میلاد نزدیک است

سپاه عظیم «ابرهه» که برای در هم کوبیدن کعبه راهی مکه اند، با هجوم انبوه پرندگان با چنگال های حامل. سنگ های کوچک، تارومار می شود.

0

آخرین نفرات لشکر که به «صنعا» رسیدند تعدادشان از انگشتان دست تجاوز نمی کرد آنها نیز از بین رفتند. حتی گوشت های بدن «ابرهه» نیز ریخته بود و با وضع عجیبی از آرامشی که پس از هجوم «ابرهه» بر دلها سایه انداخت «آمنه» را مطمئن ساخت فرزندش را در سایه ی حرم امن الهی به دنیا خواهد آورد و نه در کوه و صحرا.
از چندی پیش آن ، همه از ظهور پیغمبر جدیدی خبر می دادند. «ورقه بن نوفل» مسیحی شده بود و در انجیل خوانده بود که به زودی پیامبری در مکه ظهور می کند. او این مطلب را به مکیان اعلام کرد. اما ابوسفیان با نخوت و غرور به او گفت : «ما مکیان به چنین خدا و پیامبری نیازمند نیستیم زیرا از مراحم و الطاف بتان برخورداریم.»
او راست می گفت ، نخوت و غرور «ابرهه» در مکه جا ماند. مردم تصور می کردند به خاطر قریش بود که پرندگان لشکر «ابرهه» را از هم پاشیدند و نه به خاطر حفاظت از خانه ی کعبه ! به همین خاطر برنامه های عیش و طرب خود را گسترش دادند ، جامهای شراب را سر می کشیدند و بساط میگساری را در اطراف کعبه پهن می کردند. با دیکتاتوری کامل مردم را مجبور می کردند هر موقع برای انجام حج عمره می آیند از غذایی که به همراه خود دارند و لباسی که بر تن دارند استفاده نکنند. همه باید از لباسهای محلی مکه استفاده کنند و اگر کسی نمی توانست لباس تهیه کند باید عریان طواف کند. حتی برخی عادات حج مثل وقوف در عرفه را ترک کردند و …  اما زمزمه های ظهـور پیـامبر جدید زیادتر می شد. حتی می دانستند که نام او «محمد» است پس برخی از افراد نام فرزندانشان را «محمّد» گذاشتند تا او پیامبر قوم شود …
– این چه صدایی است که از کعبه می آید.
پرده دار حرم بلند شد. در آن تاریکی وهم انگیز شب. این چه صدایی است که می آید ؟ به تندی بلند شد و به سوی درب کعبه رفت. صدای وحشتناک ، بلندتر شده بود. پرده دار با عجله در را باز کرد. چشمانش گرد شد. قدم به داخل گذاشت. صدا لحظه ای قطع نمی شد.
– وای ، هبل …
چشم ، چشم را نمی دید. غبار در فضا پراکنده شده بود. با دستانش بر سر می کوفت.
– وای ، …
چشمانش گرد شد. بتهای درون کعبه که به تعداد قبایل مکه بود، همه بر زمین می افتادند. بی آنکه کسی آنها را از جای حرکت داده باشد. بتی سنگی جلوی پای پرده دار افتاد. پرده دار سرش را عقب کشید. بت سنگی دیگری با صدای وحشتناکی بر زمین افتاد. پرده دار قدمی به عقب کشید. تعادل خود را از دست داد و از عقب برگشت و بر پله ها افتاد. صدای پرده دار در صدای افتادن بتها گم شد و ناگهان سکوت حاکم شد.
***
در سکوت شب درخشش ستاره ها چشمگیر بود ، پرده دار فکر کرد آن ستاره را نمی شناسد چه نوری دارد این ستاره ، … چشمانش را بست. درد در تمام وجودش پیچید و …
