داستان /کبوتری سپید در کوچه‌ای بن‌بست

مریم عرفانیان نوروز[1] زاده مشهد است و در رشته روزنامه نگاری تحصیل کرده است. از سال 1378 نوشتن داستان های کوتاه را آغاز کرده استو نمود.
بیش از 20 کتاب از این نویسنده به چاپ رسیده است از جمله: “پاییز آن سال­ ها”، “گرم ترین شب زمستانی” و “چشم های شرجی” .عرفانیان در زمینه ­ی فیلمنامه نویسی هم فعال است.

0

از دور دیدم که اتوبوس در ایستگاه ایستاد. پیرزنی ب اکمری خمیده، آرام و به سختی از آن بیرون آمد. همانطور که راه خودم را می­ رفتم به پیرزن چشم دوختم. کیسه ‌ای را به دنبال خود از روی پله‌ های آهنی بر زمین گذاشت. اتوبوس دوباره به راه افتاد. پیرزن چادر رنگ و رو رفته اش را روی صورت کوچک و استخوانی ‌اش کشید. تنها بود. سرش را بالا آورد و اطراف را نگاه کرد. چند قدمی کیسه اش را روی زمین به دنبال خودش کشید و بعد گویی که به نفس ‌نفس افتاده باشد درجا ایستاد. رهگذران، بی‌ اعتنا به او یکی ‌یکی از کنارش گذشتند.

حالا دیگر کاملاً به او نزدیک شده بودم. دلم برایش می­ سوخت. از کنارش که گذشتم؛ صدای نحیفش در گوشم پیچید و مرا از رفتن بازداشت: جوون!… جوون!

سرم را به سمتش برگرداندم. دست‌ های استخوانی ‌اش را طرفم گرفت: دخترم! دستام جون ندارن…

اشاره ‌ای به کیسه ‌ی پارچه‌ ای که روی زمین افتاده بود کرد و ادامه داد: نمی تونم این کیسه رو بلند کنم. خونه ام ته همین کوچه‌ ی بن بسته. میشه کمکم کنی؟

با سر جواب مثبت دادم و نزدیکش شدم. بازویم را گرفت تا بتواند به راحتی سراپا بایستد. بازویم را به او سپردم و با دست دیگرم کیسه‌ ی پارچه‌ ای را از روی زمین بلند کردم. پیرزن با قدم‌ هایی کوتاه؛ آرام‌ آرام راه افتاد.

به انتهای کوچه نگاه کردم. با تصور قدم ‌های کوتاهش راه خیلی طولانی به نظرم رسید. دیرم شده بود و باید زودتر به کلاسم می ‌رسیدم. ناتوانی دست‌ هایش را بر بازویم حس می‌ کردم. صدایش مرا به خودم آورد: آش نذری واسه پسرم بردم. از همون آشی که همیشه دوست داشت، پخته بودم. پنجشنبه ها می رم سر مزارش.

– خدا روحشو شاد کنه.

به آسفالت کوچه چشم دوخته بود و حرفش را زیر لب تکرار می ‌کرد: از همون آشی که همیشه دوست داشت براش پختم.

انگار حرف مرا نشنیده بود، چون جوابی به من نداد. سربلند کرد و گفت: خسته شدی مادر! من پیرم و نمی تونم پا به پات راه بیام، تو یه کم آروم تر برو…

قدم ‌هایم را کوتاه‌ تر کردم. صدایش می‌ لرزید؛ با حسرت به پاهایش که دمپایی پلاستیکی، تنها نیمی از آن را پوشانده بود، چشم دوخت و ادامه داد: با این دمپایی نمی تونم درست راه برم؛ پنجشنبه پیش که سوار اتوبوس شدم؛ بارون میومد، وقتی از ماشین پایین . اگه پسرم بود، حتماً یه جفت گالش سفید برام می ‌خرید! هر چی لازم داشتم برام می ‌خرید.

