داستان/ دیه

معصومه کرمی در فروردین سال 1354 در شهر تهران چشم به جهان گشود.
از سال 1393 به طور جدی داستان نویسی را دنبال کرد و از سال 1394 وارد کلاس های نقد استاد راضیه تجار شد. از او چندین داستان کوتاه از جمله “رسم زمانه” و “رویا به باف” در مجله ی زن روز به چاپ رسیده است.

7

چادرم را جلوتر می ­کشم. از راهرو زندان می ­گذرم. سالنی دیده می­ شود با تعدادی کابین و گوشی ­هایی که ارتباط من را با داداش برقرار می ­کند. روی صندلی کابین شش می­ نشینم. هنوز داداش غلام را نیاورده­ اند. چادرم را محکم ­تر به دور خودم می ­پیچم و در صندلی فرو می­ روم. اگر آن روز لعنتی داداش غلام بیرون نرفته بود، حالا اینجا نبودم. چه قدر عزیز گفت: “غلام دیر وقته نرو.”

رفتنش با خودش بود اما دیگر برگشتی نبود. بیچاره مادر با آن وضع جسمی روی ویلچر، با گریه از من می ­خواست که هر جلسه به دادگاه داداش ببرمش. عزیز تا حالا دادگاه و کلانتری ندیده بود. به پای اولیای دم افتاد. التماس کرد. زاری کرد، اما قلبشان از سنگ بود. توجهی به گریه عزیز نکردند.

جلسه آخر دادگاه که حکم صادر شد، عزیز شکست. دیگر نه حرفی زد، نه گریه کرد. به یک نقطه خیره ماند. شاید دیگر باور کرده بود لحظه موعود نزدیک است و بعد از اجرای حکم برای همیشه غلامر ضا پیش حاج بابا می ­رود.

نگاهی دیگر به آن طرف شیشه می ­کنم. هنوز نیامده. چه قدر سر و صدا هست! زنی با دخترش به ملاقات شوهرش آمده و در کابین بغل بلند بلند حرف می­ زند. در کابین آن طرف­ تر زنی گریه می ­کند. سرم درد می ­کند. دهانم تلخ و خشک شده. نتوانستم سحری بخورم. صبح زود راه افتادم تا به موقع به ملاقات برسم.

پس چرا غلام نمی­ آید؟ از وقتی یاد دارم غلام برای من پدری کرد. به سرم دست نوازش کشید. نان ­آور خانه بود. از پدر غیر از یک قاب عکس کهنه که مادر هر روز آن را گرد گیری می­ کند، چیزی به یاد ندارم. غلام ده سال از من بزرگ ­تر است اما بعد از فوت بابا، با داشتن یازده سال به حجره کریم رفت و پادویی کرد تا خرج من و عزیز را در بیاورد. همیشه عزیز دعا می ­کرد: “عاقبت به خیر بشی پسرم، پیر شی پسرم.”

مگر نمی ­گویند دعای مادر مستجاب می شود؟ نمی­ دانم چرا دعای عزیز مستجاب نشد! حتی غلام عاقبت به شر شد.

با پر چادرم قطره ­های اشک گوشه چشمم را پاک می­ کنم. دوباره نگاهی به آن طرف شیشه می­ کنم. هنوز جای غلام خالی است. از سربازی می ­پرسم: سرکار؛ چرا زندانی ما نمیاد؟

– صبر کنید خانم الآن دیگه می­ یارنش. شما زود رسیدید.

چشمانم را می­ بندم و باز خاطراتم را مرور می کنم. غلام از حجره بر می ­گردد. مردی است با جثه کوچک. پاکت میوه و نان را در آشپزخانه گوشه حیاط می ­گذارد. پا پیچش می ­شوم.

– داداشی بازی کنیم؟

خستگی ­اش را به رو نمی­ آورد و با لبخند دور حوض گرد وسط حیاط دنبالم می­ کند. گلدان های شمعدانی را روی لبه حوض چیده­ ایم. می ­دانم هیچ وقت داداش من را نمی ­گیرد. می ­گوید: ای وروجک تو خیلی زرنگی.

عزیز روی ویلچر کنار حیاط می ­خندد: حیف حاج بابات نموند تا آتیش پار­گی ­های لیلا رو ببینه!

به طرف عزیز می ­روم. خودم را پرت می­ کنم روی پاهایش. عزیز دست روی موهای صاف و براقم می ­کشد. داداش غلام می ­گوید: بسه عزیز لوسش نکن. لیلا باز چرا موهات رو نبافتی؟ می­خوای موقع شونه کردن دردت بیاد؟ برو شونه رو بیار موهات رو ببافم.

