داستان/دَوار 5

سارال و پدرش، جوان زخمی به نام کارال را پناه می دهند. حسام که خاطرخواه سارال است در خانه ی عمه، از سارال خواستگاری می کند و سارال به او جواب مثبت می دهد به شرط آنکه جبهه نرود ولی حسام به محض اینکه با خبر می شود نیرو در جبهه ها کم است، تصمیم می گیرد به جبهه برود.

1

پنجره باز بود. باد ملایمی که می ­وزید، پرده­ ها را به رقص درآورده بود. نور آفتاب تا وسط اتاق آمده بود. حکیم جلوی آیینه ­ای که روی تاقچه بود، موهایش را شانه می ­زد. سارال گوشه ­ی اتاق زانوی غم بغل گرفته بود و به لرزش انگشت­ هایش نگاه می ­کرد. حکیم شانه را روی تاقچه گذاشت و رو به او کرد و گفت: خوبیت نداره دخترم. پاشو بریم بدرقه ­اش.

لب­ های سارال می­ لرزید.

– من که اول و آخر باید به نبودش عادت کنم، بذار این یه بارم نبینمش.

حکیم گوشه ­ی لبش را گزید و دوباره گفت: نفوس بد نزن دخترم، خدا رو چه دیدی؟

حکیم که رفت، سارال خودش را به پنجره رساند و پشت پرده پنهان شد. آرام لبه ­ی پرده را کنار زد. میان جمعیت انبوهی که بیرون خانه ­ی بانو ایستاده بودند، حسام را دید که یک سر و گردن از بقیه، بلندتر بود. تعدادی از جوان ­های روستا با لباس نظامی دور حسام جمع شده بودند. گلی- دختر مش حسن- که حامله بود و به زحمت خودش را تکان می­ داد، شوهرش را بدرقه می ­کرد.

دلش طاقت نیاورد. به طرف در رفت. دمپایی­ هایش را پوشید اما منصرف شد. دوباره برگشت و پشت پرده به تماشا ایستاد. حسام ساک به دوش از زیر قرآنی که در دست بانو بود، عبور می کرد. لحظه­ ای بعد خم شد و دست حکیم را بوسید و به اتفاق جوان ­هایی که با او همراه بودند از جمعیت فاصله گرفتند. لحظه به لحظه دورتر می ­شدند تا این که از زاویه دید سارال خارج شدند. دلش گرفته بود. درست مثل روزیی که خبر شهادت برادرش را آورده بودند.

همان جا روی زمین زانو زد. صدای قیژ در لابه لای صدای گریه­ هایش گم شد. دیگر برایش مهم نبود که حکیم او را توی آن حال و وضع ببیند. کسی صدایش زد. سرش را به طرف صدا چرخاند. حسام بود با لباس نظامی، ساک به دوش مقابلش ایستاده بود. برخاست و توی چشم ­های او زل زد. حسام با پشت دست اشک­ های او را پاک کرد گفت: داری پاهامو سست می­ کنی.

سارال یقه ­ی لباس او را مرتب کرد و توی چشم­ های سیاهش خیره شد و گفت: حسام من این زندگی رو بدون تو نمی ­خوام.

حسام طره ­ی جلوی پیشانی­ سارال را زیر روسری­ اش قایم کرد و لبخند گرمی زد.

– روزای قشنگم دوباره تکرار می­ شه.

سارال سرش را روی سینه ­ی حسام گذاشت و چشم ­هایش را بست و آهسته زمزمه کرد: بسوزه اون که آتیش جنگو روشن کرد.

حسام شانه­ های او را میان دست ­هایش گرفت و با گرمی و حرارت خاصی نگاهش کرد.

– از خدا می ­خوام حسرت روزهایی رو به دلم نذاره که همیشه انتظارشو می ­کشیدم.

این را گفت و رفت. سارال با نگاهش بدرقه ­اش ­کرد. هر قدمی که دور می ­شد گویا ذره ­ای از وجودش را از او جدا می ­کردند.

***

   چهره ­ی باغ رفته رفته سبز می­ شد. دسته ­ای کبک در آسمان آبی جولان می­ دادند. بانو، عمه و سارال روی چمن­ های نزدیک ایوان نشسته بودند. عمه ظرف پسته­ ی وحشی را روی زمین گذاشت. سارال از روی سینی، استکانی چای برداشت و برای حکیم برد که درخت­ های باغش را آبیاری می­ کرد. درخت­ هایی که مثل بچه­ هایش دوستشان داشت.

