داستان بلند/ مدافع عشق 22

خانواده ها به تهران برمی گردند و تنها علی اکبر و ریحانه در مشهد می مانند. هیچ کس به جز ریحانه از بیماری علی اکبر خبر ندارد. علی اکبر غسل زیارت می کند و با هم به زیارت می روند. به ریحانه می گوید که از آقا یا مرگم را می خواهم یا حاجتم را. در حرم مردی نظامی را می بینند که کنارشان به نماز می ایستد .

0

 مرد سجده آخرش را که می رود، تو دیوانه وار بلند می شوی و به سمتش می روی. من هم به دنبالت بلند می شوم. دستت را دراز می کنی و روی شانه اش می زنی.

– ببخشید!

برمی گردد و با نگاهش می پرسد: بله؟

همان طور که کودک وار اشک می ریزی، می گویی: فقط خواستم بگم دعا کنید منم لیاقت پیدا کنم بشم همرزم شما.

لبخند روی لب های مرد می نشیند.

– اولاً سلام. دوم پس شما هم آره؟

سرت را پایین می اندازی.

– شرمنده. سلام علیکم. ما خیلی وقته آره. خیلی وقته.

– ان شاءالله خود آقا حاجتت رو بده پسر.

– ممنون. شرمنده یهو زدم رو شونه تون. دلِه دیگه. یاعلی!

پشتت را می کنی که او می پرسد: خب چرا نمی ری؟ این قدر بیتابی و هنوز اینجایی؟ کارهاتو کردی؟

با هر جمله ی مرد بیشتر می لرزی و دلت آتش می گیرد. نگاهت فرش را رصد می کند.

– نه حاجی. دستمو بستن. می ترسم برم.

او بی اطلاع جواب می دهد: دستتو که فعلاً خودت بستی جوون. استخاره کن ببین خدا چی میگه.

 بعد پوتین هایش را برمی دارد و از ما فاصله می گیرد. نگاهت خشک می شود به زمین. در فکر فرو می روی.

– استخاره کنم!؟

شانه بالا می اندازم.

– آره. چرا تا حالا نکردی؟ شاید خوب دراومد.

– آخه… آخه همیشه وقتی استخاره می کنم که دو دلم. وقتی مطمئنم، استخاره نمی گیرم خانوم.

– مطمئن؟ از چی مطمئنی؟

صدایت می لرزد.

– از این که اگرم برم، فقط سربارم. همین! بودنم بدبختی میاره برای بقیه.

– مطمئنی؟

نگاهت را می چرخانی به اطراف. دنبال همان مرد می گردی، اما اثری از او نیست. انگار از اول هم نبوده. ولوله به جانت میفتد.

– ریحانه! بدو کفشتو بپوش. بدو.

همان طور که به سرعت کفشم را پا می کنم، می پرسم: چی شده؟ چی شده؟

– از دفتر همین جا استخاره می گیریم. فوقش حالم بد میشه اونجا. شاید حکمتیه. اصلاً شاید هم نشه. دیگه حرف دکترم برام مهم نیست. باید برم.

– چرا خودت استخاره نمی کنی؟

– می خوام کس دیگه بگیره.

مچ دستم را می گیری و دنبال خودت می کشی. نمی دانیم باید کجا برویم. حدود یک ربع می چرخیم. آن قدر هول کرده ایم که حواسمان نیست که می توانیم از خادم ها بپرسیم. در دفتر پاسخگویی، روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه می کند. در می زنیم و آهسته وارد می شویم.

– سلام علیکم.

روحانی کتابش را می بندد.

– وعلیکم السلام. بفرمایید!

– می خواستم بی زحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج آقا!

لبخند می زند و به من اشاره می کند.

– برای امر خیر ان شاءالله؟

– نه حاجی عقدیم. یعنی موقت.

– خب برای ازدواج دائمتون می خواید؟

– نه.

کلافه دستت را داخل موهایت می بری. می دانم که حوصله نداری دوباره برای کس دیگری توضیح بدهی، برای همین به دادت می رسم.

– نه حاج آقا. همسرم می خواد بره جنگ. دفاع حرم. می خواست قبل رفتن یه استخاره بگیره.

حاج آقا چهره دوست داشتنی خود را کج می کند.

– پسر؛ توی این کار که دیگه استخاره نمی خواد. باید رفت.

– نه آخه… همسرم یه مشکلی داره که دکترا گفتن… دکترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار می شه اونجا.

سرش را تکان می دهد. بسم الله می گوید و تسبیحش را برمی دارد. کمی می گذرد و بعد با لبخند می گوید: دیدی گفتم؟ توی این کار نباید استخاره کرد. باید رفت بابا.

با چفیه ی روی شانه ات، زیر پلکت را از اشک پاک می کنی و ناباورانه می پرسی: یعنی… یعنی خوب اومد؟

حاج آقا چشم هایش را به نشانه تأیید می بندد و باز می کند.

– حاجی جدی جدی؟ میشه یه بار دیگه بگیرید؟

   او بی هیچ حرفی این بار قرآن را برمی دارد و بسم الله می گوید. بعد از چند دقیقه دوباره لبخند می زند و می گوید: ای بابا جوون! خدا هی داره می گه برو، تو هی خودت سنگ می ندازی؟

هر دو خیره خیره نگاهش می کنیم. می پرسی: چی دراومد…یعنی بازم؟

– بله! دراومد که بسیار خوب است. اقدام شود. کاری به نتیجه نداشته باشید.

چند لحظه بُهت زده نگاهش می کنی و بعد بلند قهقهه می زنی. دو دستت را بالا می آوری و صورتت را رو به آسمان می گیری.

– ای خدا قربونت برم من! اجازه ام رو گرفتم. چرا زودتر نگرفته بودم!؟

بعد به حاج آقا نگاه می کنی و می گویی: دستتون درد نکنه. نمی دونم چی بگم؟

– من چی کار کردم آخه؟ برو خدا رو شکر کن.

– نه! این استخاره رو شما گرفتی.

جلو می روی و تسبیح تربتت را از جیبت در می آوری و روی میز، مقابل او می گذاری.

– این تسبیح برام خیلی عزیزه، ولی الآن دوست دارم بدمش به شما. خبر خوب رو شما به من دادی. خدا خیرتون بده.

او هم تسبیح را برمی دارد و روی چشم هایش می مالد.

– خیر رو فعلاً خدا به تو داده جوون. دعا کن!

خوشحال، عقب عقب می آیی.

– این چه حرفیه؟ ما محتاجیم.

چادرم را می گیری و ادامه می دهی: حاجی امری نیست؟

بلند می شود و دست راستش را بالا می آورد.

– نه پسر! برو یاعلی.

لبخند عمیقت را دوست دارم. چادرم را می کشی و به حیاط می رویم. همان لحظه می نشینی و پیشانی ات را روی زمین می گذاری. چقدر حالت بوی خدا می دهد.

 

ادامه دارد…

داستان بلند/ مدافع عشق 21

/انتهای متن/

درج نظر