صدای وحشتناکی در قصر پیچید. «خسرو» چشم باز کرد. لباس حریر خواب بر تنش چسبیده بود. دانه های درشت عرق بر بدنش نشسته بود. به دو دستش تکیه داد و نشست و از خود پرسید : صدای چه بود ؟ ترسید نکند صدای فریاد او را شنیده باشند. پردۀ زربفت دور تخت را کنار زد. سربازان دور تخت به حالت تعظیم درآمدند. همه به سوی ایوان قدم برمی داشتند. چراغ های دستی دست به دست می گشت تا نور را در جلوی پای شاه بکشاند. هیچ کس جرأت صحبت نداشت. چشمان همه به سقف ثابت مانده بود.
– شاهنشاه به سلامت باشد ، …
نگاه «خسرو» صدا را در گلوی سرباز خفه کرد. «خسرو» قدم به جلو گذاشت. ایوان فرو ریخته بود. سنگ یکپارچه ی ایوان دو تکه شده بود. سنگ های کوچک و بزرگ نامنظم بر روی هم انباشته شده بود. چشمان «خسرو» گشت زد و به دنبال تکه ی جدا شده دیوارها را کاوید. ترکی بزرگ چون اژدهایی که دهان باز کرده باشد تا سقف کشیده شده بود درست همان جایی که او ایستاده بود. بی اختیـار قدم عقب کشید. نقش های روی دیوار به او نگاه می کردند اما شمشیر سرباز روی دیوار دو تکه شده بود.
مردی عصا زنان به او نزدیک شد : شاهنشاه به سلامت باد.
– بزرگمهر !
سربازان راه باز کردند تا مرد عصا زنان خود را به «خسرو» نزدیک کند. «خسرو» گفت : می بینی این ایوان را و این سقف را ! چه شده است ؟
«بزرگمهر» گفت : شاهنشاه به سلامت باد.
«خسرو» عصبانی بود. گویی کسی بر اریکه ی حکومت او بر تخت طاووس جواهرنشان او تکیه زده است و باید بی درنگ فرمان مرگ او را صادر کند تا دوباره آرامش در زندگی پدیدار شود. در صدای «خسرو» خشم بود و ترس. نخوت و توانمندی او را به مسخره گرفته بودند. چرا ایوان قصر او فرو ریخته است ؟ قصر مدائن که در دنیا بی نظیر بود. عظمت آن چشم ها را خیره می کرد. بر کاخ کسری شاهان به دیده ی حسادت می نگریستند و دیگران به دیده ی حسرت. بی اختیار رویش را برگرداند ، سربازان سر به زیر ایستاده بودند. ساکت شد و یاد فریادی افتاد که از هول و هراس آن خواب از اعماق وجود برآورده بود. خاموش شد. آن خواب ، خوابی نبود که نزد سربازان گفته شود. «بزرگمهر» به زیرکی دریافت که چه باید کرد ؟
به سربازی که چراغ در دست داشت اشاره کرد و گفت : راه خوابگاه را برای شاهنشاه روشن کن.
سرباز چراغ را جلوتر برد. سرباز بعدی با چراغ دیگری بعد از او ایستاد و دیگری بعد از او و … . چراغها در دست سربازان چون ستارگان شب می درخشیدند. «خسرو» به سوی خوابگاه می رفت و مطمئن بود که دیگر خواب به چشمانش راه نخواهد یافت …
«خسرو» تکیه بر تخت طاووس زد. تاج کیانی بر سرش بود. دستانش می لرزید. اثر بی خوابی دیشب هنوز بر صورتش هویدا بود. سربازان گرداگرد تالار به صف ایستاده بودند. «بزرگمهر» نزدیک تخت ایستاده بود. مأمور دیوان وارد شد. به نزدیک تخت که رسید زانو زد و گفت : شاهنشاه به سلامت باد.
«خسرو» به «بزرگمهر» اشاره کرد. «بزرگمهر» گفت : چه می خواهی ؟
سرباز گفت : پیکی از نگهبان آتشکده آمده است و می خواهد با شاهنشاه ملاقات کند.
«بزرگمهر» گفت : شاهنشاه بار دادند.
سرباز تعظیم دیگری کرد و عقب عقب رفت تا از تالار خارج شود. دقیقه ای طول نکشیده بود که سـرباز دیگـری وارد شد. خاک آلود و خسته بود. دستانش را روی سینه گذاشت و تعظیم کرد.
– شاهنشاه به سلامت باد.
