سکانس اول: زندگی مادربزرگ یعنی صبر و زحمت

قسمت اول

روز و هفته دختر که می رسد علاوه بر دختران امروز، می شود سراغ دخترهای دیروز هم رفت که حالا دیگر خانمی شده اند برای خودشان و حتی سراغ دخترهای پریروز که الان مادربزرگند. زندگی این سه نسل از دختران را می شود در سه سکانس دید و این همه تفاوت شگفت انگیزدر میان نسل ها را لمس کرد.

0

با سه تای شان در یک مجلس گفت وگو کردیم: مادر بزرگ و دختر و نوه اش. از هرکدام هم سوالاتی پرسیدیم که معلوم شود سبک زندگی شان، یکی از خاطره هایی گفت که هر کدام یک دریا حرف در خودش دارد و یکی دیگر از دل نگرانی های امروز و آخری که دختریست نوجوان از آرزوهایش.

اول  از صفیه خانم مادربزرگی که نسبتا جوان است هنوز، می پرسیم:


چند سال تونه؟

  • 55 سال.


چند تا بچه و چند تا نوه دارید؟

  • پنج تا بچه دارم: سه دختر و دو پسر، شش تا هم نوه. همه بچه ها هم ازدواج کرده اند.


خیلی جوانید برای این که شش تا نوه داشته باشید. چند ساله بودین که ازدواج کردین؟

  • ما نیشابوری هستیم. 14 سال بیشتر نداشتم که ازدواج کردم. البته پس از ازدواج به تهران اومدیم. نقل مکان کرد. است. در حال حاضر همه بچه های او ازدواج کرده اند و او  شش نوه دارد.


بنظرتون 14 سالگی برای ازدواج زود نبود؟

  • آن زمان اختیار دست پدر و مادرها بود. وقتی می گفتند: وقتشه شوهر کنی، باید می گفتیم: چشم.


چطور با همسرتون آشنا شدین؟

  • پدربزرگم نجاری بود مومن و باتقوا . همکاری داشت که او هم آدم خداشناس و مسجدی بود و برای پسرش که در ارتش خدمت می کرد دنبال زن می گشت. پدر من خیلی مظلوم بود و پدربزرگم در مسائل مختلف زندگی ما خیلی نقش داشت. یک روز به پدرم گفت یکی از همکارانم پسر مومنی دارد که در نیروی هوایی کار می کند و قصد ازدواج دارد، شما می خواهید با این خانواده وصلت کنید؟ پدرم این موضوع را در خانه مطرح کرد. آن موقع من اصلاً سردرنمی آوردم که نیروی هوایی چی هست و کجا قرار دارد. در نهایت خودشان تصمیم گرفتند که من با ایشان ازدواج کنم.


مگر سطح تحصیلات شما چقدر بود؟

  • آن موقع در مقطع سوم راهنمایی مشغول تحصیل بودم.
    دیگر ادامه ندادید؟
  • نه. همین که اسم شوهر آمد درسم را کنار گذاشتم. خنده…


سطح زندگی در خانه پدری تان در چه حدی بود؟

  • خیلی عادی. مثل کارمندهای امروز زندگی می کردیم. همیشه با در نظر گرفتن فردایمان، امروز را می گذراندیم.

 
جهیزیه تان چقدر بود؟

  • مادر خدابیامرزم زن باغیرتی بود. همه امورات زندگی دست خودش بود. جهیزیه خوبی درست کرد. همه چیز به من داد.


یعنی جهیزیه تان همه امکانات را شامل می شد؟

  • همه چیز بود البته در حد رفع نیاز. جهیزیه آن موقع مثل امروزی ها نبود که انواع و اقسام وسایل برقی که عروس خانم طرز کار با آنها را هم نمی داند، در جهیزیه اش باشد. وسیله برقی من محدود می شد به یک یخچال. بعدا که به خانه خودم آمدم کم کم بعضی وسایل را اضافه کردم. مثلاً بعد از چند ماه توانستیم یک پلو پز بخریم که 500 تومان شد. یک آبمیوه گیری خریدیم به قیمت 200 تومان، یعنی 200 تا تک تومانی. هنوز هم این وسایل را دارم و از آنها استفاده می کنم.


موقع تهیه جهیزیه خرید کالایی هم به عهده همسرتان بود؟

  • رسم ما بر این بود که چند تا از کالاهای جهیزیه را خانواده داماد بیاورد. آنها هم خودشان را راحت کردند، 10 هزار تومان به مادرم دادند و با آن، هم خرید سرعقد را انجام دادیم و هم کالاهایی که باید می آوردند را تهیه کردیم. یادم هست که با آن پول یک فرش خریدیم که شد 3500 تومان. یک یخچال خریدیم 2500تومان و آینه و شمعدان. بقیه اش را هم خرید سرعقد کردیم.


