ننه غلام

زنان هم شاهدان جنگ بودند هم شهیدان جنگ و هم مادر شهیدان. تصویر ننه غلام یکی از هزاران تصویر مادریست که زنی از شاهدان جنگ به ما نشان می دهد؛ زنی که از جنگ فرار نکرد، حتی به قیمت از دست رفتن تنها پسرش .

2

سرویس فرهنگی به دخت/

ننه غلام با چادری که به کمر بسته و پشت سرش گره زده بود ،می دویدو تلوتلو می خورد. ایستادم. نزدیک شد. پرسیدم چرا لباسهایت خونیه؟ ننه غلام از نفس افتاده بود.روی زمین نشست و گفت:بدبخت شدم.دیشب غلامم از دستم رفت.کنارش نشستم. دستهای خونی و پوست چروکیده اش را دردست گرفتم.گریه می کرد.دیروز شهر چند مرتبه بمباران شد،حتما در یکی از بمباران ها این اتفاق افتاده.

دستش را از دستم بیرون کشید و محکم زد تو سرش .بعد سمت خانه اش را نشان داد.باورم نمی شد این همان ننه غلام چند روز پیش است. پیرتر به نظر می رسید.گفت:”غلام ترکش خورد.برق نداشتیم.اومدم بیرون صدای ناله اش را که شنیدم با فرغون آوردمش خونه…”

نمی دانم ننه غلام بریده بریده حرف می زد یا من واضح نمی شنیدم.

گفتم: کجا می رفتی؟

گفت:داشتم می رفتم، از بچه های جهاد کمک بگیرم.

بلند شدم زیر بغل ننه غلام را گرفتم تا بلند شد.نای ایستادن نداشت، دوباره نشست. لباسش خاکی و خونی اش را تکاندم.

ننه غلام آرام نمی گرفت،ضجه می زد..

پرسیدم:شوهرت کجاست؟

گفت:اون بدبخت که کوره ،کنار غلام مونده.

با التماس گفت:”تونه علی”برام کاری کن.

دوباره زیر بغلش را گرفتم تا بلند شد.

گفتم:پاشو ببینم چه کار می تونم بکنم!

گفت:نمی خوای غلامم را ببینی؟

این روزها خیلی مجروح و کشته می بینم. با خودم گفتم؛یکی هم جگر گوشه ننه غلام.

راه افتادیم از وسط زمین بایر که گذشتم چند دقیقه بعد جلو آلونک ننه غلام رسیدیم.

شوهر ننه غلام بیرون در از خنکای صبحگاهی شهریور ماه زانوهایش را بغل گرفته بود، تا فهمید ما رسیدیم، بلند شد و سلام کرد.

چشم هایم روی دست های پیرمرد ماند.دست های سیاه و چروکیده،با ناخن های شکسته و انگشت های کج و کوله.

با ننه غلام وارد آلونک دود گرفته شدم. بخارآب کتری روی چراغ والور ، بوی نامطبوعی به آلونک داده بود.سخت می توانستم نفس بکشم.گوشه آلونک روی زیلوی کهنه ای جسد غلام را دیدم. به طرفش رفتم.دست خونیش از زیر پتو بیرون افتاده بود. پتوی پاره و خونی را از روی صورتش کنار زدم. رنگ صورتش سفید گچی بود. چشم های نیمه باز روی صورت استخوانیش مرا نگاه می کرد.دهان بازش مثل این بود که فریادی در گلو داشت . ننه غلام دیگر اشک نمی ریخت. سرش روی گردنش افتاده، دستش به سرش بود. ، خون خشک شده ای از لب تا چانه و زیر گلوی غلام کشیده شده بود.نمی دانستم می توانم از خودم سئوال کنم ،چرا؟چه فرقی داشت دو مرتبه و چند مرتبه به خودم نهیب زدم، الان وقت این حرفها  نیست …باید سریع خودم و افکارم را جمع می کردم.

آمدم بیرون آلونک .هوای تازه که به صورتم خورد، آهی کشیدم. صدای انفجار توپ و خمپاره از دور و نزدیک موقعیت زمانی و مکانی را یادآوریم کرد.باید عجله می کردم.

راننده آمبولانس جسد غلام را از آلونک برداشت و با یک دست تکان دادن خداحافظی کرد و رفت.با چشم او را تا جاده سر پل بدرقه کردم.

سوت خمپاره ای از بالای سرم گذشت. از صدای انفجارچشم هایم بسته شد؛ گوشهایم را گرفتم.چشم هایم را که باز کردم ، از جاده دود و آتش بلند شد.

مریم وصالی/انتهای متن/

نمایش نظرات (2)