قصه عاشقی/ اجازه! دوستت دارم!

سید مهدی با وجود علاقه ی بسیار زیاد و شور و اشتیاق فراوان به زندگی خانوادگی رفتن و شهادت را انتخاب کرد، چرا که تاب دیدنِ اسارتِ دوباره ی حضرت زینب رو نداشت. حرف آخر سید به همسرش این بود: “تنها در صورتی که تو راضی باشی می روم و بدون که در هر جا و هر لحظه در قلبمی و عاشقانه به یادتم.”

0

‌ سیده اسما همسر شهید مدافع حرم سید مهدی موسویست  که در ادامه خودش را و سید را اینطور معرفی می کند:

 سیده اسما موسوی هستم متولد ۶۲ لیسانس مامایی و در حال حاضر در بیمارستان مشغول به کارم.

همسرم سید مهدی موسوی متولد ۶۳، فوق دیپلم کامپیوتر دانشجوی مدیریت بازرگانیو شاغل در صنعت معدن بودن.


یک ازدواج کاملا سنتی

پدر من و پدر سید هر دو بازنشسته آموزش و پرورش و در یک مدرسه غیرانتفاعی مشغول به کار بودند.و مدیر مدرسه معرف من به خانواده آقا سید و معرف ایشان به ما بودند و ما یک ازدواج کاملا سنتی داشتیم.


یک فکر و‌ عقیده در دو بدن

از همان جلسات اول که  با هم صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که با هم، همعقیده و همفکریم . سید که حرف می زدن از عقایدشون،  حس می کردم خودم هستم در قالب ایشون و بالعکسسید هم اینطور بودن نسبت به من.


دوستت دارم ” بسیار کمتر از آن چیزیست که در قلبم می گذرد

از محبت بیش از حد سید سیراب بودم. بقدری لحظات به یادماندنی و شادی را با هم رقم زدیم که گویا هزاران هزار سال با هم شب و روز گذرانده ایم. به قدری ابراز علاقه می کردن که نوبت به من نمی رسید  و گاهی ازشون فرصت می خواستم که اجازه بدن من هم  پیشقدم بشم برای بیان علاقم. ولی ایشون هیچ وقت دوستت دارم گفتن از سر زبونشون نمی افتاد. سید می گفت دوستت دارم عبارت مناسبی نیست برای اونچه که در قلبم می گذره نسبت به تو و واقعا نمی دونم چه واژه ای رو باید جایگزینش کنم‌ تا حس حقیقیم رو منتقل کنم .


با سلامِ به امام رضا به زندگی مشترک سلام گفتیم

ولادت امام علی (علیه السلام) به سید جواب مثبت دادم و تیر ماه سال ۸۸ عید مبعث عقد کردیم و ولادت حضرت معصومه هم زیر یک سقف رفتیم. برای عروسی ‌مان یک مراسم کاملاً ساده گرفتیم و از اونجا که سید عاشق امام رضا بودن،  بعد از آن به مشهدالرضا رفتیم و زندگی مان را با زیارت آقا علی بن موسی الرضا شروع کردیم.


سیدِ دوست داشتنی

من به گل خیلی علاقه داشتم، به هر مناسبت و بهانه ای برای من گل می خرید. در کار منزل کمک حالم بود. من مامای یکی از بیمارستان ها بودم و او در شیفت های کاری من تمامی کارهای منزل را انجام می داد.

یک روز که از سر کار برمی گشتم، مدام پشت سر هم به من زنگ می زد و لحظه به لحظه آمار می گرفت که حالا دقیقاً کجایی. تعجب کرده بودم سابقه نداشت سید اینقدر پشت سر هم زنگ بزند. دلم هزار و یک راه رفت تا رسیدم خانه. وقتی رسیدم، در را نیمه باز گذاشته بود. وقتی در خانه را باز کردم دیدم یک سفره با غذای دست پختی خودش و پر از انواع و اقسام خوراکی را آماده کرده است.

 این رفتارهایش را خیلی دوست داشتم.

سید یک فرد آرام گوشه نشینی نبود. تمام تلاش خودش را در پایگاه بسیج و مسجد محله برای مباحث فرهنگی انجام می داد.