حکیم دست ­هایش را شست و استکان چای را از سارال گرفت.

– هنوز خبری ازش نشده؟

سارال سرش را به نشانه ­ی پاسخ منفی تکان داد و برگشت. بانو رنگ به رخسارش نمانده بود. مدام دست­ هایش را به هم می­ مالید و اطراف روستا را دید می­ زد.

– اگه تا آخراین هفته خبری ازش نشه، خودم پا می­ شم می ­رم دنبالش.

عمه که صدای ترق تروق پسته ­های وحشی، زیر دندانش می ­آمد، نگاهی به او انداخت و با اشاره ­ی چشم از او خواست بیشتر از این باعث نگرانی سارال نشود. بعد ظرف پسته ­ی وحشی را مقابل سارال گرفت اما او به نشانه ­ی بی ­میلی ظرف را پس زد.

– نمی ­دونم چرا جواب نامه­ هامو نمی ­ده؟!

عمه دست­ هایش را به هم زد و گفت: به دلتون بد راه ندید. الهی عمه ­اش قربون اون قد و بالای رشیدش بشه، ایشاالله که به زودی برمی ­گرده و خودم لباس دامادیشو براش می ­دوزم.

بانو سرش را بالا گرفت و گفت: خدا از دهنت بشنوه.

صدای در باغ آمد. سارال برخاست. با خودش فکر می ­کرد شاید حسام باشد و یا شاید هم خبری از او. با عجله پله ­ها را پایین می ­آمد که پایش پیچ خورد و نقش برزمین شد اما دوباره برخاست. در را که باز کرد، شانه ­هایش آویزان شد. خودش را کنار کشید تا کردان داخل شود. از کنار عمه و بانو که گذشت سلام و احوالپرسی کرد و رفت پیش حکیم و با او دست داد. سارال به طرف مطبخ رفت که عمه صدایش زد. سارال برگشت. عمه لبخندی زد و گفت: من چای می­ برم. حسام قبل از این که بره ازم قول گرفته که اگه کردان این طرفا آفتابی شد، نذارم با هم روبرو بشید.

سارال به شوخی اخمی کرد و دست­ هایش را به نشانه ­ی دعوت به طرف مطبخ بالا آورد. بانو خندید. دندان ­های ریز و سفیدش پیدا شد.

– امان از دست این عمه و برارزاش.

عمه برای کردان چای برد و بعد به اتاق رفت، جعبه ­ی داروهای گیاهی را از توی گنجه برداشت، به حکیم داد و بعد برگشت و روی چمن ­ها کنار سارال نشست.

– بنده خدا دل درد شدید داره، اومده حکیم درمونش کنه.

حکیم آمد. قوطی دارو را به سارال داد و از او خواست آن را برای کردان بجوشاند. وقتی سارال لیوان جوشانده را آورد، کردان تنها بود. لیوان را که از او ­گرفت، صدایش زد: سارال خانم!

سارال با نگاهش حکیم را دنبال می ­کرد که از ایوان به سمت آن­ ها می ­آمد.

– بله؟

– راستش می ­خواستم یه چیزی بگم ولی نمی ­دونم چطوری بگم؟

– در مورد چی؟

– حسام.

سارال تا اسم او را شنید، چشم ­هایش از حدقه بیرون زد. مثل این که جریان برق به او وصل کرده باشند. قدمی جلو رفت.

– خبری ازش داری؟!

حکیم که آمد، کردان دور از چشم او، انگشت سبابه­ اش را روی بینی ­اش گذاشت و از سارال خواست سکوت کند. مردد همان جا ایستاده بود که عمه صدایش زد. به اتفاق هم به خانه ­ی بانو رفتند تا از آبگوشت محلی که بانو پخته بود، برای حکیم و مهمانش بیاورند. بانو نان­ های داغی را که از تنور درمی ­آورد، روی سینی می ­گذاشت و عمه ظرف ­های آبگوشت را روی سینی جا ­داد. سارال سینی را در دست گرفت و به سمت باغ حرکت کرد. بوی آبگوشت محلی و نان تازه، مشامش را نوازش می­ داد اما تالاپ و تلوپ قلبش گشنگی را از یادش برده بود. مدام با خودش فکر می­ کرد کردان چه چیزی درباره ی حسام می ­داند؟

