امين در کوه نور بود غرق در نور

امین در خلوتگاه حراء در کوه نور است غرق در اندیشه و تنها که ناگهان نوری تابید و صدایی شنید و … او مبعوث شده بود و حالا از کوه فرود می آمد با باری سنگین بر دوش خود؛ بار رسالت و دست خدیجه اولین دستی که به سویش دراز شد برای پیمان بستن با او.

0

در کناره‌ي شهر، کوهي است، سنگي و سر به فلک کشيده. آنچنان آرام به مکه مي‌نگرد که مادري به فرزندش، کوه نور. در ميانه‌ي کوه نور، راه سخت و صعب از ميان تخته سنگ‌هاي يک پارچه با شيب تند، غاريست پنهان در ميان لايه‌هاي زمين، کوچک با زميني سنگلاخ، غار حراء. چوپانان راه نداشتند به آن‌جا که گوسفندان گله از بين مي‌رفتند در اين راه سنگلاخ. مردم هم به آن‌جا نمي‌رفتند که مکه خود پر از شور بود و صدا. کسي را به اين خلوت تنهايي با آسمان کاري نبود.

کوه نور آشناست به قدم‌هايي که گاه و بيگاه از شيب تند آن بالا مي‌رفتند تا به غار برسند. “حراء” خاموش و آرام مي‌نگريست به ديده‌اي که اشک چون سيلاب بر پهناي آن جاري مي‌شد و به سکوتي که در شبانگاه مي‌شکست با آواي خوش نيايش. نيايش فردي که همگان مي‌دانستند هيچگاه سر به تعظيم کسي يا بتي فرود نياورده است.

نيايشي که در دل همگان جاي داشت. قدم که برمي‌داشت بي اختيار سرها فرود مي‌آمد. لب که مي‌گشود سکوت در ميان مردم جاري مي‌شد و سکوت که مي‌کرد رخوت و آرامشي دست نايافته در درون جان‌ها مي‌نشاند.

امين که در حراء با تنهايي روز و خلوت ستاره‌ها آشنا بود، تنها “علي” براي او آذوقه مي‌آورد به فرمان بانو، او را مي‌ديد و بس. و گاه اين خوشي از او گرفته مي‌شد. چه امين دوست داشت حتي به اين مقدار کسي به خاطر او در رنج وتعب  نيفتد. خود از کوه به زير می آمد وتوشه بر می گرفت.

ماه رمضان شاهد خلوت و تنهايي امين بود. و ستاره‌ها رازدار نيايش‌هاي او بودند.اعتکاف امين که تمام مي‌شد ابتدا به زيارت خانه‌ي خدا مي‌رفت و بعد رو به سوي خانه مي‌نمود؛ خانه‌اي که بانويش چشم انتظار ديدن روي او بود و فرزندانش مشتاق آغوش او.

بانو درانتظار او بود. تحمل نا ملايمات زندگی، زخم زبان ها وطعنه ها که حتی به زبان شعر بر او می خواندند، ذره ای از عشق بانو کم نکرده بود. بانو چون درخت تنومندی که به انتظار آب و گرمای خورشيد شب طوفان زده و سرد را تحمل کند تا پاسی از شب وگاه شب ها را به انتظار می نشست.

“غار حراء” خلوتگاه امين بود. سکوت در ميان شب مي‌گشت. ستاره‌ها آن‌قدر پايين می آمدند که مي‌توانستي با دست آن‌ها را بچيني و آن‌قدر نزديک که مي‌خواستند در گوش تو رازهاي پنهان را آشکار کنند.  گاه صدايي شنيده  می شد نرم چون کشيده شدن دست بر مخمل. صدايي که هيچ دليلي نداشت. رازي در کوه نور. آسمان صاف‌تر از قطره شبنم، نازک‌تر از نسيم صبحگاهي آرام.