روی پله حیاط می ­نشیند و با دقت موهای مرا می­ بافد. یک گل از شمعدانی می­ کند و لای موهایم می­ گذارد.

– حالا خوشگل شدی برو یه لیوان آب برام بیار.

می ­خندم و برای داداشی آب می ­برم. می ­خورد و سلام بر حسین می ­گوید. عزیز می­ گوید: پیر شی پسرم.

پس چرا دعای عزیز مستجاب نشد؟ چند شب پیش، شب­ های احیاء قرآن سر گرفتم. اشک ریختم. اما عزیز فقط خاموش نگاه کرد. دوباره با چادرم اشک گوشه چشمم را پاک می­ کنم. خدایا چرا گریه ­های من تمام نمی ­شود؟ با یاد داداش غلام ساعت­ ها گریه می­ کنم. اما نه حاجتم روا می ­شود و نه اشکم خشک. خدایا خودت به فریاد من و عزیز برس. خدایا کمک مان کن. من و عزیز بدون داداش چه کار کنیم؟ غلام می­ گوید: من کاری نکردم. می ­خواستم رضا و امین رو از هم جدا کنم. اصلاً نمی ­دونم چه اتفاقی افتاد. من وسط بودم تا جداشون کنم. به خدا من بی­ گناهم. من که با امین دشمنی نداشتم. چاقو رو از رضا گرفتم، نمی­ دونم چطور به امین خورد!

اما حرف­ های داداش به جایی نرسید. اولیای دم گفتند یا دیه یا قصاص. به هر دری می زنم، هر کاری می ­کنم، نمی ­توانم دیه را جور کنم. ای کاش کاری داشتم تا از محل کارم وام می گرفتم یا دوستانی که از آن­ ها قرض بگیرم. داداش بدش می ­آمد. نگذاشت من کار کنم. یک سال هست که دیپلم گرفته ام و در خانه بیکار نشسته ام. می­ گوید: مگر من مُردم که تو کار کنی؟

خدایا سرم مثل کوه سنگین شده. زبانم به سقم چسبیده. چشم هایم تار شده. انگار آن طرف شیشه نشسته. داداش غلامم آمده. چه قدر پیر شده! با دستی لرزان گوشی را بر می ­دارم. داداش می گوید: باز که چشات بارونیِه آبجی! مگه قرار نبود که دیگه گریه نکنی؟

بغضم دوباره می ­ترکد. هق هق می ­کنم.

– چه خاکی به سرم بریزم؟ داداش دیگه چیزی برای فروش نداریم. کسی رو هم نداریم پول ازش قرض کنیم.

– هیس همه دارن نگات می ­کنن! آروم باش! قسمتم هر چی باشه همون می ­شه. توکل کن به خدا. مدیونی دستت رو پیش هر نامردی دراز کنی. حاضرم بمیرم اما خواری تو و عزیز رو نبینم. راستی عزیز چطوره؟

– مثل همیشه ساکت. دیگه نه گریه می­ کنه، نه حرف می­ زنه، مثل یک مجسمه شده.

یواشکی اشک گوشه چشمش را پاک می­ کند. صدای مردانه ­اش می ­لرزد.

– به بابا قول داده بودم نذارم آب تو دل تو و عزیز تکون بخوره. شرمنده! دارم می ­رم پیش حاج بابا، مراقب عزیز باش.

اشک چشمم خشک نمی ­شود. می ­گویم: تو باید بیرون بیای و خودت مراقب ما باشی. غیر از خدا کسی رو نداریم.

وقت ملاقات نمی ­فهمم کی و چطور تمام می ­شود. برای بار آخر به چهره تکیده و موهای سفید برادر جوانم نگاه می ­کنم. سرم را پایین می ­اندازم و از اتاق بیرون می­ روم. جلوی در زندان سوار اتوبوس می ­شوم و نگاهم را به کف اتوبوس می­ دوزم. بهتر است خانه نروم. دیگر تحمل نگاه ­های غمبار عزیز را ندارم. می­ ایستم. صندلی­ ها پر است. به طرف میله ­ی وسط اتوبوس می­ روم. هنوز درست میله را نگرفته ­ام که اتوبوس حرکت می ­کند. به طرف جلو پرت می ­شوم. به خانم جلویی می ­خورم. برمی ­گردد و نگاه معناداری می ­کند. هول می ­شوم. عذرخواهی می ­کنم. از جلو سمت آقایان صدای فریاد می ­آید. دونفر دعوا می­ کنند. شاگرد راننده جلو می ­آید. تهدیدشان می­ کند که ساکت شوند وگرنه باید پیاده شوند.

