داستان/ شهر فرنگی

رقیه مهری آسیابر[1] به طور حرفه­ ای کار داستان نویسی را از سال 1389 با اساتیدی مثل حسین فتاحی و ا محمدرضا سرشار شروع کرد و در موضوعات قرآنی، اجتماعی و دفاع مقدس داستان های بسیاری نوشت.کتاب های “توفان عشق” ، “سفر به آفتاب” ، “گل همیشه بهارم”، “عطر گل سیب”، “بلیط ورود” و “روزهای بارانی”، از وی منتشر شده است.فیلمنامه های انیمیشن مجموعه ی حسنا کوچولو و نیز فیلمنامه ای در باره امام حسین(ع) از آثاروی به زودی از شبکه پویا پخش خواهد شد.

0

بر تخت زرین خود که با مخمل سبز آراسته شده، تکیه داده است. آیینه جواهر نشانش را در دست گرفته، خودش را در آن نگاه می‌ کند و دستی روی ابروهای پهن و مشکی‌ اش می‌ کشد. ندیمه ‌اش با یک سینی جواهر نشان که در آن یک پیراهن کمر چین و یک روسری سفید بلند است، وارد اتاق می ‌شود. با احترام می ‌گوید: بانوی من! لباسهای جدیدتان آماده است. خیاط فرنگی‌ تان این لباس‌ ها را دقایقی پیش آورد.

شکوه السلطنه از روی تخت بلند می ‌شود. چند قدم جلو می‌ آید. گوشه لباس را در دست می‌ گیرد. نگاهی به لباس می ‌اندازد. لباس را با عصبانیت در هوا رها می ‌کند. نیمی از پیراهن در مجمعه جواهر نشان می‌ افتد و نیمی از لباس از سینی آویزان می‌ شود و روی زمین کشیده می ‌شود.

شکوه السلطنه لب‌ های پهن و کلفتش را بیرون می ‌دهد و می‌ گوید: این چه پارچه ‌ای است که این فرنگی‌ ها برای ما پیشکش می‌ آورند. برای خود شیرینی، خیاط هم برای ما می ‌فرستند که نه پارچه را می ‌پسندم؛ نه کار خیاط را. به گمانم پارچه ‌های کنیزان خود را برای ما می ‌فرستند. در خفا هم کلی به ما می ‌خندند که سوگلی ناصرالدین شاه، خامِ هدیه ‌های ما می ‌شود و آن‌ ها را به تن می ‌کند. آن وقت شاه همایونی ما، به آن ‌ها سرویس جواهرات هدیه می ‌دهد!

شکوه السلطنه چرخی در اتاق می ‌زند. خودش را در آیینه برانداز می ‌کند. باد بزن خود را که از پر طاووس است، برمی ‌دارد و کمی خودش را باد می‌ زند. نیم نگاهی به ندیمه خود می ‌کند. به او می‌گوید: خجسته خاتون! در مهمانی‌ روز گذشته دیدم همسران وزیران ما لباس ‌های الوان برتن داشتند که چشم را خیره می ‌کرد. چند تا از کنیزانم را مأمور کردم تا بفهمند این پارچه‌ ها را از کجای دنیا خریده‌ اند که ما از آن بی‌ اطلاعیم. کنیزانم بعد از کلی پرس و جو کردن، فهمیدند که از همین بازار تهران خودمان خرید کرده‌ اند. بازار طاقی. خیلی هوس کرده‌ ام سری به بازار بزنم. اجناسش را از نزدیک ببینم. باید دیدنی باشند!

خجسته خاتون لب‌ هایش را به دندان می‌ گزد.

– وای بانو! این چه فرمایشی است؟! شما سوگلی شاه هستید. اگر به بازار بروید ممکن است خلایق یک باره دوره ‌تان کنند. زبانم لال! زبانم لال! بلایی سرتان بیاورند.

شکوه السلطنه با صدای بلندتری خطاب به خجسته خاتون می ‌گوید: به هر حال باید سری به این بازار کنار کاخمان بزنم. مگر می ‌شود بغل ما بازار بزرگی باشد، اما ملکه مملکت ندیده باشد؟

شکوه السلطنه کمی مکث می ‌کند. یکدفعه صدایش را بالا می ‌برد و با شادی و شعف خاصی می‌ گوید: لباس مبدل می ‌پوشیم. دوتایی به طور ناشناس ساعتی از کاخ خارج می ‌شویم.