امين، تنها صداي نفس‌هاي خود را مي‌شنيد. دل آزرده بود از رنجي که غلامان مي‌برند و زنان، آن چنان که مي‌گفت “زن را نبايد زد گرچه با شاخه‌ي ريحان باشد” .روحش ميل صعود داشت، خسته از اين همه ناپاکي و پليدي. فکرش شعله مي‌کشيد تا انتهاي افق و بدنش در لهيب تفتيده‌ي آتش عشق آب مي‌شد. روياهايش بيشتر مي‌شد وفاصله آنها کمتر. رويايي که در آن نوري کوچک به اقيانوسي بدل مي‌گشت و به او نزديک مي‌شد تا جايی که  او را در بر مي‌گرفت.

امين از خواب مي‌پريد و بانو را در کنار خود مي‌يافت که صورتش را پاک مي‌کرد تا رنج و غم را از آن دور کند.

امين فکر مي‌کرد در خلقت، در آفرينش، در اختلاف شب و روز، در خورشيد و ماه…

به آسمان نگاه مي‌کرد و به حرکت ستارگان و خورشيد “مگر مي‌شود که بر باطل آفريده شده باشند؟”

امين غرق در انديشه بود. نور تندي چشمانش را زد. نگاه کرد. انگار خورشيد به نزد او مي‌آمد. همچنان که در روياهايش ديده بود. شب بود. اندکي پيشتر ستاره‌ها را ديده بود و اکنون خورشيد رو به سوي او داشت. چشم باز کرد. نور به او نزديک‌تر مي‌شد. اما ديگر چشمانش را آزار نمي‌داد. نور به او نزديک‌ شد. نزديک و نزديک‌تر. انگار که به درونش راه می يافت. امين لرزيد. عرق کرد. دانه‌هاي درشت عرق روي صورتش بود. اما همسرش “خديجه”نبود تا آنها را پاک کند. هنوز در کوه “نور” بود. انگار که در کشتي پر تلاطم بر روي آب‌هاي طوفان‌زده گير کرده باشد تکان خورد. صدايي از درون نور، چون زمزمه‌ي بهاري روحش را تکان داد.

ـ محمد.

امين گفت: تو کيستي؟

ـ جبرئيل.

امين تکرار کرد: جبرئيل؟

صدا گفت: بخوان!

امين بلند شد. در کوه بود. در کوه نور. غرق در نور، نور بر نور، نور در نور.

صدا گفت: بخوان!

امين گفت: خواندن نمي‌دانم.

دوباره نور جلوه‌گر شد. به اطراف نگريست. جلوي رويش نور بيشتر شده بود به فاصله‌اي اندک از صورت. کتابي در ميان حرير سپيد نوراني. دوباره صدا چون مخمل نرم در درون امين جان گرفت.

ـ بخوان محمد. با من بخوان.

چشمه‌اي از قلب امين جوشيد پاک و زلال. نرم چون طلوع صبحگاهي خورشيد و بر زبان او جاري شد.

«بخوان به نام پروردگارت که بخشنده و  مهربان است»

«بخوان به نام پروردگارت که خداي آفريننده‌ي عالم است بر خلق»

«آن خدايي که آدمي را از خون بسته آفريد.»

«بخوان قرآن را و بدان که پروردگار تو کريم‌ترين کريمان عالم است.»

«آن خدايي که بشر را علم نوشتن به قلم آموخت.»

«و به آدم آنچه را که نمي‌دانست به الهام خود تعليم داد…»

صدا خاموش شد. امين خود را تنها يافت. قطرات درشت عرق از صورتش بيرون زده بود. مي‌‌لرزيد. قلبش از طپش نمي‌ايستاد. گويي فشاري عجيب بر قلبش سنگيني مي‌کرد.

نگاه به آسمان کرد. همان نور دوباره گفت:« اي محمد، تو ازين پس پيامبر خدايي و من فرشته وحي خداوندم.»

