قصه عاشقی / عاشق اخلاص و قد بلندش شدم

منی که برای خودم آرزوها و ملاک های خاصی داشتم، برای اعتقاداتم و رسیدن به هدفم، به یک پاسدار که در جلسه ی خواستگاری کت مندرسی به تن داشت، سوراخ و کهنه یادگار جبهه، بله گفتم‌. البته قد بلندشون هم بی تاثیر نبود در جواب مثبتم…

0

همسرش سعید مهدی زاده از شهدای دفاع مقدس است که الان اگر بود،‌ 59 سال داشت. نیر سادات سیدشجاع  خودش 54 ساله است و از سال ها پیش تعریف می کند که هنوز ازدواج نکرده بود تا … خواستگاری و …

 

اولین جرقه

تهرانی اصیل بودیم و محله ی پدریم خیابان لرزاده بود. سال آخر دبیرستان نقل مکان کردیم به تهرانپارس.اون محل محیطش برام نا آشنا بود، انگار هنوز بویی از انقلاب و جمهوری اسلامی نبرده بود،همه آزاد بودن و حجاب نداشتن و جو مثلِ قبل از انقلاب بود .در اون شرایط از اونجا که من از یه خونواده ی سنتی و مذهبی بودم، با حجاب کامل وارد مدرسه شدم و  یک مقدار با مقاومت بچه ها برای دوستی و آشنا شدن مواجه شدم ولی یه کم که گذشت، دیدم‌ دوستان درک کردن که چیزی نمی تونه مانع باشه و ما می تونیم روابط انسانی خوبی داشته باشی .

نزدیکای عید سال ۶۰ بود که معاونین مدرسه اعلام کردن اگه کسی مایل هست به عنوان امدادگر برای مناطق جنگی اعزام شه، زودتر ثبت نام کنه. تو بهمن اعلام کردن و می خواستن اسفند اعزام کنن. اولین جرقه ی رفتن تو ذهن من روشن شد.

 

ازدواج برای انصراف از جبهه

روحیه ی من جوری بود که اصلا قصد ازدواج نداشتم و می گفتم حالا حالاها ازدواج نمی کنم ،شاید به خاطر همون شور انقلابی بود. می خواستم درس بخونم ، دانشگاه برم. اولویت اول جامعه هم جنگ و جبهه بود  و من می خواستم به عنوان امدادگر برم چون دوره های امدادگری و اسلحه شناسی رو پیش شهید فیاض بخش گذرونده بودم. خونواده هم کاملا معتقد و هم راستای من بودن، اعتقادات و فکرشون مثلِ من بود ولی شنیده بودن پرستارایی که رفتن منطقه اسیر شدن مثلِ شهید بهمنی که از دوستان شهید مهدی زاده و هم محله ای های تهرانپارس بودن. براشون سخت بود که من رو بفرستن و نگران بلاهایی باشن که میتونه سرم بیاد.

به خاطر همین تلاش کردن که مقاومت من رو بشکونن.

 یه روز که از مدرسه برگشتم مامانم گفتن: فردا بعدازظهر قرار هست برا شما خواستگار بیاد.

گفتم‌: من قصد ازدواج ندارم، اونم تو این موقعیت که می خوام برم منطقه.

 مادرم گفت: خب اگه قرار شه بری، با هم‌میرین.

 

همسر پاسدار نمی خواستم‌ اما

 از مامانم پرسیدم:  کی هستن؟

 گفتن: تو سپاه خدمت می کنن و پاسدارن.

بلافاصله من تغییر چهره دادم که یعنی من پاسدار نمی خوام.

گفتن: شما که همیشه از اعتقاداتشون  و از رزمشون دفاع می کردی، همه جا از پاسدارها صحبت می کنی، چطور میگی پاسدار نمی خوام؟

جواب دادم: من گفتم پاسدارا خوبن اما نگفتم می خوام همسرم پاسدار باشه.

من ملاک های خاصی داشتم ، تحصیلات، خانواده ، حتی قد همسر آینده ام برام مهم بود، این که  خانواده ی به روزی باشن چون خودمون هم از مذهبی های به روز بودیم.

مامان گفتن: حالا بذار بیان، اگه نخواستی بگو نه.

مادر و خواهرشون اومدن.

 بعدا فهمیدم خانواده ی ایشون هم می خواستن دست پسرشون رو به ازدواج بند کنن تا جبهه نرن. از اعتقادات پسرشون برامون گفتن.

 خانواده هامون متفاوت بودن، یعنی ما سنتی و مذهبی بودیم و اونها از نظر پوشش مثل ما نبودن، منتها تاکید کردن که پسرشون دختر چادری و مذهبی می خوان .


خواستگاری با کت کهنه و سوراخ

روز بعد خودشون اومدن و صحبت های عقیدتیشون رو شروع کردن و نظرم رو در مورد انقلاب پرسیدن.

 گفتم: قبول دارم.

