرار کرد: «مستانه…»
ادامه دارد…
/انتهای متن/