امين به آسمان پر ستاره نگاه کرد، ستاره‌ها در آسمان مي‌رقصيدند. آن شب مکه نور باران بود. امين از کوه آشناي نور پايين آمد. سنگريزه‌ها در زير پايش به حرکت درمي‌آمدند و او را مي‌لغزاندند. امين، بي اعتنا گام برمي‌داشت. غرق در حيرت بود. بانو به استقبال رفت. حال شوهرش را دريافت. آشفته و بي‌قرار.

بانو همسرش را مي‌شناخت. پانزده سال صداي آشناي قلب او صداي زندگي‌اش بود. با زواياي انديشه و روحش آشنا بود.

امين ماجراي آن شب را باز گفت. يادآوري آن صدا و آن چه بر روحش فرود آمده بود و از زبانش جاري شد. آن، اولين پيام و رسالت را…

بانو دست خويش را به سوي همسرش دراز کرد. دست او هميشه دست محبت بود و عاطفه .آرامش بود و قرار. اما اين بار گفت:« شهادت مي‌دهم که تو رسول خدايي…»

” گذاشتن اون همه وسایل در انباری کار درستی نبود. کاش به حرف پدر گوش می دادم وبقیه وسایل رو بعد از تکمیل کابینت ها می خریدیم. اگر اتفاقی بیفته چطور تو روی بابا و مامان نگاه کنم. اون هم با سابقه ی اتفاقات افتاده در این آپارتمان.”

همینطور که با خودش فکر می کرد و پوست انگشتانش را می جوید به یاد حرف های همسایه واحد روبرو افتاد که گفته بود: “چندین بار دزد به ساختمان زده و چند بار تا حالا کفشهای مردانه دزدیده شده.”

انگشتان باریک و لاغرش را روی گلهای صورتی دامنش کشید. با خودش گفت: “اما محسن گفت بهترین قفل رو برای در انباری خریده. توکل به خدا ان شاء الله اتفاقی نمی افته؛ ولی کاش صاحبخونه باز بد قولی نکنه و زودتر بقیه کابینت ها رو بیاره. قول دو هفته داده بود الان دو ماهه.”

از جا بلند شد و به آشپزخانه برگشت تا بقیه سبزی ها را توی سبد بریزد. دلشوره امانش را بریده بود. نگاهی به خیابان انداخت. چشمش که به باجه تلفن افتاد تصمیم گرفت به همسرش تلفن بزند و اورا مجبور کند به صاحبخانه فشار بیاورد.

شروع به پوشیدن لباسهایش کرد. از اینکه مجبور بود برای تلفن زدن از خانه بیرون برود سخت دلخور بود. کش چادرش را روی سرش انداخت. دسته کلیدش را از توی کیفش بیرون آورد. در را محکم کوبید و قفل کرد. کلید آسانسور را فشار داد. نشانگر طبقات آسانسور روی پارکینگ گیر کرده بود. عصبایتش بیشتر شد. تند تند از پله ها پایین رفت. به آخرین پله که رسید کلیدش را زیر چادرش برد و آنرا با لج توی کیفش گذاشت. هنوز در را باز نکرده بود که آقای بخشی را دید که هراسان از پله های پارکینگ بالا می آید. 

– سلام خانم ترابی.

زهره متوجه اضطراب همسایه شد. با تعجب گفت: سلام آقای بخشی.

– راستش داشتم می آمدم دنبال شما.

– چیزی شده؟ چرا مضطرب هستین؟

از چند پله پایین رفت و با دست اشاره کرد: لطفاً تشریف بیارید پایین.

زهره آهسته و با شک از پله ها پایین رفت و وارد محوطه پارکینگ شد. داخل محوطه یک ماشین آخرین سیستم و یک پراید روبروی یکدیگر پارک شده بودند.

آقای بخشی جلوتر از زهره به سمت چپ پارکینگ که انباری ها در آنجا قرار داشتند حرکت کرد و زن به تبعیت از او به همان سمت حرکت کرد.

