من، آرتمیس و کوروش کبیر

این روزها که بحث استادیوم و ورود خانم های ورزش دوست ایرانی به ورزشگاه ها خیلی داغ است، حیفم آمد که از ماجرای فامیلی رفتن مان به استادیوم آزادی برایتان نگویم… بخصوص در مورد بعضی علیا مخدره های فامیل مان که با داشتن یک تریلی ادعای روشنفکری و وطن پرستی به خاطر دیدن یک بازی فوتبال همه بار ادعاهای شان را دم در استادیوم خالی کردند و رفتند داخل…

0

شهرام پسر دختر خاله ام از آن خوره های فوتبال است. چند وقت قبل از مسابقه ایران سوریه یک روز که همه فامیل خانه ما جمع شده بودند درآمد که:

” من بلیط بازی ایران سوریه را خریده ام وهمه مان می توانیم برویم بازی را ببینیم حتی عزیز!”

عزیز، مادربرزرگ سرزنده ماست که با این که سن و سالی از او گذشته از خیلی ما جوانها دل ودماغ بهتری دارد و خیلی هم عشق فوتبال است، مخصوصا پایه لیگ اسپانیا و طرفدار پروپا قرص بارسلوناست.

من اول حرفش را باور نکردم و گفتم: ” این امکان ندارد حرف بیخود نزن!”

هرچه او قسم می خورد که به خدا بلیتش را برای خانم ها هم خریده ام و سایت را نشانم می داد، من باور نمی کردم.

آخر سر گفتم: پسر تو چرا اینقدر ساده لوحی! در حال حاضر دستگیری و دادگاهی کردن تمام مفسدین اقتصادی کشور که سال هاست قرار است اتفاق بیفتد، بیشتر به واقعیت نزدیک است تا ورود یکمرتبه ای خانم ها به ورزشگاه، که کلا هر وقت مسئولین بیکار می شوند، یادش می افتند!

در این گفت و گو ها بودیم که خانم برادر همین شهرام شیرین عقل ما، آرتمیس خودش را بی دعوت انداخت وسط که: انسان باید نسبت به زندگی خوش بین و امیدوار باشد و طرز فکر شما درست نیست سودی خانم!

من را بگویی آتش گرفتم…به من می گفت بدبین! منی که نظریات معقول و منطقی ام زبانزد کل فامیل و آشنا و حتی قصاب محلمان چنگیز خان بود! تازه چه کسی هم این را می گفت! دختری که ته تهش بزرگترین موفقیت زندگی اش ازدواج با پسرخاله  بینوای ما بود…! و با این که رکورد ادعای فهم و کمال را هم در میان همه عروس های فامیل زده بود، همان سال اولی که فامیل ما شد، از دم برای تولد تمام مان کتاب بیشعوری را هدیه آورد …

دختر دایی زبلمون گل بهارهم که این توهین را بر نتافت، گذاشت سالگرد ازدواجشان که شد برای شوهرش کتاب کوری و برای خودش هم نسخه بی سانسور بیشعوری را هدیه برد و گفت که هر دوتایش را با هم  بخوانند حتما نکات آشنا توی شان زیاد پیدا می کنند!

بماند که من کلا مخالف رفتن به استادیوم بودم ولی به خاطر کم کردن روی این خانم تازه وارد پرمدعا و برای نشان دادن اینکه انسان خوش بینی هستم، مگر اینکه عکسش ثابت شود، با بقیه رفتم هر چند که بلیط ها را باطل کرده بودند…

چشمتان روز بد نبیند وقتی رسیدیم استادیوم یک کرور مرد و زن آن جا جمع شده بودند. در آن جمعیت سگ صاحبش را نمی شناخت و ما فقط از روی پرچم هایی که مردم با خود حمل می کردند، تشخیص می دادیم که کی مال کدام کشور است…

خدا را شکر آنجا متوجه شدم که  تهاجم فرهنگی به یک اندازه بر روی غیرت و حیای برادران و خواهران عزیز دو کشور اثر گذاشته و تقریبا اگر به خاطر پرچم ها نبود فرقی در ظواهر دو ملت دیده نمی شد!

