قصه عاشقی/ اسم من در گوشی اش “عاشقانه” بود

خواستگاری محجوبانه، نامزدی عاشقانه، سلفی های دو نفری و … اینها تکه هایی از زندگی کسی است که برای خاطر خدا و دفاع از حریم و حرم اهل بیت همه این عاشقانه ها را رها کرده و رفته است. این بار قصه عاشقی را طاهره غلامعلی شاهی، مادر امیر علی و رضا و همسر شهید محمد استحکامی روایت می کند و چه قشنگ و عاشقانه است روایتش از زندگی با محمد.

0

طاهره از زندگی اش با محمد تمام و کمال تعریف می کند، از خواستگاری گرفته تا ازدواج و زندگی عاشقانه و … بالاخره چگونه رفتن و نیامدنش.

 

مگه میشه ببینیش و عاشقش نشی

ازدواج مون کاملا به صورت سنتی بود. زندایی محمد که منو در محل کارم دیده بود، بهشون معرفی کرده بوده و مادرشون از من خواستگاری کرد در غیاب محمد که به دوره ی آموزشی در ارومیه رفته بود. بعد از برگشت محمد جلسه ی رسمی خواستگاری گذاشته شد.

مگه می شد کسی محمد رو ببینه و بگه نه! خیلی به دل می نشست. بار اول که دیدمش گفتم این همون کسیه که همیشه از خدا می خواستم‌.
بعد ها محمد هم به من می گفت که تو همونی هستی که تو نماز شبام از خدا می خواستم.

من واقعا سعی می کردم همیشه باهاش همدل باشم.

 

از سر به زیریِ خواستگاری تا سلفیِ دو نفره

محمد در جلسه خواستگاری آنقدر سر به زیر بود که من گفتم تمام گل‌های قالی را شمرده.
ولی بعد عقد خیلی راحت به من ابراز احساسات می کرد.

اولین جایی ک بعد عقدمون دو نفره اومدیم باغ پدریش بود و اونجا شد محل قرارای عاشقانمون.

یه دوربین ساده داشتیم که روی تکه سنگی سوارش می کردیم و عکس های دو نفره می گرفتیم، هر کدوم از عکس‌ها به یک شکل می‌افتاد و بعد از هر بار عکس به عکسای دونفره‌ مون می‌خندیدیم.
در واقع ما از همون زمان،سلفی می گرفتیم!

ببین محمد،عاشقانه ی تو اومده!
محمد رو خیلی دوست داشتم و دارم. خیلی دلم براش تنگ میشه .

بعضی جاها از جمله شاهچراغ که باهاش بیشتر خاطره دارم، دلم بیشتر می گیره ‌.

هر بار که محمد از سر کار میومد، می گفت: عاشقانه ی من کجایی و دست دور گردنم می انداخت و می گفت خیلی دلم برات تنگ شده بود.

الانم میگم سر مزارش به عادت قدیم، می رم روی سنگ قبرش می شینم و میگم‌ محمد ببین عاشقانت اومده.
محمد تو گوشیش اسم منو عاشقانه ذخیره کرده بود.هر موقع دلم تنگ میشه زنگ می زنم یه گوشیش و میگم ببین محمد هنوز عاشقانت هستا اما تو رفتی.

محمد و خوبیای بی حد و مرزش

محمد خیلی اهل کمک کردنای مخفیانه بود.دوست نداشت کسی بفهمه حتی من. بعد ها فهمیدم دارالایتامی تحت پوشش داشته.

روی خمس دادن خیلی حساس بود. هر زمان که سال خمسی می‌رسید، من به محمد می‌گفتم ما که چیزی اضافه نداریم که خمس بدیم اما محمد حتی برنج و حبوبات داخل کابینت آشپزخانه را هم حساب می‌کرد و خمس مالش رو می داد‌.

بسیار ساده زیست بود و من هم مطابق میلش رفتار می کردم ،چون واقعا برامون مهم نبود وسایل زندگیمون چی باشه.

اصلا اهل غیبت نبود. محال بود اگه تو جمعی اسم نفر غایبی بیاد و تو اون جمع بمونه.

محمد اهل عمل بود و هر حرفی می زد بهش عمل می کرد.

 

من نمی خوام همسر شهید باشم!

برای رفتن به سوریه هیچ اجباری نداشت و کاملا به دلخواه خودش رفت. یه مدت ماموریت زیاد می رفت و عادت نداشت از ماموریت رفتناش حرفی بزنه ولی یه بار قبل آخرین ماموریتش گفت: این بار باید صبورتر باشی .
من محل کارم شهر اوز بود و دنبال این بودم که به جهرم انتقالی بگیرم. محمد می‌گفت نگران نباش به زودی همسر شهید می‌شی و خودشون تو را منتقل می‌کنند و من بهش می گفتم: این چه حرفیه! من نمی خوام همسر شهید بشم.
دوست داشتم با هم شهید بشیم‌، همیشه براش آرزوی شهادت می کردم چون لیاقتشو داشت. واقعا حیف بود که محمد به مرگ طبیعی از بین بره ولی اصلا فکر نمی کردم به این زودی به شهادت برسه.

محمد دیگه تموم شد

روز هشتم محرم خیلی دلم گرفته بود، به مامانم گفتم از محمد خبری ندارم و دلم تنگ شده.
زنگ زدم به پدر شوهرم ، دیدم درست جوابمو نداد و خیلی باهام حرف نزد.

بهشون خبر داده بودن اما نمیدونستن که چطور باید به من بگن.

مجدد زنگ زدم ، دیدم صدای گریه میاد. گفتم: آقا جون از محمد خبری شده؟ گفت: “آقا جون محمد دیگه تموم شد.”
من فقط یادمه که داد می زدم و می گفتم نه، محمد بر می گرده. اینقدر بد حال بودم که یادم نمیاد همسایه ها اومدن و مانتو تنم کردن و چادر سرم گذاشتن.

 

دردِ از قضاوت بیشتر از دلتنگیِ

بعد از شهادت محمد، دوست و آشنا و غریبه ، می پرسیدن مگه چقدر می دادن که همسرت رفت؟

این حرفا خیلی بیشتر از دلتنگی هام برای نبودنش، درد داره.

اون اصلا هدفش مادیات نبود.

اینها بعد از شهادتشون مثل بقیه افراد که فوت می کنن فقط یه بیمه دارن و نه بیشتر.

انگیزه ی مادی نقشی نداشت در رفتن محمد. محمد حتی اگه نیروی سپاه هم نبود، به صورت آزاد می رفت و می جنگید.

خودم هم میگم که نه فقط محمدم ، که همه چیزم فدای حضرت زینب.
همونطور که در زیارت عاشورا اومده” بِاَبی اَنتَ وَ اُمی”،من میگم بِاَبی اَنت و اُمی و مالی و نفسی و اولادی”و میگم همه رو یکجا فدای راه شما می کنم و از راهی که شوهرم رفت احساس سربلندی و غرور می کنم.

الان تنها چیزی که آرامش خاصی بهم میده اینه که من عاشق اهل بیت و بخصوص امام حسین بودم و از واقعه ی کربلا صبر حضرت زینب برام خاص بود و همیشه در هر مراسمی می خواستم که روضه ی حضرت زینب رو برام بخونن .

برای همین هم از اینکه محمد در این راه رفت و الانم ملقب به مدافع حرم حضرت زینب است ، واقعا خوشحالم.

/انتهای متن/

 

درج نظر