مراسم عروسی هم گرفتید؟

بله. شهریور 57 عروسی ما برگزار شد. دقیقاً یادم هست که منزل پدرشوهرم عروسی گرفتند. در حیاط خانه شان  صندلی گذاشتند، چراغانی کردند، بستنی دادند، شام حسابی هم تدارک دیده بود. یادم هست که همان شب در طبس زلزله سنگینی آمد. خانه ما کمی لرزید. حوضی که وسط حیاط بود کمی آبش تکان خورد. مردم هیجانی شدند و کمی دادو فریاد کشیدند اما خیلی زود همه چیز به حالت اول برگشت.


خانه ای که ابتدای زندگی در آن ساکن شدید چطور بود؟ خریدید یا اجاره کردید؟

  • اجاره کردیم. خانه خوبی بود، آشپزخانه مان کوچک بود ولی دو تا اتاق داشت. حیاط خانه خیلی باصفا بود. یک سال بیشتر آنجا نماندیم تا اینکه خانه سازمانی دادند و تا زمانی که همسرم بازنشسته شد، در خانه های سازمانی زندگی کردیم.


رابطه تان با خانواده همسر چطور بود؟

  • ما طوری تربیت شده بودیم که ساختن و سوختن را یاد گرفته بودیم. آن موقع رسم بر این بود که با لباس عروس خانه شوهر بروی و با کفن سفید بیرون بیایی. مثل امروزی ها نبود که با کوچکترین مسئله ای قهر کنند و طلاق بگیرند. ما جرأت نداشتیم به شوهر و خانواده اش بگوییم بالای چشمتان ابروست.


معلوم است که دل پری از خانواده همسرتان دارید؟

  • نه، ولی وقتی امروزی ها را می بینم و با زمان خودم مقایسه می کنم، می بینم ما خیلی پوستمان کلفت بود. همسر من اولین فرزند یک خانواده پرجمعیت بود. پنج تا دختر بودند و پنج تا پسر.


پس معلوم است در این مورد به خصوص توازن را رعایت کرده بودند؟

  • (با خنده…) نه. پسر اولشان در نوازدی فوت شده بود وگرنه شش پسر بودند و پنج دختر. خب در چنین خانواده پرجمعیتی قطعاً رفاه زیادی وجود نداشت. ما بعد از ازدواج به تهران آمدیم. تمام اقوام ما در شهرستان زندگی می کردند. فقط در همین حد بگویم وقتی ازدواج کردیم تا حدود 15سال بعد، وعده ای نبود که سر سفره ما مهمان نباشد. پدر همسرم ماهی یک بار از شهرستان به تهران می آمد و همه چیز را چک می کرد. باید در خانه او و پسرش همه چیز نصف می شد یا بهتر است بگویم توازن برقرار می شد. خدابیامرز در کمد را باز می کرد و اگر لباسی می دید که سری قبل ندیده بود، آن را برای خودش یا یکی از پسرانش برمی داشت بدون اینکه اجازه ای بگیرد. دفترچه ای داشتیم که از طرف ارتش مواد غذایی مثل برنج، رب، روغن، گوشت و .. را با آن دفترچه می توانستیم به صورت رایگان تهیه کنیم. ایشان ماهی یک بار که به منزل ما می آمد، خودش به فروشگاه می رفت و هر آنچه که در طی این مدت، ارتش اعلام کرده بود  می گرفت و به شهرستان می برد، تا جایی که چیزی برای ما باقی نمی گذاشت و ما مجبور می شدیم مثلاً یک کیلو برنج را به طور آزاد تهیه کنیم. زمان هایی بود که ارتش، کالایی اعلام نمی کرد و مادر خدابیامرزش ناراحت می شد و می گفت: “این بچه فقط زحمتش برای ما بوده.” این موضوع را در نظر بگیرید که پسرهای امروز بالای 30 سال ازدواج می کنند ولی پسرهای آن موقع 18 سالگی خانه خودشان بودند. یا اینکه پدرشوهرم خواهر و برادرهای کوچکتر از همسرم را به تهران می آورد و به شوهرم می گفت آن خواهرت کفش ندارد، برایش بخر یا برای آن برادرت لباس بخر… شوهرم وظیفه خودش می دانست که اینها را تهیه کند.


اینکه از روزهای اول زندگی همیشه مهمان داشتید، سخت نبود؟

  • مگر می شود سخت نباشد؟ آن روزها کمتر پیش می آمد که در خانه بدون چادر و روسری باشم. علاوه بر حضور مداوم خانواده همسرم، اقوام هم مرتب به ما سر می زدند، برای مسافرت، تفریح یا برای بیمارستان یا سربازی یا قبولی در دانشگاه… جالب اینجاست که به غیر از سربازی و قبولی در دانشگاه که 2 تا 4 سال طول می کشید بقیه موارد هم کمتر از سه چهارهفته نبود. این را در نظر بگیرید که من خودم هم پنج  بچه قد و نیم قد داشتم و باید آنها را هم تر و خشک می کردم. با این همه حضور مداوم مهمان ها، آن هم در مدت زمان طولانی و همچنین رسیدگی به بچه های خودم، اذیتم نمی کردم. تنها مسئله، پذیرایی از مهمان ها با حقوق کارمندی بود که فشار آن بعد از رفتن مهمان ها به بچه ها و زندگی وارد می شد. با این همه دم نمی زدم چون این شرایط را پذیرفته بودم، طوری که فکر می کردم شرایط دیگری غیر از این، نمی تواند باشد.