سربازانی که با پر طاووس باد مصنوعی ایجاد می کردند تا «خسرو» لختی احساس آرامش کند دمی مکث کردند. «بزرگمهر» نگاه تندی به آنها انداخت. رنگ از صورت آنها پرید. هنوز به خاطر داشتند که چندی پیش یکی از غلامان پادشاه به خاطر قصور در خدمت جان خود را از دست داده بود. با اشاره «بزرگمهر» همه سربازان تالار را ترک کردند. سرباز قاصد هنوز دست بر سینه روبروی تخت شاه نشسته بود حتی جرأت بلند کردن سرش را نداشت.
«بزرگمهر» گفت : چه پیغامی از موبدان بزرگ داری ؟
سرباز گفت : شاهنشاه به سلامت باد. آتشکده «آذرگشسب» که هزار سال روشن بود دیشب خاموش شد. آتش آن سرد شد و مرد.
«خسرو» بر جای خود جا به جا شد. سنگینی تاج را بر گردنش احساس کرد. تعجب کرد. تاج را همواره با بندهای نامرئی در فضا نگه می داشتند تا همگان تصور کنند بر سر پادشاه است. چرا او سنگینی اش را احساس کرده !
بی اختیار سرش را بالا گرفت. یکی از بندهای نامرئی پاره شده بود. تاج کیانی کاملاً کج شده و معلق در فضا بود. «بزرگمهر» با دهان باز و حیرتزده به او نگاه می کرد.
با اشاره «بزرگمهر» سرباز عقب عقب از درب تالار بیرون رفت.
«خسرو» گفت : «بزرگمهر» می بینی ؟ اینها را تو می بینی و می دانی ؟ اما خواب را من دیدم. خواب دیدم خورشید در تاریکی شب بیرون آمد از نردبان چهل پله ای که سر به کیوان کشیده بود بالا رفت. خورشید از طرف حجاز بود. همه جا را روشن کرد. جز کاخ من که در تاریکی ماند. از تاریکی بیمناک شدم. ترسیدم که ناگهان ایوان شکست و صدای آن مرا از خواب پراند ، …
«بزرگمهر» گفت : شاه ایران به سلامت باد ؛ این خواب برای ملک ایران خوب نیست.
«خسرو» گفت : می دانم آن خواب ، شکست ایوان ، خاموش شدن آتشکده «آذرگشسب».
«بزرگمهر» گفت : اینها همه علامت است !
– علامت چه ؟
– علامت تولد ، طلوع مردی از میان عربها. مردی که توانایی اش از یک پادشاه بیشتر و دانشش از یک حکیم بیشتر است. نور علم و دانش او از آسمانها فراتر است که خداوند به او عطا کرده است. دین زرتشت که ایران را روشن کرده بود با طلوع او می میرد و از بین می رود.
– کی این اتفاق می افتد ؟
– دیشب او از مادر زاده شد. تا چهل سال دیگر از او خبری به ایران برسد.
«خسرو» بیمناک و عصبانی نشست. با خود زمزمه کرد : تا چهل سال دیگر …
ناگهان در کاخ باز شد. وزیر تشریفات وارد شد.
– گیتی از شاه تهی مباد …
«بزرگمهر» روبرگرداند. چه واقعه ای موجب شده است وزیر تشریفات بدون رعایت بار شاهنشاه وارد کاخ شود ؟
وزیر تشریفات نزدیک تر آمد. تعظیم کرد و ادامه داد : گیتی از شاه تهی مباد. قاصدی آمده است از ساوه.
«خسرو» به تندی گفت : باز چه شده است ؟
– دریاچه ساوه ؛ دریاچه دیشب خشک شد ، آبش فرو رفت و مُرد. آنچه به جا مانده نمک است و بس.
«خسرو» سرش را در دستانش گرفت و چشمانش را بست.
 آن شب رازدار بود. آن شب که مکه ستاره باران بود. مکه خواب بود و ندید چه شبی بود آن شب. همان شب در یثرب کاهن یهودی بر بالای قلعه رفت و فریاد زد ، مردم این ستارۀ « احمد» است ، ستارۀ پیامبر جدید.

ادامه دارد…

/انتهای متن/

درج نظر