داستان/ بوی بهشت می آید!

لیلا صادق محمدی[1] شاعر و نویسنده کودک و نوجوان و داستان نویس است که با نشریاتی چون کیهان بچه­ها، پوپک، سلام بچه­ها، جدید، باران، همشاگردی سلام، شاپره، دوست، نغمه کودکانه، امیدان، پویندگان، میثاق با کوثر، نورالهدی، امان، ماه مهربان همکاری دارد.

0

-پایم کو؟…پایم را پس بدهید…زود باشید، من پایم را می خواهم… پایم را…

با صدای فریاد پسرکی از خواب ناز پریدم. تمام تنم می لرزید. دقیقاً نمی دانستم سردم شده یا حسابی ترسیده ام. چقدر دلم برای مادرم تنگ شده بود، همین طور برای پدرم و حتی برای محمدرضا برادرم که از صبح تا شب مثل سگ و گربه با هم می جنگیدیم. تصورش را هم نمی کردم اگر سال تا سال محمدرضا را نبینم دلم برایش تنگ شود، اما توی این سه روز انگار سال ها بود که ندیده بودمش.

خاله از خستگی کنارم نشسته، خوابش برده بود. دستم را به زور دور گردنش حلقه کردم. گچ پایم اجازه نمی داد بیشتراز آن جلوتر بروم.

خاله با آن سر و صدا از خواب پرید. خواست چیزی بگوید، اما نگاهش را که به ته چشمانم دوخت، لبخندی روی لب های بی رنگش نشست. حق داشت. سه شبی می شد که درست و حسابی نخوابیده بود. به مادر قول داده بود که در غیابش از من غافل نشود. خاله هم زیادی به خودش سخت می گرفت. من که با پا و دست شکسته جایی نمی توانستم بروم که لحظه ای چشم از من بر نمی داشت. حتی حاضر نمی شد، خانه شان سری بزند. از خاله خجالت می کشیدم. این دو سه روز، حسابی به زحمت افتاده بود.

خاله انگشتان تپلش را میان موهای بلند و خرمایی ام کشید، نوازشم کرد و توی گوشم گفت: معلومه دلت برای مادرت خیلی تنگ شده.

چیزی نگفتم. قطره اشکی از گوشه چشمم روی گونه ام افتاد و محکم خاله را بغل کردم. دوباره صدا توی بخش پیچید: نه… نه… ولم کنید… مادر بگو پای من را پس بدهند…

هر لحظه صدا نزدیک و نزدیکتر می شد، تا اینکه صاحب صدا هم به همراه مادرش، دکتر و چند پرستار وارد اتاق ما شدند. پسرکی رنگ و رو پریده و استخوانی، با موهای روشن و یک عالمه کک ومک بود. صد رحمت به محمدرضای خودمان، اخلاق نداشت لااقل برورو که داشت. مادر بیچاره اش آنقدر گریه کرده بود که چشم های پف کرده و سرخش از هم باز نمی شد. پرستارها مثل پروانه دورشان می چرخیدند و چشمشان را دوخته بودند به دهان دکتر. دکترمشغول معاینه ی پسرک بود و با حرف های قشنگش او را آرام می کرد. تا ملحفه را از روی پسرک کنار زد، بند دلم پاره شد.

– وای  خدای من!… یکی از پاهایش قطع شده!

همه ی چشم ها به من خیره شد. پسرک که تازه آرام و قرار گرفته بود؛ دردش تازه شد و تا می توانست زیر دست دکتر دست و پا زد و هوار کشید.

خاله نگاه تلخی به من انداخت و دوید سمت تخت پسرک. خودم از حرفی که بلند زده بودم پشیمان شدم اما فایده ای نداشت. با آن همه سر و صدا نفهمیدم دکتر به خاله چه گفت که با عجله از اتاق بیرون رفت. توی دلم هزار بد و بیراه به خودم گفتم. می ترسیدم به خاطر حرف نسنجیده ام خاله را از بیمارستان بیندازند بیرون. طفلک خیلی زحمت کشیده بود تا به اینجا برسد.