بعد از ازدواج ظاهر و نوع پوشش تان عوض شد؟

  • خب وقتی دختر خانه بودم چادر رنگی سرم می کردم، بدون روسری. یعنی آن زمان همه در همین حد حجاب داشتند. ولی بعد از ازدواج، شوهرم دوست داشت محجبه تر باشم. یادم هست دفعه اولی که پارک رفته بودیم جوراب به پا نداشتم همسرم جوراب های خودش را درآورد و داد به من. از همان ابتدا من را ملزم کرد در نوع پوششم مقنعه و جوراب هم اضافه شود.


تا به حال با هم دعوا کردید؟

  • بالاخره هر زن و شوهری با هم دعوا می کنند.


بیشتر سر چه موضوعاتی ؟

  • واقعیت این بود که من یک شوهر که نداشتم، 10 تا شوهر داشتم. هر کدام از اعضای خانواده شوهرم خودشان یک شوهر بودند و هر کدام دستوری صادر می کردند. خانواده همسرم به خصوص پدرهمسرم خیلی در خانه ما حضور داشت و در مورد همه موضوعات زندگی ما طرف مشورت همسرم بود. من هم به قول معروف فقط می شنیدم و اطاعت می کردم. اما با این حال خودشان باز هم حرف درمی آوردند و در خانه ما دعوا و ناراحتی راه می انداختند.


دعوایتان به جاهای باریک هم کشیده می شد؟

  • همسرم زیاد قهر می کرد و مثلاً یک هفته تمام با من هیچ حرفی نمی­زد. در شرایطی که من حتی نمی دانستم موضوعی که باعث قهر شده چی هست؟ با این حال هر چقدر هم میان ما اختلاف می افتاد و دعوا و قهر از جانب شوهرم صورت می گرفت اما هیچ وقت دستش را به روی من بلند نکرد.


مدتی که ایشان قهر می کردند شما برای آشتی پیش قدم می شدید؟ 

  • 90 درصد موارد نمی دانستم به خاطر چی قهر کرده و با من حرف نمی زند. دیگر دستم آمده بود که وقتی حرف می زنم و جوابم را نمی دهد یعنی قهر است. چندبار حرف می زدم تا به این واسطه ناراحتی اش برطرف شود اما بی فایده بود. من هم سرم را با بچه ها و کار خونه گرم می کردم تا به قول معروف از خر شیطان پیاده شود.


سطح توقعات تان چقدر بود، وقتی مجرد بودید و در منزل پدرتان حضور داشتید و زمانی که به خانه شوهر رفتید ؟

  • هیچ وقت توقع نابجا از پدر و مادرم یا از همسرم نداشتم. خانه پدرم که بودم در کنار درس خواندن، قالیبافی هم می کردم. هفته ای یک تومان درآمدم بود و آن را هم پارچه می خریدم و با آن لحاف و تشک و رویه چرخ خیاطی و .. می دوختم. وقتی ازدواج کردم همیشه به جیب شوهرم نگاه می کردم. هیچ وقت خرج های آنچنانی نمی تراشیدم. الان هم که به این سن و سال رسیده ام فقط دوست دارم بچه هایم دور و برم باشند.


خاطره ای دارید که اگر بخواهید گذشته را در یک لحظه مرور کنید، اولین چیزی باشد که یاد آن می افتید؟

  • مسافرت های ما دسته جمعی بود. یک ماشین پیکان جوانان آبی رنگ داشتیم که در آن حدود 12-10 نفر می نشستیم. یک بار مسافرت رفتیم و کفشم پاره شد. برحسب اتفاق خواهر همسرم که با من در یک گروه سنی بود، کفش نداشت و طبق فرموده پدرشوهرم باید برای او کفش می خریدیم. وقتی از مسافرت برگشتیم تصمیم به خرید داشتیم. دو تا از خواهرهای همسر و بچه هایم پایین ساختمان بودند همین که خودم را پایین رساندم تا همراه آنها بروم و کفش بخرم، دیدم آنها رفته اند. وقتی برگشتند من دیدم برای خواهرش کفش خریده،  گله کردم که چرا کمی صبر نکردید تا من خودم را برسانم و بیایم کفش  بخرم! همسرم در جوابم گفت: برای شما دفعه بعد می خرم!

 

ادامه دارد…

/انتهای متن/

درج نظر