ایشون گفتن: نه ، قبول داشتن کافی نیست، شما انقلاب رو باور داری؟

گفتم: بله ، من خودم اقدام کردم برای اعزام جوری که مانع ازدواج رو خونوادم جلوی پام گذاشتن.

اون روز خیلی صحبت کردن و موضوعات زیادی مطرح شد که من واقعا تو اون جلسه خسته شدم. خلاصه فهمیدم ایشون خیلی اهل مطالعه ان.

 اون روز ایشون اورکت سپاهشون که کهنه و مندرس و سوراخ بود رو به تن داشتن که خیلی تو ذوقم خورد . پیش خودم گفتم جلسه ی رسمی رو ایشون‌ اینجوری اومده ،بعدش چی؟! من خودم همیشه لباسام ست بود.خواهرشون توضیح دادن هر کار کردیم که این جلسه با این لباس نرو و کتت رو بپوش، قبول نکردن و گفتن که می خوام از اول همینجوری منو ببینن، این اورکتم تو جبهه سوراخ شده ، میخوام با همین لباس منو ببینن.با‌ اینکه وضع خونواده خوب و پدرشون بازاری بودن .

پدرشون اصرار داشتن که بیا مدیریت حجره رو تو بازار دستت بگیر ،شما عصای دست منی، هم روز به روز توان من کم میشه، هم خودت میخوای تشکیل زندگی بدی و باید منبع درامد داشته باشی اما ایشون هیچ جوره زیر بار نمی رفت و جزو اولین نیروهایی بود که جذب سپاه شد.

 

عاشق اعتقاداتش،اهدافش و قد بلندش شدم

جلسه ی اول سه ساعت و روز بعد هم دو سه ساعت صحبت کردیم و ایشون خیلی کنجکاوانه سوالاتشون رو پیگیر بودن .

من همچنان‌ مردد بودم برای جواب ولی انگیزه ی جبهه رفتن و رسیدن به هدفم باعث می شد که نه نگم‌ . بعد هم این می ترسیدم جواب نه بدم‌ و چوبشو بخورم.می گفتم‌ ایشون معتقد و رزمنده ان و شاید اگه جواب رد بدم بعدا ازدواج خوبی نکنم و با جواب مثبت به ایشون مسیر درستی رو با توجه به اعتقادات و اخلاصش پیدا کنم.

قد بلندشون هم امتیاز بزرگی محسوب می شد.

بالاخره جواب مثبت دادم و یک مهمونی شام منزل ما برگزار شد و نامزد شدیم .

 

این گوشواره ها برای گوش های شنوایت

وقتی می اومدن دیدنم، صحبت های اعتقادیشون رو شروع می کردن، خواسته هاشون رو می گفتن،انتظارات ساده زیستیشون رو می گفتن، چون هم خودشون و هم ما نسبتا مرفه بودیم،من رو آماده می کردن برای یه زندگی ساده و دور از تجملات و اینها رو دائم تو گوش من می خوندن ،تا جایی که یک بار برام هدیه گوشواره آوردن و گفتن اینها برای این ‌که گوش های شنوایی داری.

یه بار هم از سفر کردستان برای من و خواهرشون شلوار کردی آوردن،برای خواهرش مشکی ساده بود اما برای من مغز پسته ای خیلی خوشرنگ و مدل دار و چهل تیکه‌.من برای اینکه بدشون نیاد خیلی تشکر کردم ولی پیش خودم تعجب کرده بودم از این هدیه.

 

دلتنگش بودم و راهی منطقه شدم

اواخر سال ۶۱ همزمان با عملیات والفجر مقدماتی خیلی دلتنگ ‌بودم . از آن طرف هم پدر و برادرم تصمیم گرفته بودن برای کمک به منطقه یه باری رو ببرن. من هم اصرار کردم که باهاشون برم.

 اونا گفتن که حضور شما مانع کار ما میشه اما قدمت سر چشم، منتها  ایشون رو می خوای از کجا پیدا کنی؟

درست می گفتن. باهاشون رفتم و واقعا حیرون بودیم، هیچ خبری نداشتیم تا نهایت پدرم متوجه شدن رزمنده های اهواز کجان تا ازشون اطلاعات بگیریم.اونها ما رو در یکی از هتل های نزدیک اروند اسکان دادن . من هیچ اتاقی برا خودم نداشتم و یه دست لباس و یه مایحتاج اولیه، ولی تصمیم گرفتم بمونم. پدرم خیلی نگران بودن و گفتن ما اومدیم شما ایشون رو ببینی و برگردیم.من جواب مادرت رو چی بدم؟ اما من به پدرم اون همه خانواده و دخترای جوونِ عقد کرده و تازه ازدواج کرده رو نشون دادم و خواستم ک بزارن مثه اونا اونجا بمونم.

کمی بعد قرار شد در نقاهتگاه انصارالحسین مشغول بشم‌ برای تزریقات و پانسمان و سرم و شستن خون سر و صورت و هر کار دیگه ای که از دستم بر میومد.