 بغض گلویم را گرفت. داشت اشکم در می آمد که خاله برگشت. از جیب روپوشش آمپولی درآورد که خدا نصیب گرگ بیابانش نکند. من که با دیدن آن سکته کردم؛ وای به حال پسر بیچاره. پسرک مثل روپوش خاله سفید شد و کُپ کرد. خاله سر سرنگ را تا آخر توی سرم پسرک فرو کرد و فشار داد. خیالم راحت شد که آمپول به آن بزرگی که به پایش نزد. دیگر هیچ صدایی از پسرک در نیامد. کار دکتر که تمام شد از اتاق بیرون رفت و پرستارها به دنبالش از اتاق خارج شدند.

 خاله کنار تخت پسرک نشست؛ چند کتاب قصه از لای پرونده های زیر بغلش بیرون کشید و دست پسر داد. لبخند شیرینی روی لبان رنگ پریده پسرک نشست. چنان با اشتیاق  کتابها را ورق می زد که آدم فکر می کرد تا به حال کتاب قصه دستش نگرفته است. یکی از آنها را دست خاله داد و لبخند زنان با صدای لرزانی گفت: خانم پرستار این را برام می خوانید؟

خاله لبخندی زد و مشغول خواندن کتاب شد. چقدر به پسرک حسودیم شد. مرا بگو که فکر می کردم چون خالۀ من است این قدر هوایم را دارد و برایم زحمت می کشد. انگار حواسش بیشتر از من به غریبه هاست. هنوز خواندن کتاب تمام نشده بود که پلک های پسرک سنگین شد و خوابید. دلم برایش سوخت. به زور سنش به هشت سال می رسید. درست همسن محمد رضا بود. زود زبانم را گاز گرفتم و در دلم گفتم: لال بشی دختر… خدا نکنه برای محمدرضا از این اتفاق ها بیفته.

 چقدر دلم برای جر زنی های داداشم تنگ شده بود. البته از حق نگذریم من هم کم اذیتش نکرده بودم. حالا که فکرش را می کنم بیشترتقصیر من بود تا او؛ به قول مادرم، من پنج سال از او بزرگ تر بودم. باید سعی می کردم با زبان خوش با برادر کوچکترم صحبت کنم. صدای بال کفترهای چاهی از پشت پنجره به خوبی شنیده می شد. نگاهم را از چشم های بی رمق پسر گرفتم و به پنجره دوختم. با خودم فکر کردم که حتماً باید در این نزدیکی امام زاده ای باشد. یاد کبوتران حرم حضرت معصومه افتادم. در دلم گفتم: خوش به حالشان که خانه شان توی حرم است و هر چقدر دلشان بخواهد روی گنبد طلایی اش می نشینند و آواز می خوانند برای بی بی.

خاله که خیالش از بابت پسرک راحت شده بود کنارم آمد و پرسید: آبمیوه می خوری یا کمپوت برات باز کنم؟

سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم: هیچ دوم. میل ندارم.

خاله دستی روی موهایم کشید و گفت: دوست داری دو تا گیس خوشگل برات ببافم؟

موهایم را ازمیان دستهایش بیرون کشیدم و گفتم: نه!… دوست ندارم.

چشم های بادامی اش گرد شد و گفت: نکنه با من قهری؟

گفتم: نه.

خاله کنارم نشست و گفت: پس چی؟

پلک هایم را محکم بهم فشار دادم تا اشک هایم بیرون نیایند و با صدای بغض آلودی گفتم: با حضرت معصومه قهرم.

خاله لبش را گزید و محکم زد پشت دستش. ابروهایش را در هم کشید و گفت: واااا؟… نگو خاله جان!… نگو خدا قهرش می گیرد… آخه چرا؟

با ابروهای گره خورده گفتم: نمی بینید چه بلایی سرم آورده؟ به اصرارمن بود که بابا مرخصی گرفت برویم قم؛ حالا ببین با این دست و پای شکسته افتادم توی بیمارستان. حضرت معصومه مرا دوست نداشت.

بغض راه گلویم را بست. نتوانستم جمله ام را تمام کنم. اشک هایم سرازیر شد. زدم زیر گریه. خاله سرم را در آغوشش گرفت و موهایم را نوازش کرد. آرام گفت: بی خودی بازیگوشی خودت را تقصیر حضرت معصومه نینداز… من هم دلم برایش تنگ شده. سالهاست که نتوانستم بروم زیارتش، چون کارم زیاد است باید بندازم گردن خانم؟…باید با او قهر کنم؟…نمی توانم بروم زیارتش اما می توانم که از دور، هر روز زیارت شان کنم. درست است که من هم بگویم حضرت مرا دوست ندارد که پرستار شدم؟… مرا بگو که می خواستم وقتی خوب شدی مرخصی بگیرم و همگی با هم برویم پابوس بی بی.