صحنه ای که زن جوان با آن روبرو شد برایش گنگ و نامفهوم بود. همسایه ها کنار هم ایستاده بودند و پچ پچ می کردند. بعضی ها دستهایشان را در جلوی بدنشان به هم گره کرده بودند و بعضی زیرچانه شان گذاشته بودند. نگاه زن جوان به هر کدام که می افتاد آرام و با حرکت سر سلام می کرد و او هم به همان آرامی جواب سلامشان را می داد.

زهره که ترسیده بود گفت: من واقعاً گیج شدم، میشه بگین چی شده؟

خانم حقانی، ساکن طبقه همکف که از همه مسن تر بود، جلو آمد و دستش را پشت خانم ترابی گذاشت تا به سمت راهروی باریک انباری ها ببرد و با مهربانی گفت: دخترم راستش هر چند وقت یک بار درِ ساختمون باز می مونه و گاهی از بد روزگار یه نامردی پیدا میشه و سرکی به ساختمون میکشه، گاهی کفش ها رو می دزده و گاهی …

در این لحظه به راهروی باریک رسیدند. خانم حقانی با دست اشاره ای به یکی از درها کرد و گفت: قفل در رو با دیلم شکستن.

زهره حیرت زده کنار دیوار ایستاد و به انباری خالی نگاه کرد. اشک در چشمهانش حلقه زد. دستش را جلوی دهانش گرفت تا کسی متوجه لرزش نفس هایش نشود. همسایه ها دوباره شروع به پچ پچ کردند.

آقای بخشی جلو آمد و گفت: متأسفانه من آخرین لحظه دیدمشون که خیلی دیر شده بود، اما شماره وانتشون رو برداشتم و به 110 خبر دادم. توکل به خدا پیداشون می کنن.

خانم حقانی با یأس و ناامیدی گفت: البته اگر اون هم دزدی نباشه. 

آقای بخشی با حالت خاصی که نشان از همدردی او داشت گفت: دخترم خدا رو شکر که ضرر جانی نیست، مالی جبران میشه.

زهره همینطور که سرش را به چپ و راست تکان می داد گفت: آخه یه مقدار زیادی از جهیزیه ام تا آماده شدن کابینت های آشپزخونه، اینجا بودند.

آقای بخشی که با خودش فکرکرد شاید برای زن جوان گفتن این موضوع به همسرش سخت باشد گفت: شما ناراحت نباشین من خودم موضوع رو یه جوری به آقای ترابی میگم.

زهره با صدای لرزان گفت: پدرم خیلی اصرار کرد که خرید وسایل رو تا آماده شدن کابینت به تعویق بندازیم، اما ما قبول نکردیم. صاحبخونه هم هر روز داره بدقولی می کنه.

آقای بخشی باز هم برای آرام کردن زهره گفت: غصه نخور دخترم، اتفاقی ست که افتاده.

اشکهای گرم، بی اراده پهنای صورت زن جوان را پرمی کرد و حتی اجازه کوچکترین کلام هم به او نمی داد. فکر کردن به زحمتی که پدر و مادرش برای تهیه وسایل کشیده بودند حالش را بدتر می کرد.

همه از اتفاقی که برای نوخانمان ساختمان افتاده بود ناراحت بودند و این در نگاه و رفتارشان کاملاً مشهود بود.

زهره که ناراحتی و همدردی همسایه ها را دید سعی کرد حداقل ظاهری هم که شده آرام شود. نفس عمیقی کشید، اشکهایش را با دستهایش پاک کرد و با صدای ضعیفی گفت: عیب نداره خدا رو شکر که نتونستن چیز دیگه ای رو ببرن. خدا رو شکر که به کسی لطمه ای وارد نشده. ممنونم که به فکر هستین و زحمت کشیدین تا این پایین اومدین.

خانم حقانی گفت: خواهش می کنم دخترم. وظیفه است. ما که کاری از دستمون بر نمیاد؛ خدا کنه دزدها رو بگیرن و مال شما برگرده ما هم خوشحال م یشیم.