بگذریم. از همان اول مامورین آب پاکی را روی دست ما ریختند و در آمدند که خانم های ایرانی نمی توانند وارد شوند و همه مان پکر شدیم به خصوص آرتمیس که پرچم ایران را روی گونه هایش استادانه نقاشی کرده بود و حتی لاک انگشتانش را هم با پرچم ست کرده بود… شهرام مان با شنیدن این حرف  مامورین به غیرتش بر خورد، آمد اعتراض کند که  مامورین بهش حالی کردند اگر حرف زیادی بزند خودش را هم راه نمی دهند و همین شد که نوکش چیده شد و آنی غیب شد!

آرتمیس وقتی نامردی برادرشوهرش شهرام را دید رو به شوهرش بهنام گفت: تا وقتی که بعضی مردان اینقدر بیم مرامند و زنان و خواهرانشان را در چنین اوضاع و احوال بلبشویی تنها می گذارند، هیچ توقعی نمی شود از هیچ کس و هیچ چیز داشت. اصلا از ماست که بر ماست.

خدایی اش برای اولین بار تحت تاثیر حرف های این دختر قرار گرفتم، چقدر عاقل بود … اصلا راست می گفت تقصیر این مردان بی غیرت بود که به خاطر دیدن  یک مسابقه به راحتی بی خیال ناموس شان شده بودند آن هم پشت درهای استادیوم…

خیلی پکر شدیم. فامیلی رفتیم نشستیم یک گوشه و به حرف های آرتمیس عزیز گوش می دادیم در مورد بی انصافی و بیشعوری مردان که یکمرتبه دیدیم یکی از ماموران به دختری که اصرار داشت برود تو، چیزی گفت و آن دختر هم از یک نفر که آنجا بود پرچم کشور مهمان را گرفت و با آن داخل شد …

آرتمیس این صحنه را که دید پرید جلو که اعتراض کند. مامور گفت: خودتان می دانید اگر اصرار دارید بروید تو، این تنها راه ورود شماست …

ظرف چند ثانیه بعد از شنیدن این حرف آرتمیس انگار نه انگار که قبلش کلی برای ما در مورد وطن دوستی و بیشعوری مردان وعظ کرده بود، پرید یک پرچم خرید و مثل کفن دورش پیچید و رفت داخل! انگار نه انگار که شوهرش پیش ما ایستاده!

حیف که سریع غیب شد وگرنه بهش می فهماندم که دنیا دست کیست! این دختر از ما که نه، حداقل از آن همه پِست های وطن دوستانه و نژادپرستانه اینستاگرام و نقل از کوروش کبیرش هم خجالت نکشید. اصلا عین خیالش هم نبود که لپش را به عشق وطن سه رنگ کرده بود. در طرفه العینی صد تا رنگ عوض کرد تا بتواند وارد استادیوم شود!

خلاصه بگویم  ما آن روز مثل لشکر شکست خورده و بعد از کلی خفت و خواری، دست از پا دراز تر برگشتیم. خفت و خواری نه فقط از بابت این که تا پشت در استادیوم رفتیم و راهمان ندادند، بلکه   برای این که جلوی چشمان خودمان دیدیم که در یک دقیقه بعضی خواهران وطن دوست و منورالفکرمان با کلی ترفند فقط برای دیدن یک بازی فوتبال تغییر ملیت دادند و کاری هم نداشتند که نظر کوروش کبیر در مورد این وطن فروشی و وطن فروشان چیست!

 البته پسرخاله بینوایمان  بهنام آن جا ماند تا وقتی سرکارعلیه تشریف می آورند بیرونِ استادیوم تا خانه همراهی شان کند…

تازه آنجا فهمیدم که آرتمیس پر بیراه هم نمی گفت واقعا که از ماست که بر ماست!

 

/انتهای متن/

 

 

 

درج نظر