کنیزکی داخل می ‌شود و قلیانی آماده را به داخل تالار می‌ آورد. خجسته خاتون قلیان را می‌ گیرد و با اشاره دست به کنیزک می‌ گوید که به همه کنیزان و غلامان بگوید تا شب تالار را ترک کنند.

خجسته خاتون، قلیان را روی میزمنبت کاری شده می‌ گذارد. شکوه السلطنه قدری خودش را در آیینه برانداز می ‌کند. چرخی به خودش می ‌دهد. چین دامنش در هوا پف می کند. روی مبل سلطنتی با تاج‌ های بلند می ‌نشیند. شلنگ قلیان را در دست می ‌گیرد.

 خجسته خاتون می‌ آید کنار مبل شکوه السلطنه می‌ نشیند و با چهره ‌ای متفکر می‌ گوید: بانوی من! ممکن است این لحظاتی که ما بیرون کاخ هستیم، شاه به اندرونی بیاید و سراغ شما را بگیرد. وقتی بفهمد سوگلی ‌اش به بازار رفته و در انظار مردم دیده شده، ناراحت می ‌شوند. خیلی برایتان بد می ‌شود. آن وقت جواب شاه را چه بدهیم؟

شکوه السلطنه با ابروهای تا به تا به آیینه رو به رو خیره می‌ شود. شلنگ قلیان را کنج لبش می ‌گذارد و می ‌گوید: منتظر می ‌مانیم شاه برای شکار از کاخ بیرون برود، آن وقت می‌ رویم.

خجسته خاتون محکم به پشت دستش می ‌زند و با چهره ‌ای ناراحت می ‌گوید: می‌ خواهید شاه همایونی را تنها به شکار بفرستید؟ یک دفعه دیدید، زبانم لال، زبانم لال، یک سوگلی موگلی خوش بر و رو برداشت و با خود آورد. اول هم که می ‌گوید یک کنیزک آورده ام. شما به ایشان سواد و آداب درباری بیاموزید. چند روز بعد اعلام می ‌کند که سوگلی جدید است و یک لقب دهان پر کن هم به او می ‌دهد.

شکوه السلطنه عصبانی می‌ شوند و شلنگ قلیان را در هوا رها می ‌کند و با عصبانیت می ‌گوید: با این حرفها دلم را می‌ لرزانی خجسته! حالا که ملکه مملکت هستیم حق نداریم به بازار پایتختمان برویم و به دلخواه خود خرید کنیم. به هر حال باید فکری بکنم. چاره ‌ای بیندیشم. تا  به طور ناشناس از بازار تهران دیدن کنم.

خجسته خاتون انگشتانش را در هم گره می ‌کند و به زغال ‌های سرخ شده روی قلیان نگاه می ‌کند و ابروهای پر پشت مشکی‌ اش را در هم فرو می ‌برد.

شکوه السلطنه دوباره شلنگ قلیان را در دست می‌ گیرد و کنج لبش می‌ گذارد و از پنجره به تاج چنار تنومند حیاط کاخ گلستان خیره می‌ شود، که چترش تا پشت پنجره تالار کشیده شده است. تند تند به قلیان پک می ‌زند. صدای چند درشکه از پنجره نیمه باز شنیده می ‌شود. خجسته خاتون از جایش بلند می ‌شود. پشت پنجره می‌ رود. کمی پرده حریر را کنار می ‌زند. با تعجب می ‌گوید: بانوی من! گویی از دول خارجه نزد قبله عالم آمده‌ اند و می‌ خواهند شرفیاب شوند.

شکوه السلطنه از جایش بلند می ‌شود. کنار پنجره می ‌آید. به کالسکه ‌هایی که ردیف به ردیف هم کنار حیاط کاخ متوقف شده‌ اند، نگاه می ‌کند و می‌ گوید: اینها امروز برای مذاکره با اعلیحضرت همایونی آمده ‌اند. گویی صحبت‌ های مهمی دارند. صبح شاه همایونی فرمودند امروز مهمان ‌های مهمی دارند، وقتی مهمان‌ ها آمدند، کسی مزاحم مذاکراتشان نشود. گمانم شب هم در کاخ بمانند.