صدای همهمه همسایه ها در تأیید حرف خانم حقانی بلند شد. زهره رو کرد به آقای بخشی و ادامه داد: حق با شماست ضرر مالی قابل جبرانه.

با صدای درِ ورودی، همه ی سرها چرخید. منتظر ماندند تا ببینند چه کسی از پله ها پایین می آید.

خانم وهابی بود.

– چی شده همه اینجا جمع شدید؟

آقای بخشی گفت: دزد زده به انباری ها.

خانم وهابی بدون هیچ مقدمه و قبل از سلام شروع به داد و فریاد کرد: ای واای دوباره در ساختمان رو باز گذاشتین؟ کدوم بی فکری در رو باز گذاشته؟ تا زندگیمونو به باد ندین دست بردار نیستین؟ فرهنگ آپارتمان نشینی ندارین دیگه.

دستهای پر از النگویش را تند و تند بالا و پایین می برد. صورت چاق و سفیدش از عصبانیت سرخ شده بود. او همچنان با تمام توان فریاد مییزد: بابا اینجا باغ و خونه دهاتتون نیست که نهایت یه گوسفندی، بزی سر توش کنه، اینجا شهره، شهر. بذار ببینم.

بعد خانم حقانی و زهره را کنار زد و با دیدن در باز انباری همسایه و در قفل خورده انباری خودشان همه چیز کاملاً تغییر کرد. با همان صدای بلند خنده هایی دیوانه وار از ته دل سر داد، دستهایش را بالا برد و گفت: وااای خدایا شکرت به انباری ما نزده. وهابی همیشه کارتن زعفران ها رو اینجا میذاره. هم خنکه، هم برای بردن و آوردنش راحت تره.

بعد رو به زهره و با لحنی تحقیر آمیز گفت: چیز به درد بخوری داشتین؟ اگر به انبار ما میزد که حسابی نونش تو روغن بود.

همه ی همسایه ها متعجب و عصبانی شدند. متعجب تر از همه زهره بود که نگاهش را از او بر نمی داشت. در همین حین باز صدای در ورودی شنیده شد و این بار آقای وهابی بود که پلاستیک میوه به دست وارد شد.

قبل از اینکه آقای وهابی حرفی بزند یا حتی سلامی کند، همسرش سریع و با هیجان زیادی خودش را به او رساند. پلاستیک میوه را از دست همسرش گرفت و گفت: دزد به انباری ها زده ولی فقط تونسته انبار همسایه جدیده رو خالی کنه. بیا ببین.

باز دیوانه وار خندید. آقای وهابی از میان همسایه های بهت زده رد شد. وارد انباری خالی شد و ناگهان کنار در روی زمین نشست و فریاد زد: همه ی زندگیمونو بردن.

خانم وهابی ناراحت و متعجب به سمت شوهرش رفت و کنارش روی زانو نشست. با صدای بلندی گفت: چی میگی مرد؟ این انبار ما نیست. چرا گیج شدی؟ این کارها چیه می کنی؟

اما آقای وهابی فقط به پیشانیش می کوبید و می گفت: بدبخت شدیم.

آقای بخشی به سمت انباری رفت. به خانم وهابی اشاره کرد که از زمین بلند شود، بعد کمک کرد تا آقای وهابی روی چهارپایه کنار دیوار بنشیند. رنگ از روی خانم وهابی پریده بود و ناباورانه به همسرش نگاه می کرد. زهره لحظه ای به خودش آمد و به سمت او رفت تا آرامش کند.

خانم حقانی پرسید: چی شده پسرم؟ مگه چیزی توی انباری آقای ترابی داشتین؟

همسایه ها جلوتر آمدند تا بهتر متوجه ماجرا بشوند. آقای وهابی نمی توانست بر خودش مسلط باشد. در حالیکه چشم از قفل انباری کناری برنمی داشت، به اتفاقی که صبح افتاده بود فکر می کرد.