   به انگشت‌ های استخوانی و حنا بسته‌ اش که از دهانه باز دمپایی نارنجی، بیرون زده بود نگاه کردم. انگار انگشت‌ هایش از سرما کبود شده بود. پیرزن آهی کشید، سرش را تکان داد و زیر لب گفت: منو این ‌طور نبین دختر جون. منم یه روز شوهری داشتم و پسری. شوهر خدابیامرزم خیلی زود از دنیا رفت. من موندم و تنها پسرم؛ رضا. پسر که نبود… یه دسته گل بود… هر چی ازش بگم کم گفتم.

– خدا بیامرزدشون. روح هر دوشون شاد باشه.

این بار بلندتر گفتم. پیش خودم حدس زدم که شاید گوش پیرزن سنگین است، اما باز هم جوابم را نداد. خودش یکریز صحبت می­ کرد. ادامه داد و گفت: رضا هر روز بهم سر می ‌زد و حالم رو می‌ پرسید. کارام رو انجام می ‌داد و پنجشنبه ‌ی هر هفته با هم سر خاک پدر خدا بیامرزش می ‌رفتیم. هر جا می‌ خواستم برم، با ماشین میومد دنبالم و منو می ‌برد. با این که تازه ازدواج کرده بود اما منو از یاد نبرده بود و همه ی کارهامو انجام می ­داد.

دیگر ما بین حرف های پیرزن چیزی نگفتم. نیمی از کوچه را رفته بودیم. با اینکه کوچه ی خیلی بزرگی نبود اما انگار کش آمده بود. آنقدر قدمهایمان کوتاه و کند بود که حوصله ام سر رفته بود. چاره ای نداشتم. گناه داشت که پیرزن را رها کنم.

– یه عاشورا رضا اومد دنبالم و با هم رفتیم حرم امام رضا. از اون روزای گرم تابستون بود. حرم خیلی شلوغ بود. دسته ‌های بزرگ و کوچیک اطراف حرم جمع شده بودن و عزاداری می‌ کردن. مردم برای زیارت و دیدن دسته‌ ها اومده بودن، ما هم با زحمت تونستیم تا صحن سقاخونه بریم. رضا گفت: «مادر! بیا ظهر عاشوراست بریم کنار ضریح و زیارت بخونیم.» گفتم: «نه مادر جون، نمی تونم توی این شلوغی همراهت بیام. خودت برو و زود برگرد. من همین جا منتظرت می مونم.»

همین طور که پیرزن صحبت می کرد، با گوشه ی روسری اش چشمهایش را پاک کرد. فهمیدم که چشمانش نمناک شده.

– خیلی منتظر موندم و رضا نیومد. هیچ‌ وقت اون قدر دیر نکرده بود. هیچ‌ وقت منو توی آفتاب داغ تابستون منتظر نمی ذاشت. خواستم برم دنبالش اما خیلی شلوغ بود و پای رفتن نداشتم. یه دفعه نفهمیدم چی شد که صدای وحشتناکی اومد. همه ‌جا لرزید. دلم هری پایین ریخت. مردم مضطرب و بی ‌قرار این طرف و اون طرف می دویدن. همه گریه می ‌کردن. از میون جمعیت دنبال رضا به طرف ضریح رفتم. زنی رو دیدم که مقنعه‌ ی سفیدش پرخون شده بود. مقنعه ‌اش رو به همه نشون می ‌داد و منافقین رو نفرین می‌ کرد.

پیرزن ایستاد و حرفش را ناتمام گذاشت. با صدایی لرزان ادامه داد: جلوتر که رفتم دیدم همه ‌جا دود و خونه! مفاتیح و قرآن، زیر شیشه‌ های شکسته و جسدها مونده بودن. بدنا پاره ‌پاره، لباسا تیکه تیکه، قرآنا سوخته، مهر وتسبیحا خونی… جلوتر که رفتم دو تا خادم نذاشتن به ضریح نزدیک‌ تر بشم… چند نفر اجساد سوخته رو از زیر آوار بیرون کشیدن، زخمیا رو هم بیرون آوردن، ولی بین هیچ کدوم پسرم نبود. بیشتر اونایی که ظهر عاشورا برای زیارت رفته بودن، دیگه برنگشتن… اون وقت بود که فهمیدم رضا هم رفته پیش صاحب اسمش… دستش رو از میون اجساد پیدا کرده بودن، میون مشتش، پارچه سبزی رو گرفته بود. همون تکه پارچه ی کوچیکی که بهش دادم تا با غبار ضریح تبرکش کنه. از همون تکه پارچه شناختمش، پارچه عطر گل محمدی گرفته بود، عطر ضریح رو می‌ داد…