 

خوشحال شد که همراهشم

بعد از دو سه روز سعید متوجه اومدن من شد و به دیدنم اومد و منو اسکان داد و رفت. خیلی خوشحال شد از اومدنم، چون این روحیه رو در من دیده بود که من همراهیشون می کنم.خصوصا که دید من خونواده های دیگه رو هم می بینم اونجا و التیام هست برام. وقتی فهمیدن که می خوام امداد کنم که خیلی خوشحال ترشدن تا اینکه خبر شهادت همسر یکی از هم اتاقی هام که عاشقانه همو دوست داشتن رو برامون آوردن و خیلی حال روحی بدی برام به دنبال داشت.

وقتی دیدم این دختر که تمام آمال و آرزوهاش رو در وجود مقدس این شهید می دید، چقدر آسیب دید و پشتش خالی شد ، خیلی از نظر روحی ضعیف شدم.

یه بار که سعید برای دو ساعت اومد دیدنم، التماس می کردم و اشک می ریختم ، می گفتم من فدای شما،هر جور شما بگی من قبول دارم ف قط الان که این اتفاق برای همسر دوستم افتاده و تالم روحی بهم وارد شده ،بریم تهران و دوباره برگردیم، بعد من مانعتون نمیشم.

ایشون گفتن:  الان نمیشه. چون عملیات والفجر مقدماتی بود و مرتبا هتل ما رو دشمن سعی داشت بزنه، خمپاره می زدن جوری که تو اروند می افتاد و آب اروند رو به اطراف پخش می کرد. گفتن الان نمی تونم، باشه برای هفته ی بعد.

بعد از اون دوماه وقتی اومدیم تهران من دیگه سعادت نداشتم برگردم منطقه.


اخرین سفره ی ناهارِمون

اردیبهشت ۶۲ با یه سفر قم دو نفره و بدون هیچ مراسمی زندگی مشترکمون رو شروع کردیم. سعید یه سفر حج رفت و وقتی برگشت دیگه اونقدری نشد تا زمان شهادتشون و من همیشه تو ذهنم سوال بود ایشون تو اون سفر از خدا چی خواستن.

خاطرم هست وقتی می خواستن برن منطقه ، به من گفتن فردا پیش از ظهر حرکت می کنم و من سیل آسا و بدون اراده ی خودم اشکم می اومد و صورتم پوشیده ی اشک شد. فرصت اضافه ای  که به من دادن این بود که گفتن بعد از نهار میرم و من به سرعت کوکو سیب زمینی که خیلی دوست داشت رو درست کردم و سر سفره ی دو نفره مون گذاشتم . مریم سادات هم خواب بود و چیزی از گلوم پایین نمی رفت.انگار همه چی بهم ‌الهام شده بود و حالم دست خودم‌ نبود و همونم شد و ایشون شهید شدن.

مریم سادات یک سال و نیمه بود که یک شب  بدون هیچ سابقه ای ،از خواب پرید و خیلی گریه کرد و بابا بابا گفت  که بعدا که تاریخ شهادت رو بهمون دادن، دیدم همون شبی بوده که مریم بیقراری می کرد.

 

می دونست که دوباره بابا میشه

یه سفارش هم قبل از شهادتشون به من کردن و در واقع نوید اومدن نفیسه سادات رو به من دادن . ایشون می دونستن که وضعیت بارداریم به خاطر استرس های بمبارون و جنگ منو اذیت کرده و از من خواستن در هر وضعیتی هستی خدا رو شاکر باش و بی صبری نکن . گفتن میدونم شما مقاومی و صبور، بچه هامو خوب تربیت کن.

تو مراسم شون تو مسجد سعی می کردم که دشمن شاد نشم و گریه نکنم.تلاشم بر این بود که بی قراری نکنم چون توصیه خودشون هم صبوری کردن بود.اما تو مسجد بدون اینکه متوجه بشم فشارم افتاد و برای چند ثانیه ای از هوش رفتم و یه هفته بعد از شب هفت شون همراه با خواهرشون به ازمایشگاه رفتیم و متوجه شدیم نفیسه سادات یادگار و امانت سعید تو راهه.

 

ازش قول گرفتم

خبر شهادت شون رو تو عید بهمون دادن و ما رو که بردن معراج برای وداع آخر، نیمی از صورت و ماهیچه ی پاشون نبود، صورتشون رو جوری خوابونده بودن که من نبینم ولی من همونجور که عاشق دستای کشیده شدن بودم ، دستشون رو بوسیدم و باهاشون عهد و پیمان کردم ،بهشون گفتم قول بده تو بهشت بهت گفتن حوری، قبول نکنیا، باید منو همراهت ببری.

سر تا ته زندگی مشترک ما دو سال و نیم بود و تا همین امروز که نوه دار هم شدیم خیلی دلتنگشم و خیلی بهش نیاز دارم و همین که  دعای خیرشون  همیشه و هر جا باهامونه ، واقعا ممنونشم.

/انتهای متن/

درج نظر