تا این را شنیدم اشک هایم را پاک کردم. خواستم از خوشحالی پرواز کنم و فریاد بزنم ولی هیچ رقم نمی شد با آن پای گچ گرفته و آن همه مریض، خوشحالیم را آنطور که دوست داشتم، نشان دهم. با صدای خفه ای گفتم: خاله جان راست راستکی می رویم قم؟

خاله ریزریز خندید و گفت: مگر چپ چپکی هم می شود رفت؟

ترسیدم شوخی کرده باشد. خوب می شناختمش آدمی نبود که بتواند از بیمارستان دل بکند. گفتم: باید قول بدهید!

خیلی جدی گفت: قبولم نداری؟

من من کنان گفتم: چرا؟… اما به قول بابا، کار ازمحکم کاری عیب نمی کند!

چشم هایش برقی زد و گفت: ای ناقلا!… باشد… قول قول قول.

همه ی فامیل می دانستند که خاله سرش برود، قولش نمی رود. خیالم راحت راحت شد. خاله برایم کمپوت گلابی باز کرد و توی ظرفی شیشه ای ریخت؛ قاشقی توی کاسه گذاشت و دستم داد.

از لای پرونده های پزشکیم کتابی بیرون آورد به نام خواهر خورشید. کتاب را گرفتم و گفتم: ممنون خاله جان، خیلی دوستتان دارم.

لب هایم را غنچه کردم. صورتش را جلو آورد. محکم بوسیدمش. دستی روی سرم کشید و مشغول بافتن موهایم شد و ادامه داد: اگر از ته دلت حضرت معصومه را دوست داشته باشی و به یادش باشی، خانم هم صدایت را می شنود. او آن قدر مهربان است که اگر تو هم به یادش نباشی باز هم دوستت دارد و برایت دعا می کند. هر وقت دلت برایش تنگ شد، دستت را روی سینه ات بگذار و به ایشان سلام کن.

گفتم: این که نشد زیارت!

خاله گفت: چرا!… خیلی هم خوب می شود.

گوشی همراهش را از جیب رو پوشش در آورد و ادامه داد: چشمهایت را ببند و به حرم فکر کن.

توی ذهنم حیاط مرقد مطهر را مجسم کردم. دیگر پایم در گچ نبود. توی حیاطش شاد و خندان می دویدم. برای کبوتر های حرمش دانه می پاشیدم. کنار حوضش  نشستم و وضو گرفتم. وارد صحنش که شدم، دو رکعت نماز خواندم. توی حرمش مثل همیشه جای سوزن انداختن نبود. دنبال راهی بودم که دستم را به ضریح برسانم…

یکدفعه صدایی توی گوشم گفت: شما با حرم حضرت فاطمه معصومه تماس گرفته اید…

اشک هایم بی اختیار روی صورتم ریخته شد. دلم محکم به ضریحش چنگ زد؛ بلند فریاد زدم: دلم براتون تنگ شده، خیلی دوستتون دارم بی بی… خیلی.

بقیه حرف هایم لابه لای هق هق گریه هایم گم شد. بوی خوشی توی اتاق پیچید. احساس کردم، بوی بهشت می آید.

 

[1] لیلا صادق محمدی، شاعر و نویسنده متولدی شهریور 1357 در همدان است.

کتاب “راز سبز زندگی” مجموعه شعر بزرگسال در قالب : دوبیتی، شعر نو و غزل از او چاپ شده است.

در زمینه کودک و نوجوان هم کتاب­های “گرگ ناقلا” و “سنجاب باهوش”، “عاقبت شکمو”، “قول مردونه”، “زیباترین جشن تکلیف” از صادق محمدی به چاپ رسیده است.

از سال 1389 با نشریاتی چون کیهان بچه­ها، پوپک، سلام بچه­ها، جدید، باران، همشاگردی سلام، شاپره، دوست، نغمه کودکانه، امیدان، پویندگان، میثاق با کوثر، نورالهدی، امان، ماه مهربان همکاری دارد.

/انتهای متن/

درج نظر