شکوه السلطنه پنجره را می ‌بندد و کمی عقب می‌ آید و با شادمانی به سمت صندوقچه خاتم کاری شده کنج تالار می رود. درِ صندوقچه را باز می کند و می گوید:خجسته! الآن فرصت مناسبی است. می ‌توانیم لباس مبدل بپوشیم و از راه مخفی کاخ به کوچه تکیه دولت برویم و از آن جا وارد بازار شویم. گشتی بزنیم. خریدی کنیم. تا جلسه شاه تمام نشده، بر می ‌گردیم.

شکوه السلطنه همان طور که لبخندی پهنای صورتش را پر کرده، دو دست پیراهن و چادر مندرس از میان صندوقچه بیرون می کشد. لحظاتی لباس ها را روی سینه اش می چسباند. چشمانش را می بندد و سرش را تکان می دهد. با خود می گوید: “آه! این ها لباس روزهای آزادی ما بود. گرچه آن روزها لباس مندرس می پوشیدیم، اما، آزاد و رها بودیم. خودمان این لباس ها را دوخته بودیم. اما حالا لباس زر دوز می پوشیم اما اختیاری از خود نداریم. لباس تنمان را هم فرنگی ها باید پارچه اش را بیاورند و خودشان برایمان بدوزند. ما هم بخندیم و بگوییم که خوشحالیم!”

شکوه السلطنه یک دست لباس کهنه اش را به سمت خجسته می گیرد و می گوید: این یک دست را تو بپوش. آن یکی را هم من می پوشم.

خجسته با چهره ای درهم و آشفته لبانش را بیرون می دهد و زیر لب می گوید: “آخر چه طور این لباس کهنه بو گندو را بپوشم؟”

خجسته ناچار جلو می رود. لباس را می گیرد و با اکراه به آن نگاهی می اندازد. روی همان لباسش، لباس مندرس را می پوشد.

 شکوه السلطنه فوراً با اشتیاق لباسش را عوض می کند و از این که بعد از مدتی لباس دوران خانه پدری و سر خوشی اش را پوشیده، احساس شعف و شادمانی می کند. با صدای بلند می خندد. جلوی آیینه می‌ ایستد. با دستمال سفیدی سرخاب، سفیدآب صورتش را پاک می ‌کند.

 دو تا چادر چاقچور مشکی کهنه و دوتا روبند سفید از صندوقچه بیرون می کشد که چند جایش پاره و درزهایش شکافته شده است. یکی را به خجسته می دهد و یکی را خودش برسر می کند. از صندوقچه کوچک کنار تختش یک کیسه مخمل سبز رنگ که مملو از سکه‌ های طلاست بر می‌ دارد و در آستین پیراهنش می ‌گذارد و رو به خجسته خاتون می گوید: برویم.

 خجسته با نارضایتی دو تا شمع از روی تاقچه بر می دارد و جلو جلو حر کت می ‌کند و شکوه السلطنه پشت سرش. خجسته مدام به چپ و راست نگاه می کند که مبادا کنیز یا غلامی آنها را با آن هیبت ببیند و خبرش در اندرونی بپیچد یا شاه خبردار شود.

از پله های پشتی کاخ به زیر زمین می ‌روند و شمع به دست وارد دالان کوچه مانندی می ‌شوند. بوی نم فضای دالان را پر کرده است. نور شمع تاریکی مطلق دالان را کمی روشن می کند.

به سرعت طول دالان را طی می‌ کنند و به پله های سنگی می رسند. از پله ها بالا می روند. خود را داخل حیاط یک خانه بزرگ متروکه می بینند. به سمت در حیاط می روند. کلون چوبی اش را به زحمت باز می کنند. از حیاط بیرون می روند. وارد کوچه تنگ و باریک می شوند.

هیاهویی عجیب در سرشان می پیچد. از همه طرف صداهای گوناگون به گوش می رسد. آهسته آهسته به سمت خیابان اصلی بازار می روند. انبوه زیاد جمعیت در حال رفت و آمد هستند.

شکوه السلطنه کمی روبنده اش را کنار می زند و دست خجسته را که در دست دارد محکم می فشارد و با حیرت می گوید: خجسته! قیامت شده است؟! این همه جمعیت از کجا آمده اند؟!

خجسته خاتون با چشمهای گرد شده می گوید: بانوی من، نمی دانم چه شده، شاید هم قیامت شده باشد که ما بی خبر مانده ایم!