سوزش اشک نگاهم را پوشاند. احساس کردم انگشت‌ های پیرزن یخ کردند. سردی انگشت ‌هایش را بر مچ دستم حس ‌کردم. او کشان ‌کشان به طرف دری رفت و روی پله ‌ی سنگی جلوی آن نشست.

پارچه سبزی که به گوشه روسری سیاه ‌رنگش سنجاق کرده بود را باز کرد و طرفم گرفت: این همون پارچه ایه که پسرم تبرک کرد. تنها چیزی که تو دنیا برام با ارزشه…

پارچه را گرفتم و به صورتم نزدیک کردم. نفس عمیقی کشیدم. عطر گل‌ های محمدی، از میان تارو پود پارچه، مشامم را پر کرد. پیرزن به انتهای کوچه نگاه کرد؛ کبوتر سفیدی کنار جوی باریک، پی دانه‌ می ‌گشت. نگاه از انتهای کوچه گرفت و رو به من که هنوز منتظر ایستاده بودم گفت: دیگه راهی نیست، اون در چوبیه خونه ی منه… انگار رضا هنوزم مثل اون روزا برای دیدنم اومده و وقتی فهمیده نیستم، منتظر برگشتنم توی خونه نشسته…

پیرزن، پارچه ‌ی سبز را به روسری سیاهش سنجاق کرد و به سختی از جایش بلند شد. کیسه‌ ی پارچه ‌ای را از زمین بلند کرد. خواستم کمکش کنم که سرش را برگرداند و گفت: برو دخترم؛ تا خونه راهی نیست. حتماً رضا منتظره و استقبالم میاد…

درحالی که حرفش را زیر لب تکرار می‌ کرد به راه افتاد.

– حتماً رضا منتظره و استقبالم میاد.

به ساعتم نگاه کردم. کلاسم خیلی دیر شده بود و دیگر به آن نمی‌ رسیدم. در برابر نگاهم کوچه ‌ای بن‌ بست بود که پیرزن در آن کشان‌ کشان پیش می ‌رفت. کبوتر سفید، از کنار جوی پر کشید و بالای دیوار خانه‌ ای با در چوبی نشست.

 

به یاد شهدای حرم رضوی

 

[1] مریم عرفانیان نوروز در  تیرماه سال 1359 در شهر مقدس مشهد به دنیا آمد. در رشته روزنامه نگاری تحصیل کرد. از سال 1378 با نوشتن داستان های کوتاه درباره­ ی شفا یافتگان حرم رضوی برای مجله بین المللی زائر کار خود را آغاز نمود.

اولین کتاب او به نام “پاییز آن سال­ ها” مجموعه داستان کوتاه با موضوع دفاع مقدس می­ باشد.

بیش از 20 کتاب از این نویسنده به چاپ رسیده است از جمله:  “گرم ترین شب زمستانی” و “چشم های شرجی” . آخرین کتاب وی “راهی برای رفتن”  در دست چاپ می ­باشد.

عرفانیان در زمینه ­ی فیلمنامه نویسی هم فعال است.

کسب رتبه برتر نخستین جشنواره شهر بهشت در سال 84 و کسب مقام برتر استانی در مسابقه داستانی بسیج هنرمندان در سال 90 و 91 و کسب مقام استانی در مسابقه عفاف و حجاب از جمله موفقیت­ های وی است.

/انتهای متن/

درج نظر