با اینکه بیشتر شیشه ­های اتوبوس باز است، بوی عرق بینی ­ام را می­ آزارد. کمی که می­ رویم بهتر می­ شود. به ایستگاه می ­رسیم. تعدادی پیاده می­ شوند. روی صندلی خالی می­ نشینم. آن خانم هم کنارم می ­نشیند. سر صحبت را باز می ­کند. از حالم می ­پرسد. حوصله جواب دادن ندارم. دهانم خشک است. زیر لب می­ گویم: خوبم.

یک ریز حرف می­ زند. سرم را به علامت تأیید تکان می ­دهم. یک دفعه می ­پرسد: وقت ملاقات تو زندان بودی؟

با تعجب نگاهش می ­کنم. می ­گوید که داخل سالن ملاقات مرا دیده و خودش برای ملاقات شوهرش آمده بود. چیزی یادم نمی ­آید. باز ادامه می دهد: دیدم موقع صحبت کردن گریه می کردی. چرا؟

دعا می­ کنم زودتر به ایستگاه برسیم و پیاده شوم. حوصله­ اش را ندارم. با اکراه می ­گویم: قراره داداشمو اعدام کنن.

 سری تکان می­ دهد و می ­گوید: امان از جوون­ های این دوره زمونه!

طاقت نمی­ آورم و با خشم به او نگاه می ­کنم. می­گویم: بی­گناهه.

می­ خندد. چروک های صورتش بیشتر می­ شود. دندانهای زرد و سیاهش توی ذوقم می ­زند. چشم های ریزش را جمع می ­کند و می ­گوید: همه همین رو می ­گن.

باز ادامه می دهد: از قدیم گفتن، آدم بی ­گناه پای دار می ره اما بالای دار نمی ره.

به ایستگاه می ­رسیم. پیاده می ­شود. نفس راحتی می­ کشم. سرم را به پشت تکیه می ­دهم و چشمم را می ­بندم. نسیم خنکی از پنجره باز به صورتم می ­خورد. خنک می ­شوم. تا خانه راه زیادی مانده. خوابم می­ برد. حاج بابا را در خواب می ­بینم. درست شبیه قاب عکسش می ­خندد. من گریه می­ کنم و می ­گویم: غلامرضا.

بابا لبخند می ­زند. به طرفش می­ روم. دور می ­شود. می­ دوم. به نفس نفس می ­افتم. یک دفعه از خواب می ­پرم.

بیرون را نگاه می ­کنم. گرمای خورشید بعضی از برگ های درختان را زرد کرده. برگ های جوان در جوانی سوخته اند. یک ایستگاه بیشتر به خانه نمانده. نمی­ دانم چه کار کنم. خیلی خسته  ام. با دهان روزه حال ندارم جایی بروم. هر چند جایی هم جز خانه ندارم. پیاده می ­شوم.

از عرض خیابان عبور می­ کنم. داخل کوچه می ­شوم. سرم پایین است. آرام و شمرده قدم برمی دارم تا دیرتر به خانه برسم. جلوی در کوچک و زنگ زده خانه می ­ایستم. کلید را پیدا نمی­ کنم. تمام کیفم را می ­گردم. یادم می ­افتد داخل جیبم است. کلید را داخل قفل می­ چرخانم. در با صدای خشکی باز می­ شود. عزیز رو به روی در نشسته. زل زده به من. به طرفش می­ روم. تلفن همراهم زنگ می ­زند. حوصله جواب دادن ندارم. نگاهی به صفحه آن می ­کنم. شماره ­ی وکیل داداش است. سریع جواب می دهم: بله بفرمایید.

صدایش در گوشم می ­چرخد: سلام خانم کلانی. یه خبر خوش. دیه برادرتون توسط یک خیر پرداخت شده. امروز رضایت ولی ­دم رو می ­گیرم.

نمی ­دانم خوابم یا بیدار. رویا می­ بینم حتماً.

– جدی می­ گید؟

– خانم مگه من با شما شوخی دارم؟

 از ذوق زبانم بند می آید. بریده بریده می ­گویم: ممنونم لطف کردید.

به چشم های خیره و منتظر عزیز نگاه می ­کنم.

– عزیز جون معجزه شده. تموم شد کابوسمون. خدا به ما عیدی داده. ناله­ های شب احیا بی­ جواب نمونده. دعاهای شما مستجاب شده. یک نفر خیر دیه داداشو داده. اون آزاد می شه.

عزیز خود را از روی ویلچر پایین می ­اندازد. گریه می­ کند و در حیاط سجده شکر می ­گذارد. صدای اذان از گل دسته ­های مسجد گوشم را پر می ­کند. دهانم شیرین می­ شود. چقدر خدا مهربان است.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (7)