هیاهویی مبهم و گیج کننده از هر طرف به گوش می‌ رسد. شکوه السلطنه رو بنده ‌اش را می ‌اندازد. با حیرت به چهار سوی بازار نگاه می ‌کند.  با تعجب و صدای کشیده می ‌گوید: خجسته! کی این همه زن فرنگی به دیار ما آمده‌ اند که ما خبردار نشدیم. چرا چادر چاقچور و روبنده ندارند؟!

 خجسته خاتون وحشت زده می ‌گوید: نمی ‌دانم بانوی من! من که تا الآن زن فرنگی ندیده ‌ام. اما شنیده ‌ام حجاب درست و حسابی ندارند. از قماش کفارند.

همین طور که با حیرت به جمعیت نگاه می‌ کنند، صدای شکوه السلطنه بلندتر می‌ شود و باز روبنده‌ اش را کنار می زند و محکم به پشت دستانش می ‌زند.

– ای وااای خجسته، مردان فرنگی هم زیاد آمده‌ اند. هیچ کدام کلاه و نیم تنه ندارند. چه بلایی برسر شهر و دیارمان آمده است؟!

هر دو با حیرت و چشمان گرد شده از تعجب، راسته بازار را می‌ گیرند و آرام آرام گام برمی دارند وجلو می‌ روند. یکدفعه بوی غذاهای متنوع مشامشان را پر می ‌کند. کمی جلوتر می ‌روند. جلوی مغازه اغذیه فروشی می‌ رسند. بوی خوش چندین ساندویچ را همزمان در ریه‌ هایشان فرو می ‌برند.

 خجسته خاتون رویش را به شکوه السلطنه می ‌کند و می ‌گوید: این چه غذاهایی است که در شهر و دیار ما می ‌پزند؟! چرا ما از این غذاها بی خبریم؟ چقدر دلم از این غذاها می خواهد. حالا بیایید کمی از این غذاها بخریم و بخوریم.

خجسته خاتون با انگشت به سمت غذایی که درسینی فر است اشاره می کند.

– آقا، یک ظرف از این غذاها به ما بده.

مرد که زیر چشمی به آنها نگاه می کند. می گوید پیتزا می خوای؟

شکوه السلطنه با تعجب می گوید: چی چی زا؟!

مرد با صدای بلندتری می گوید: پیتزا خانم! پیتزا! فلافل هم داریم. بندری و هات داگ و چیپس و قارچ… کدومش رو می خوای؟

شکوه السلطنه زیر گوش خجسته خاتون می گوید: خجسته، از این غذاها نخریم، دست پخت فرنگی ها که خوردن ندارد. بیا برویم! بیا…

خجسته خاتون همان طور که آب دهانش را قورت می دهد می گوید: اما بانوی من، عطر و بوی خوبی دارد. بد نیست کمی از این غذاها را بچشیم.

یکدفعه صدای چند زنگ پیاپی حواسشان را پرت می کند. می بینند مردی کنار مغازه ای ایستاده است و یک شئ سیاهی در دست دارد که از آن صدای زنگ بیرون می آید. آن را دستمال می کشد و پشت ویترین شیشه ای می گذارد. شکوه السلطنه با حیرت می گوید: این دیگر چیست خجسته؟! بیا برویم از نزدیک ببینیم.

دو تایی جلوی مغازه می روند. لحظاتی به اشیا براق سفید و سیاه و قرمز نگاه می کنند. شکوه السلطنه کمی روبنده اش را کنار می زند و می گوید: اینها آینه هستند؟ مرد صدایشان را می شنود  و می گوید: خانم، اینها موبایل هستند، موبایل! تلفن همراه هم بهشون می گن.

خجسته خاتون کمی سرش را جلو می برد و با حیرت می گوید:موبای؟! موبای دیگر چیست؟! اینها به چه درد می خورد، خوردنی هم هستند؟

 مرد می گوید: به درد همه چیز می خوره. باهاش می تونی با راه دور حرف بزنی، عکس بگیری، فیلمبرداری کنی، حافظه قوی هم داره. کلی عکس و فیلم توش جا میشه. وای فای داره. رد یاب داره و خیلی چیزهای دیگه…

خجسته با صدای بلند رو به شکوه السلطنه می گوید: آهااا! همان کبوتر نامه بر خودمان است. پس چه طوری آب و دانه می خورد؟

شکوه السلطنه با تعجب می پرسد: اینها را هم فرنگی ها آورده اند؟

مرد می گوید: بله  همه شون از خارج اومده.