به باغ که رسید، کردان رفته بود. تا نزدیک­ های غروب لب به غذا نزد. توی اتاق روبه روی تاقچه، نشسته بود و به قاب عکس خانواده ­گی ­شان نگاه می­ کرد. حکیم قرآن را باز کرده بود و آهسته زمزمه می­ کرد. سارال توی فکر فرو رفته بود که صدای انفجار مهیبی توی گوشش پیچید و هم زمان نصفی از دیوار خانه فرو ریخت و اتاق پر از بویی شبیه بوی باروت، دود سیاه و گرد و خاک شد. چشم­ هایش جایی را نمی ­دید و فقط پدرش را صدا می­ زد و بعد صدای حکیم که لابه­ لای صدای انفجارهای پی در پی گم می­ شد و مفهوم نبود چه می­ گوید.

لحظه ­ای نگذشت که صدای انفجار جای خودش را به صدای جیغ و شیون داد. سارال سرجایش خشکش زده بود. حکیم که جلیقه ­اش را از تنش درآورده بود و گرد و خاک را پس می­ زد، با عجله خودش را به مکانی رساند که سارال آن جا نشسته بود. دست دخترش را گرفت و به سرعت از خانه خارج شدند. دود سیاه غروب را تیره­ تر از شب تار کرده بود. درخت ­های باغ توی آتش می­ سوختند. طویله آتش گرفته بود و بوی کباب گوسفندهایی که زنده زنده جزغاله شده بودند، فضای روستا را فرا گرفته بود. اسب سیاهش که از آن میان جان سالم به در برده بود، مثل بادبادکی که با وزش باد به این سو و آن سو در نوسان باشد، مدام به این طرف و آن طرف می دوید. گویا صدای انفجار گیجش کرده بود. گودال بزرگی وسط باغ ایجاد شده بود و همه­ ی درخت­ های اطراف را در کام خودش فرو برده بود.

حکیم دست در دست دخترش سراشیبی باغ را به سرعت پایین ­آمد. بیرون باغ عمه به سر و صورتش می­ کوبید و فریاد می ­زد: برار، بانو زیر آوار مونده.

با عجله خودشان را به آن جا رساندند. پاهای بانو از مچ بیرون آوار بود و بقیه ­ی بدنش زیر آوار مانده بود. به زحمت آوار را کنار زدند. صورت بانو متلاشی شده بود. جمجمه ­اش شکسته و از لابه­ لای موهای سرش بیرون زده بود. عمه شیون سر داد. سارال جلوی چشم­ هایش را گرفت و فریاد می ­کشید: بانو… بانو… خدا جواب حسامو چی بدم؟ خدا… خدا…

مش حسن فریاد می ­زد: یکی بیاد کمک من… دخترم هنوز زنده­ ست.

سر و دست راست گُلی از زیر آوار پیدا بود که ناله می­ کرد. عمه صورتش را خراشید و به اتفاق بقیه شروع کرد به برداشتن آوار از روی بدن او. آوارها را که برداشتند، دامن آبی رنگ گلی، خیس خون شده بود. عمه گوشش را روی شکم او گذاشت و بعد فریاد زد: بچه­ توی شکمش مرده، یکی بیاد کمک من، حالش وخیمه.

حکیم و مش حسن از آن جا فاصله گرفتند اما تا قبل از این که عمه و سارال دست به کار شوند، گلی ناله­ ای کرد و در همان حالت، خشک شد. سارال حالت تهوع داشت. صدای جیغ و شیون و همهمه، توی گوشش پیچیده بود. سرش گیج می­ رفت. نمی ­دانست هوا تاریک شده است یا دود جلوی چشم­ هایش را گرفته است که نمی ­توانست چهره­ ی آدم ­هایی را که وحشت ­زده از مقابل چشم ­هایش می­ گذشتند، تشخیص بدهد. روستا که حالا به جهنمی تبدیل شده بود، دور سرش می چرخید. چشم ­هایش سیاهی می ­رفت. نقش بر زمین شد و دیگر چیزی نفهمید.

 

ادامه دارد

/انتهای متن/

نمایش نظرات (1)