آرزو کرد و به آرزویش رسید

سید از آرزوهایش زیاد می گفت.

یک روز گفت: دوست دارم آنقدر پول داشته باشم تا بتوانم هر اندازه که می شود به مردم کمک کنم. برای خودم هیچ نمی خواهم، عشقم فقط کمک به مردم است و اینکه  توانایی انجام کار را برای دیگران داشته باشم.

گفتم : آقا سید توکل به خدا انشاالله که هر چه زودتر به آرزویت برسی.

 وقتی شهید شد پیش خودم گفتم: سید به آرزویت رسیدی، چون شهدا زنده اند و دستت باز است برای هر کسی که لیاقتش را دارد، کمک کنی.

سید عاشق شهادت بود اما همیشه می گفت: من لیاقت شهادت را ندارم.

می گفت: ما کجا و شهدا کجا، مقام شهدا خیلی بالاست.

 همیشه خدا هم به حال شهدای دفاع مقدس حسرت می خورد و می گفت: خوشا به حالشان، کاش من هم با آنها بودم.


تابِ دیدنِ اسارتِ دوباره ی حضرت زینب را ندارم

سید از همان اوایل که شنید تکفیری ها تهدیدی برای حرم عقیله بنی هاشم (علیه السلام) هستند، در حال و هوای خودش نبود. به کل تغییر کرده بود تا اینکه موفق به رفتن شد.

می گفت: تا زمانی که زنده هستم نمی گذارم که حضرت زینب (سلام الله علیها) دوباره اسیر دست تکفیری‌ها شود.

بی تاب بود و گریه می کرد، نیمه شب ها گریه امانش را می برید و گویا دیگر پای ماندن و دیدن صحنه‌های جنگ را از دور نداشت.

 بهمن سال ۹۱ اولین ماموریتش بود که هیچ کسی از آن اطلاعی نداشت و بعد از دو ماه برگشت. برای رفتن دوباره خیلی تلاش کرد و آنقدر پافشاری کرد که دوباره اعزام شد.  ماموریت دومش هم تیر ماه ۹۲ بود که در آن ماموریت به آرزوی دیرینه اش رسید.


راضی نباشی، نمی روم
!

از زمان عقد تا شهادت شون سه سال و یازده ماه زندگی مشترک داشتیم که جز سفر یه روزه ی سید به مشهد، هیچ روزی از هم جدا نبودیم، که اون یک روز هم خیلی به من سخت گذشت و تا صبح خوابم‌ نبرد.

شب قبل از دومین ماموریتش من به دور از چشم سید، گوشه دنجی پیدا کرده بودم و آرام آرام گریه می کردم. ناگهان دیدم جلو من نشسته و اشک های بی تابی من را نظاره می‌کند. گفت : خانم اگر شما راضی نیستی، حرفی نیست من نمی روم.

گفتم : گریه من فقط از دوری و ندیدنت هست، دلم تاب ندیدنت را ندارد، دلتنگی هایم هزاران هزار فرسنگ است.

گفت: به قلبت رجوع کن همانطور که من در قلب تو لانه ای با همه عشقت دارم، تو هم در قلب من هستی و تا بی نهایت عشق این دنیا دوستت دارم و به یادت هستم


اگر شهید شدم، آرام ‌باشید و صبور

شب آخر همه خانواده را جمع کرد و از همه حلالیت طلبید، انگار به دلش افتاده بود که سفر آخرش هست. به مادرش هم گفته بود اگر من شهید شدم، همانند مادر شهید احمدی روشن آرام و البته صبور باش و به خاطر شهادت من ناآرامی نکن و پیرو خط ولایت باشید.


دل بریدن از همه ی دوست داشتنی ها

روز آخر در فرودگاه چمدان چرخدارش را بغل کرده بود به جای اینکه روی زمین بکشد و بدو بدو رفت تا نکند از پرواز جا بماند. با اینکه زمان زیادی هم داشت، اما عجله می کرد که نکند نتواند برود. آن روز را از یادم نمی برم که سید مهدی وقت رفتن برنگشت که من و پدر و مادرش را ببیند و حس کردم از همه تعلقاتش دل کنده است.

/انتهای متن/

درج نظر