***

   آقای حقانی کیسه های برنج را از صندوق عقب ماشینش بیرون آورد و کنار در انباری آقای ترابی گذاشت. برای گرفتن پول کمی تعارف کرد. آقای ترابی بعد از تشکر پول را به او داد و بعد از خداحافظی در انباری را باز کرد تا برنج را داخل انباری بگذارد. هنوز در را نبسته بود که آقای وهابی از راه رسید. سرک کشان دستی داد و احوالپرسی کرد.

– انگار این انباری یه کم از انباری ما بزرگتره.

– نمیدونم من تا حال انباری همسایه های دیگه رو ندیدم.

– منم تا حالا متوجه نشده بودم. راستش این انباری در واقع انبار وسایل کارمه. گاهی جا کم میارم  مجبور میشم کارتن ها رو ببرم بالا، خانمم گله می کنه که هم جامون تنگ میشه و هم باعث  بهم ریختگی خونه میشه. می خواستم ببینم اگر برای شما مشکلی نیست انباری هامونو با هم عوض کنیم.

– نه اصلاً مهم نیست.

بعد آقای ترابی نگاهی به ساعتش کرد و گفت: چند دقیقه ای وقت دارم اگر مایل باشید همین الآن این جابه جایی رو انجام بدیم، من هم کمکتون می کنم.

آقای وهابی خوشحال شد و سریع  دسته کلیدش را از جیبش بیرون آورد. کلید انباری را پیدا کرد و به قفل انداخت. هنگام باز کردن قفل متوجه شد که زبانه قفل دچار مشکل شده کمی با قفل بازی کرد تا باز شد. هنگامی که می خواست قفل را روی چهارپایه کنار دیوار بگذارد، نویی قفل آقای ترابی که روی زمین قرار داشت نظرش را جلب کرد. کلید انباری را از دسته کلیدش جدا کرد و داخل قفل فرو کرد خم شد و قفل را کنار قفل همسایه روی زمین گذاشت. درست مثل قفل آقای ترابی بود.

– کابینت های آشپزخونه حاضر بشن فقط چند تا کارتن خالی میمونه، اونوقت من از روی کلید، یکی دیگه برای شما می سازم تا شما وسایلتون رو کنار وسایل ما بگذارید. خانمتون هم کمتر اذیت می شن.

این جمله را آقای ترابی هنگام بیرون کشیدن وسایلش از انباری گفت: خیلی خوب میشه. هزینه اشو هم با هم کنار میایم.

آقای ترابی دست از کار کشید لبخندی زد و گفت: ای آقا نفرمایید. بعد از حاضر شدن کابینت ها اینجا برای ما بلا استفاده می مونه چه خوب که به درد شما می خوره.

بعد شروع کرد به کمک کردن به آقای وهابی. کارتن ها را یکی یکی به او می داد، تا او داخل انباری جدیدش جا بدهد. بعد از پایان کار آقای وهابی به آقای ترابی گفت: خیلی دیرم شده.

خم شد و قفل و کلید نوتر را برداشت. آقای ترابی متوجه این عمل آقای وهابی شد. براقی قفل نو، واضح و آشکار بود، اما بی توجه به کارش ادامه داد. آقای وهابی قفل را به در انباری زد و بدون اینکه به جمع آوری وسایل آقای ترابی کمک کند از او خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و رفت.

آقای ترابی به زحمت کارتن وسایل را داخل انباری گذاشت. قفل کهنه را به در زد اما زبانه قفل آزاد بود و قفل نمیشد. قفل را روی در زد طوری که مشخص نباشد که آزاد است. سرش را بالا گرفت و با خودش گفت: توکل به خدا. ان شاء الله اتفاقی نمی افته که من شرمنده مریم و خانواده اش بشم.

 نگاهی به کلید انداخت و نیشخندی به آن زد. در حالی که کلید را در جیبش می گذاشت و لباسش را می تکاند و مرتب می کرد، در دل آیة الکرسی خواند.

/انتهای متن/

درج نظر