شکوه السلطنه با خود می گوید: “چه وقت این فرنگی ها این همه کالایشان را به شهرمان آوردند، ما نفهمیدیم!”

شکوه السلطنه دستش را در آستین پیراهنش فرو می برد که چند سکه زر بدهد و یکی از آن موبایل ها را بخرد که صدای گوش خراشی او را از جا می پراند. یکدفعه چشمش شئ غول پیکری را می بیند که از کنار جمعیت می گذرد و پی در پی بوق می زند.

با حیرت صدایش را بلند می کند و می گوید: این دیگر چیست خجسته؟

خجسته که از وحشت زبان در کامش خشک شده است، سرش را به چپ و راست تکان می دهد.

– نمی دانم بانو!

مرد موبایل فروش جلو می آید و می گوید: این ماشینه. شما این رو هم ندیدین؟! مگه از کجا اومدین؟! اصلاً با چی اومدین تهرون؟! نگو که از پشت کوه پیاده اومدین، که باور نمی کنم!

شکوه السلطنه همان طور که از وحشت صدایش می لرزد می گوید: با درشکه؛ با درشکه همایونی…

بقیه حرف در دهانش می ماند. دیگر قدرت تکلم ندارد. به درخت تنومند خیابان وسط بازار تکیه می دهد. روبنده اش را کنار می زند و تک تک مغازه ها  و مردم را از نظر می گذراند.

هیاهوی زنان و مردان دستفروش که بیشترشان هیبت زنان و مردان فرنگی دارند، نه چادر و روبنده و نه کلاه و نیم تنه دارند. زنانی هستند که اجناسی روی دستشان قرار دارد و با صدای بلند داد می زنند و کالایشان را می فروشند.

– دستکش داریم، جوراب داریم، روسری های ابریشمی…

شکوه السلطنه با تکان های خجسته خاتون به خودش می آید.

– بانوی من! غروب است. بهتر است به کاخ برگردیم. ممکن است شاه بفهمد که سوگلی اش بی اجازه از کاخ خارج شده، آن وقت خیلی بد می شود. دیگر نمی خواهد از در مخفی برویم. بیایید از در اصلی کاخ برویم. نگهبانان مرا می شناسند.

شکوه السلطنه دیوانه وار با خود تکرار می کند: زنان مثل مردان دستفروشی می کنند! این شهر دیو زده شده است! فرنگی زده شده است! کی اینطور تغییر کردیم که ما نفهمیدیم؟

شکوه السلطنه و خجسته خاتون با سرعت و گیج از صحنه هایی که دیده اند به سمت در ورودی کاخ گلستان می روند. در آستانه در ورودی کاخ می ایستند. تعداد زیادی زنان فرنگی با موهای طلایی که دوربین در گردن دارند در حیاط کاخ قدم می زنند که به زبان خارجی حرف می زنند، عکس می گیرند و می خندند.

شکوه السلطنه با وحشت به خجسته خاتون نگاه می کند ومی گوید: خجسته! نکند این ها همه سوگلی های فرنگی باشند؟!

شکوه السلطنه سرش گیج می رود. همه چیز جلوی چشمانش تیره و تار می شود. در حالی که آخرین جمله را می گوید، جلوی در ورودی کاخ نقش بر زمین می شود.

– وااای! کی فرنگی ها تا داخل خانه ما هم آمدند؟!

 

[1] رقیه مهری آسیابر در سال 1351 در تهران به دنیا آمد. از کودکی به نوشتن علاقه ­ی داشت اما به طور حرفه­ ای کار داستان نویسی را از سال 1389 با اساتیدی مثل  حسین فتاحی و محمدرضا سرشار شروع کرد و در موضوعات قرآنی، اجتماعی و دفاع مقدس داستان های بسیاری نوشت.

کتاب های “توفان عشق” ، “سفر به آفتاب” ، “گل همیشه بهارم”، “عطر گل سیب”، “بلیط ورود” و “روزهای بارانی”، از وی منتشر شده است.

فیلمنامه های انیمیشن مجموعه ی حسنا کوچولو و نیز فیلمنامه ای در باره امام حسین(ع) از آثاروی  به زودی از شبکه پویا پخش خواهد شد.

 

/انتهای متن/

درج نظر